◇ژویانگ◇
-دقیقا منو برای چی اوردی اینجا؟
ژویانگ نیشخند محوی زد:
-فقط خفه شو و بشین.
جی یانگ لپاش رو باد کرد و اخم ریزی کرد:
-چرا همش تحقیرم میکنی؟ میدونی خوشم نمیاد؟ به هرحال منم مهره مهمی تو این تشکیلاتم یکم برام احترام قائل با...
ادامه حرفش با حرف شوکه کننده ژویانگ قطع شد:
-تو با بقیه برام خیلی متفاوتی!
جی یانگ ناخوداگاه ضربان قلبش بالا رفت اما سعی کرد وانمود کنه چیزی نشنیده. همیشه لغاتی از جانبش میشنید که شوکش میکرد. ژویانگ هم بی اراده کنار این فرد مهم زندگیش خیلی اروم و مطیع تر به نظر میرسید اما از طرفی ام این رو هم دوست داشت که پسر کیوت رو به روش یکم باهاش لجبازی میکرد و در اخر همیشه تسلیمش میشد.
اما ژویانگ هنوز منتظر یه فرصت مونده بود و هربار فکر میکرد که چطور به جی یانگ بگه که دوسش داره تا اون قبولش کنه. ناخوداگاه یاد روزی افتاد که به خودش دیگه دروغ نگفت و بالاخره قبول کرد که اون رو دوست داره و چطور قبلش به هم ریخته شده بود.
اون یکم میترسید..شایدم خیلی اما.. اجازه نمیداد کسی چیزی بفهمه! با این حال جی یانگ اکثرا حال ژویانگ رو حس میکرد:
-چرا استرس گرفتی؟ چیزی شده؟
حرفش رو زد و با چشای گرد شده به دست ژویانگ که داشت مو رو لای میکروسکوپ میذاشت خیره شد:
-اون چیه؟
ژویانگ لبخند قشنگش رو که کمتر کسی تو زندگیش دیده بود و حتی خودشم به زور میدیدش رو به لب نشوند و به موجود کنجکاو کوچولوی جلوش که خیلی بامزه خم شده بود و به دستاش زل زده بود خیره شد. نگاش رنگ عشق گرفت و مشغول توضیح شد:
-بهم حمله شد.. این تار موی یکیشونه که موفق به کندنش شدم. اوردمش تا دی ان ایش رو بگیرم و بفهمم کی بوده.
بعد زدن حرفاش مشغول آزمایش کردن شد و گاهی به پسر معصوم رو به روش خیره میشد.
جی یانگ با شنیدن حرف های ژویانگ لباش از هم فاصله گرفته بود و حالت غنچه ای پیدا کرده بود و چشاش گرد شده بود و با کنجکاوی نگاش رو بین دست و لب و چشمای ژویانگ میچرخوند. گاهی باعث خنده بیصدای پسر بزرگترش میشد و گاهی با تر کردن لباش با زبون کوچیکش طاقت ژویانگ رو برای چشیدن طعم اون لبای وسوسه انگیز تموم میکرد و باعث مشت شدن دستاش میشد تا بتونه خودش رو کنترل کنه.
ژویانگ نمیخواست بدون اینکه پسر بهش اجازه بده حتی لمسش کنه؛ اما گاهی دست خودش نبود.. درست مثل بغلی که چند دقیقه پیش و یهویی شکل گرفته بود و اعتراض نکردن پسر کوچیک تر رو یه نشونه مثبت تلقی میکرد.
◇ژان◇
چشماش رو باز کرد و خمیازه ای کشید.. گیج به اطراف خیره شد. توی اتاقش روی تخت خوابیده بود و اتاق برخلاف قبل تمیز و مرتب بود. نگاش به پایین تخت سر خورد و به ییبویی که با لبخند محوی روی زمین خوابیده بود و پتو از روش کنار رفته بود دوخته شد.
لبخند محوی زد و دستش رو دراز کرد. پتو رو روش مرتب کرد و عقب کشید و بهش خیره شد. دیروز تموم مدت کنارش بود و کمکش کرده بود توی پارک قدم بزنه و این.. چه حسی داشت؟
اروم چرخید و روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. حس خوبی بود.. حس امنیت میون اون همه انسان.. حس فوق العاده ای بود که نبودش رو تو زندگیش خیلی وقت بود حس می کرد.. اوایل می ترسید.. می ترسید که اخر این داستانی که با ییبو پیش گرفته مساوی بشه با نابودیش.. ولی حالا.. حالا انگار.. انگار که..
