#part15♡16

438 92 3
                                    

صبح با حس خوردن نور تو چشمام چشممو باز میکنم که متوجه میشم روی مبل خوابم برده و به جای خالی ییبو تو بغلم خیره میشم و از جام بلند میشم و چند لحظه به طبقه بالا خیره میشم:

-یعنی الان حالش خوبه؟

وارد آشپزخونه میشم و مشغول درست کردن صبحانه میشم.. دیشب هرچی به ژان زنگ زدم جواب نداد.. چون دیروقت بود امکان داشت که خواب باشه ولی بازم این نگرانی رو که ممکنه بلایی سرش اومده باشه رو رفع نمی کرد و‌ تصمیم داشتم بهش زنگ بزنم که با صدای ییبو به خودم اومدم و از آشپزخونه خارج شدم و پایین پله ها ایستادم و بهش که مثل بچه ها سر پله ها میدویید خیره میشم:

-آروم بیا پایین میخوری زمینا.

♡ییبو♡

صبح از خواب بیدار شدم و‌ خودم رو توی جای گرم و نرمی پیدا کردم و با حیرت صاف نشستم و‌ به عموم که روی مبل خوابش برده بود خیره میشم و لبخندی میزنم.. دیشب بعد مدت ها آروم خوابیده بودم و اینو مدیون عموم که از پدرم واسم عزیزتره بودم. دستشو میبوسم و برگه ای که توی دستش مچاله شده رو برمی دارم و بازش میکنم و با وصیت نامه رو به رو میشم و قلبم فشرده میشه.. کاش همش خواب بود..

سردرگم از جام بلند میشم و با دیدن ساعت که نه صبح رو نشون میداد بیخیال دانشگاه رفتن میشم و وصیت نامه و وکالت نامه و‌ دسته چکا رو تو اتاقم تو کمد میذارم و وارد حموم میشم و زیر دوش جا میشم.. اب سرد و باز میکنم و با برخودش به تنم لرز خفیفی تو بدنم میپیچه و دستم و از دیوار میگیرم و سرمو بالا میبرم و میزارم آب از روی صورتم روی شونه ها و بدنم و بعد روی زمین بریزه.. نگران بودم ولی عصبانیتم فروکش کرده بود و جاش رو به ناراحتی عجیبی داده بود و مثل همیشه سعی در پنهان کردنش داشتم.. حس میکنم کم کم تموم این چیزایی که واسم مهم بود دارن اهمیتشونو از دست میدن‌.. حس عجیبیه.. انگار دارم توی خَلَاء فرو میرم.. چشمام رو میبندم و منتظر میمونم آب سرد گرمای توی بدنم رو از بین ببره.. بعد ده دیقه وقتی میبینم با برخورد هر قطره آب بجای خنک شدن گرمای بدنم در حال بیشتر شدنه اب گرم و باز میکنم و بدن و موهامو میشورم و بعد از تموم شدن کارم آب و میبندم و از حموم خارج میشم و حوله رو برمی دارم و سر تخت میشینم و‌ مشغول خشک کردن بدنم میشم‌.. از پایین صدای برخورد ظرفا بهم دیگه میومد و نشون از بیدار شدن عمو میداد.. حوله رو کناری میذارم و به یه نقطه از اتاق خیره میشم.. امروز میخواستم برم ژانو ببینم... یعنی میتونستم جلوش ناراحتیم رو پنهان کنم؟

بعد از چند دقیقه فکر کردن از جام بلند میشم و طرف کمدم میرم و‌ از توش شلوار و تیشرت جذب مشکیم رو برمی دارم و تنم میکنم و سویشرت سفیدی از روشون میپوشم. جلوی آینه می ایستم و موهامو عقبی شونه میکنم و چند لحظه به صورتم خیره میشم.. دارم چیکار میکنم..‌ باز دیوونه شدم؟

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora