#part29

378 79 4
                                    

◇ییبو◇



پلکاش رو آروم از هم فاصله داد و گیج به اطراف خیره شد. با دیدن راهروی بیمارستان آروم از جاش بلند شد و روی صورتش دست کشید. نمیدونست کی خوابش برده؛ از کی اینجا روی صندلی ها دراز کشیده بود فقط این رو میدونست که الان به شدت نگران ژان بود.



از جاش بلند شد و سمت اتاق رفت. از شیشه داخل رو نگاه کرد که ژان با آرامش روی تخت دراز کشیده بود و پرستار روی صندلی نشسته بود. نفس راحتی کشید و سمت سرویس بهداشتی بیمارستان رفت.. واردش شد، رو به روی دستشور ایستاد و به صورتش توی آینه خیره شد.



موهاش به هم ریخته و شلخته بودن و زیر چشماش از بی خوابی و گرسنگی گود افتاده بود و رنگش زرد شده بود. اه کشید و‌ خم شد و شیر رو باز کرد، چند بار به صورتش اب پاشید تا اثرات خواب از سرش بپره.. با حس بهتر شدن حالش دست از کارش برداشت و شیر رو بست و چند لحظه ای به دیوار کنارش تکیه داد تا سرگیجه اش متوقف بشه و بیرون بره. از جیبش دستمال پارچه ای بیرون اورد و با آرامش مشغول خشک کردن صورتش شد. ولی با حس شنیدن داد و هواری اخم ریزی کرد و از سرویس بیرون رفت تا ببینه جریان چیه.



ولی هر چی بیشتر سمت صدا رفت نگرانی بیشتر بهش چیره شد و‌ با دیدن مسیر اتاق ژان پا تند کرد و شروع به دویدن کرد.. با رسیدن به اتاق و‌ دیدن در بازش داخل رفت و به تخت خیره شد.



ژان با گریه به دیوار چسبیده بود و سرنگ خالی ای رو روی رگش گذاشته بود و اسم ییبو رو زمزمه می کرد. دکترا سعی داشتن بهش نزدیک شن ولی هربار با یه قدم بیشتر برداشتن جیغ ژان بلندتر میشد و‌ سرنگ بیشتر به رگش نزدیکتر میشد.



توی یه لحظه هوش از سر ییبو پرید و ضربان قلبش از ترس بالا رفت و اشک از چشماش چکید و با نگرانی قدمی جلو گذاشت:



-ژان؟!



با شنیدن صدای ییبو سمتش چرخید.. دستاش رو پر نیاز سمتش دراز کرد، سرنگ رو انداخت و به هق هق افتاد. دکترا سریع سمتش رفتن که توسط دستای ییبو عقب رونده شدن و چند لحظه بعد بدن ژان میون دستای قدرتمندش اسیر بود و‌ اون رو به خودش فشار میداد. ژان با دیدن اومدن دکترا فریاد بلندی زد و سرش رو میون دستاش پنهان کرد ولی با حس فرو رفتن توی آغوش گرم و آشنایی و‌ حس بوی ییبو سکسکه ای کرد، سرش رو‌ بالا اورد، با دیدن چهره مهربونش اشک بیشتری از چشماش چکید و‌ پیرهنش رو چنگ زد و‌ بیشتر تو بغلش گوله شد. جثه اش بنظر بزرگتر از پسری که بغلش کرده بود میومد. نمیدونست چرا حس میکرد که این اشتباهه که مثل بچه ها توی بغلش فرو بره.. ولی از کی ژان به حرف احساساتش گوش می کرد؟ اون میدونست تنها کسی که مراقبشه و نمیذاره آسیب ببینه ییبوعه؛ فقط همین براش مهم بود.. نه هیچ چیز دیگه ای.



دکترا عقب نشستن و بهشون خیره شدن.. با دیدن قطع شدن لرزش بدن ژان و صدای سکسکه اش یکیشون قدمی نزدیک گذاشت:

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Where stories live. Discover now