چشماش رو روی هم فشار داد و قطره اشکی روی گونه اش چکید. انگار که دیگه براش مهم نبود.. حس می کرد اگه بیشتر توی این زندگی بمونه و این راه رو با ییبو پیش نگیره نابود میشه.. چقدر سخت بود درک کردن موقعیتش وقتی میون این دوراهی مونده بود.. چقدر سخت بود انتخاب یکیشون..
لبخند محوی زد و سرش رو کج کرد و به ییبوی خواب آلود که روی زمین نشسته بود و گیج نگاش می کرد خیره شد. چشماش گرد شد و اروم و شیرین خندید. ولی حالا که داشت فکرش رو می کرد. بازم ییبو بود که اون رو از میون اون دوراهی بیرون کشید. پسر رو به روش.. تا کی میخواست اون رو از میون دردسراش نجات بده؟ از فکراش خنده اش به لبخند تبدیل شد و حرفای ییبو توجه اش رو از افکارش گرفت:
-خنده ات.. قشنگه ژان.. دیگه پنهانش نکن. دیگه از خندیدن نترس.
به چشمای هم خیره شدن و لبخند محوی روی لب هردوشون شکل گرفت. ییبو از جاش بلند شد و به بدنش کش و قوس داد و طرف سرویس تو اتاق ژان رفت:
-مرسی گذاشتی دیشب اینجا بخوابم. بعد چند وقت بهترین خواب عمرم بود. حالا پاشو آماده شو برای دانشگاه.
وارد سرویس میشه و ژان رو تو حیرت میذاره؛ بعد یه مدت ژان بلند میشه و در سرویس رو از پشت روی ییبو قفل میکنه و سمت کمدش میره. بی توجه به صدای ییبو و در زدناش لباساش رو با لباسای دانشگاه عوض میکنه.. با لبخند سمت سرویس میره و درش رو باز میکنه و با دیدن ییبوی شاکی میخنده.. با دو تا انگشتاش آستینش رو میکشه و به زور بیرون میارتش:
-دست من نبود.
سریع وارد سرویس میشه و در رو میبنده. ییبو با حیرت به در بسته سرویس خیره میشه.. میخنده و سمت کمد ژان میره.. بعد برداشتن حوله دست و صورتش رو خشک میکنه:
-پسرک شیرین م...
یه لحظه سر جاش خشک شد و با حیرت به حرفی که داشت میزد فکر کرد. از کی.. از کی ژان رو اینجوری صدا می کرد؟ چرا؟ از کی ژان برای اون شده بود؟
اخم ریزی روی صورتش میشینه و حوله رو کنار میذاره.. همونطور که خودش رو سرزنش می کرد طرف میز آرایش ژان میره و بعد برداشتن بسته شونه جدیدی از توی کشو مشغول شونه زدن موهاش و مرتب کردن لباساش میشه.. سعی میکنه به افکارش سر و سامون بده؛ افکاری که هر لحظه اون رو بیشتر غرق خودشون میکردن.
ژان بعد چند دقیقه از سرویس خارج میشه و حوله رو دور گردنش میندازه و شونه شخصیش رو از کنار ییبو میگیره مشغول شونه زدن موهاش میشه. به قیافه درهم ییبو خیره میشه و چند قدم عقب میره:
-چیشده؟ خوبی؟
ییبو با شنیدن صدای ژان بهش خیره میشه و تازه متوجه حضورش میشه.. میخنده و سرتکون میده:
-امروز تنها میری؟ میخوای باهات بیام؟ میتونم دوباره بگم عموم برام مجوز ورود بگیره.
حرفاش لبخند روی لب ژان نشوند و ژان مردد سر تکون داد:
-ترجیح میدم تنها برم.. میخوام حالا که تونستم با اجتماع یکم کنار بیام.. یبار خودم با جَوش رو به رو بشم.. اینکه توی دانشگاه، تنها باشم برام راحت تره.!
ییبو لبخندی زد و سرتکون داد:
-پس میرسونمت اونجا.. اگه اتفاقی افتاد.. فقط بهم زنگ بزن.
ژان خوشحال تند تند سرتکون میده:
-ولی اول بریم صبحانه بخوریم.
کوله اش رو اماده میکنه و از اتاق خارج میشه. ییبو پشت سرش راه میوفته و گوشیش رو روشن میکنه.. به شیچن و عموش پیام میده تا بدونن حالش خوبه و گوشیش رو توی جیبش میذاره. یعنی عموش الان از دستش عصبانی بود؟
◇چرا؟◇
جلوی در دانشگاه مردد می ایسته و برمیگرده به ییبو که با لبخند نگاش می کرد نگاه میکنه. براش دست تکون میده و نفس عمیقی میکشه و وارد دانشگاه میشه. استرس داشت.. تصمیم داشت امروز توی درسا مشارکت کنه. میدونست دوباره اون زمزمه های بچه ها رو میشنوه و ممکنه دوباره آسیب ببینه ولی با این حال تصمیم گرفت تنها بیاد.. چقدر بابت این تصمیمش ناراحت بود. دستاش رو مشت کرد و اروم زمزمه کرد:
-ژان.. هر اتفاقی که امروز بیوفته.. دلیل نمیشه به روند درمانت با ییبو ادامه ندی!
اخم ریزی کرد و مسمم سرتکون داد و به راهش ادامه داد. ییبو از پشت سر خیره اش بود و مردد بود که بره یا نه.. مطمئن نبود که باید تنهاش بذاره و این دیوونش کرده بود.
بعد چند دقیقه که ژان از جلوی چشماش ناپدید شد بالاخره تصمیمش رو گرفت و با استادش تماس گرفت. شاید بهتر میبود ژان رو با این بانوی مهربون آشنا می کرد.
◇◇◇
وارد کلاس شدم و تو ردیف اول روی صندلی ای که همیشه ازش استفاده می کردم نشستم و کوله ام رو روی میز جلوم گذاشتم.. توی دستام مشتش کردم و منتظر به در کلاس خیره شدم. سعی کردم به کسایی که اطرافمن اهمیتی ندم.. ولی مگه میشد؟ اصلا این کارم درست بود؟ اگه قرار بود همه رو نادیده بگیرم پس چطور باید با اجتماع خو می گرفتم؟
چند دقیقه ای گیر همین افکارم بودم که با شنیدن صدای استاد بالای سرم از فکر خارج شدم و بهش خیره شدم. با دیدن پدر خونده ام لبخند روی لبم نشست. اصلا یادم نبود که اولین کلاسم با اونه.. لبخندی بهم زد و دفتر خودکاری جلوم گذاشت. سمت میزش رفت و شروع به تدریس کرد.
با تعجب به دفتر خیره شدم و بازش کردم. با دیدن جمله ای که توی صفحه اولش نوشته شده بود تعجبم چند برابر شد:
"ژان.. ییبو خوبه؟"
چرا باید ییبو خوب نمیبود؟ اتفاقی افتاده بود؟ بخاطر همین ییبو دیشب خونه اش مونده بود؟ بخاطر همین به عموش زنگ نزده بود؟ اصلا چرا باید این چیزا برام مهم میبود؟
انقدر درگیر این افکارو مبارزه با خودم شدم که متوجه تموم شدن کلاس نشدم و با ضربه خودکار روی میزم بالاخره سر بلند کردمو به پدر خونده ام که منتظر بهم خیره بود نگاه کردم و با تردید نوشتم:
"چرا از خودش نمیپرسین؟"
دفترو بستم و روی میز گذاشتم و بلند شدم و بی توجه به اینکه جوابش چیه از کلاس خارج شدم و اون رو بهت زده تنها گذاشتم. چرا خودش با ییبو تماس نمی گرفت؟ چرا سراغش رو از من می گرفت؟
اخمی روی صورتم نشوندم و از ساختمون دانشگاه به سرعت خارج شدم. با قدمای بلند پشت ساختمون آزمایشگاه رفتم تا یکم با خودم خلوت کنم و نزدیک کسی نباشم که بتونم فکرام رو سر و سامون بدم.
◇◇◇
با قدم گذاشتن تو مکان مورد نظرش سر جاش ثابت ایستاد و نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه ولی با ضربه ای که به پشتش خورد به جلو پرت شد و ترسیده سرش رو برگردوند تا ببینه کار کی بوده که با دیدن قیافه سه تا پسرای شر دانشگاه ترس و شوک پشت سر هم به بدنش وارد شد.
یکیشون جلو اومد و نیشخند پر رنگی زد و لگدی به شکم ژان زد که صدای آخش بلند شد و دستاش شروع به لرزیدن کرد. سعی کرد بلند شه که ضربات دیگه ای پشت سرهم به بدنش وارد شدن و اشک روی گونه اش ریخت.. خاطراتی دوباره شروع به گذشتن از جلوی چشماش کردن.
حمله مردایی توی کوچه.. دعواش با بچه های کوچیک.. برخورد ضربات شلاق با بدنش.. دعواهاش توی دانشکده و حمله هایی که توسط این پسر ها بهش صورت گرفته بود و فراموش کرده بود مو به مو از جلوی چشماش گذشتن.
قهقه های پسر های جلوش بلند شده بود و با القاب مختلفی صداش می کردن و دستشون رو روی بدنش می کشیدن. اشک روی گونه های ژان شدت گرفت و با عجز فریاد میزد و سعی می کرد بلند بشه و لرزش بدنش بیشتر شده بود و پوست بدنش شروع به پف کردن و کبود شدن می کرد و با کفی که از دهنش بیرون ریخت هر سه پسر ترسیده عقب رفتن و با چشای گرد به عقب برگشتن تا فرار کنن که با مردی مواجه شدن. مرد با دیدن حال ژان با خشم بهشون خیره شد و بهشون حمله کرد.
◇ییبو◇
با استاد شوان وارد دانشکده شدن و لبخند به لب سمت ورودی ساختمون دانشکده حرکت کردن و هر کدوم حواسشون به بخشی از دانشکده بود. ییبو سعی داشت با چشماش ژان رو پیدا کنه ولی اثری ازش نبود. مشغول کارش بود که با شنیدن صدای استادش سمتش برگشت:
-اون.. برادرم نیست؟
-برادرتون؟
نگاهش رو سمت مسیری که شوان لو اشاره می کرد گردوند و با دیدنش سرتکون داد:
-آره ولی اینجا.. چیکار میکنه؟
اخم روی صورت شوان لو نشست و کمی فکر کرد:
-میفهمیم.
سریع با قدمای تند سمت مسیری که برادرش میرفت حرکت کرد و زیر لب زمزمه کرد:
-اگه اینجا دردسر درست کنی میکشمت ژوچنگ.!
ییبو با دیدن کار استادش با چشای گرد دنبالش دوید تا ببینه جریان چیه و با شنیدن زمزمه استادش ترس کوچیکی توی دلش نشست که داشت هر لحظه بزرگتر میشد.
از چند متری ژوچنگ دنبالش می کردن و ژوچنگ هر چند لحظه یبار به اطرافش نگاه می کرد و سریعتر راه میرفت.. انگار داشت کسی رو دنبال می کرد که توی دید ییبوشون نبود. یکم بعد با نزدیک شدن به مکانی و غیب شدن یهویی ژوچنگ سرعتشون رو زیاد کردن و با شنیدن صدای درگیری هردوشون ترسیده سمت جایی که صدا ازش میومد دویدن.
با ورود به مکان ییبو منگ به درگیری ژوچنگ و سه تا پسر خیره شد و چشم چرخوند و با دیدن ژان چشماش گرد شد و خشکش زد که با دیدن شوان لو که با ترس سمت ژان میدوید به خودش اومد و سمتش دوید و کنارش نشست و اشک از گونه اش پایین چکید و دستمالی رو از جیبش در اورد و به سرعت میون دندونای ژان گذاشت و بلندش کرد و سمت ساختمون دانشکده دوید تا به اتاق پرستاری بره و به پوست ژان که داشت کهیر میزد خیره شد:
-نه نه نه ژان.. لطفا.. لطفا نمیر.
هق زد و سریع وارد ساختمون شد.
YOU ARE READING
♡ Silent for 13 yaers 1 & 2 ♡
FanfictionWrite by ARALIA FULL PART 1 آپدیت فصل دوم پنجشنبه ها همچنین میتونید آپدیت این فیک رو در چنل @YizhanStories در تلگرام هر سه شنبه ساعت ۸ شب دریافت کنید.. یعنی دو روز زودتر از آپدیت واتپد! Copel: Yizhan ♡مقدمه♡ اینجا چی کار میکردم؟! الان.. این لحظه...