◇ژویانگ◇
از روزی که بحثشون شده بود، دو روز میگذشت و تو این دو روز جی یانگ خیلی سرد با ژویانگ حرف میزد و بیشتر اوقات پشت لب تابش نشسته بود یا داشت با تلفن حرف میزد.
تموم اینکار هاش رو جلوی ژویانگ انجام میداد تا پیشش باشه اما نمیدونست چه آتیشی داره تو دل ژویانگ میندازه.
نمیدونست که هربار که کلمه سوابق روانشناس رو تو لبتابش نگاه میکنه و هربار که با یه نفر دیگه حرف میزنه چقدر ژویانگ رو نابود میکنه و قلبش رو به درد میاره.
جی یانگ دلش یه زندگی عادی میخواست. دلش میخواست ژویانگ دیگه عصبی نشه و سر کسی بلایی نداره تا بتونن تک تک آرزوهاشون رو برآورده کنن.. ولی.. چرا ژویانگ همکاری نمی کرد؟ چرا درکش نمی کرد؟ مگه دوستش نداشت؟
جی یانگ به ژویانگ که گوشه کلبه نشسته بود و داشت چاقوی جیبیش رو باز و بست میکرد و از چهره اش معلوم بود عمیقا تو فکره نگاهی انداخت. نگاهش چند ثانیه بیشتر طول نکشید و دوباره به سوابق روانشناس خیره شد.
دنبال کسی میگشت که یه قاتل تو نزدیکیش باشه یا یه قاتل رو درمان کرده باشه اما چیزی پیدا نکرده بود:
"-ژویانگ.. این هجدهمیشه به نظرت میتونم کسی رو که برای درمانت مناسب باشه رو پیدا کنم؟"
همینجور که به ژویانگ خیره بود حرفاش رو تو دلش میگفت که حرکت چیزی توجهش رو جلب کرد و نگاهش رو از صورت ژویانگ به دست هاش منتقل کرد.
با دیدن قطره های خون که یکی یکی رو کف چوبی خونه میچکید نفسش برای یه لحظه ایستاد و از جاش بلند شد و رنگ صورتش پرید:
-اوه خدای من.
سریع سمت ژویانگ رفت و دستش رو گرفت و متوجه شد چاقو کف دست ژویانگ داره فشرده میشه و باعث بریدگی دستش شده:
-هی داری چیکار میکنی ابله.
سعی میکرد انگشت های ژویانگ رو از دور چاقوی تو دستش شل کنه اما فایده ای نداشت. ژویانگ جوری اون رو تو دستش گرفته بود که انگار جزوی از وجودشه و قصد جدا شدن ازش رو نداره.
اشک دوباره چشم های جی یانگ رو پر کرده بود و نمیدونست چیکار کنه. درد تو قلبش پیچیده بود و به هق هق افتاده بود.
با التماس و عجز سرش رو بالا اورد و به ژویانگ نگاه کرد و با دیدن نگاه خیره ژویانگ رو خودش چشم هاش گرد شد و برای یه لحظه همه چیز رو فراموش کرد.
نگاه ژویانگ پر از عصبانیت و خشم بود و این جی یانگ رو میترسوند.
جی یانگ با بیشتر خیره موندن ژویانگ بهش بی اراده دست هاش رو عقب اورد و سکسکه ای کرد و با شنیدن سکسکه اش سریع دو تا دستش رو جلوی دهنش اورد و با ترس بیشتری به ژویانگ خیره شد.
خودش هم باورش نمیشد یه روز اینجوری از نگاه و ابروهای گره خورده اش بترسه اما الان.. نمیتونست جلوی ترسش رو بگیره.
ژویانگ با دیدن ترس جی یانگ و واکنش های بدنش حس خرد شدن کرده بود. دیگه صدای قلبش رو نمیشنید. انگار قلبی نداشت که بزنه..
حالا منظور جی یانگ رو از حرف هاش درک میکرد اما شکستنش رو نشون کسی نداد. حتی جی یانگ هم نباید میدونست.
ژویانگ فقط یه تلنگر دیگه میخواست تا از زندگی جی یانگ برای همیشه بره و اجازه خوشبختی بهش بده:
-بهم بگو هیولا.
جی یانگ با حرف یهویی ژویانگ ترس تو چشم هاش جاش رو به تعجب داده بود و با شک و تردید کمی جلوتر رفت:
-چ.. چی؟
-گفتم بهم بگو هیولا!
ژویانگ با داد حرفش رو گفت و رگ های گردنش از عصبانیت از زیر پوستش نمایان شدن و جی یانگ از ترس هیسی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت و با حیرت به ژویانگ که با نگاه برزخیش نگاهش میکرد چشم دوخت:
-ژو.. ژویانگ.. تو چت شده چرا با..
نیشخندی روی لب ژویانگ نشست و ابرو بالا انداخت:
-پس نمیخوای بگی نه؟ واکنش های بدنت که همین رو می گفتن، نمی گفتن؟
جی یانگ با تعجب و شرمندگی به ژویانگ نگاه میکرد. حرفی نداشت که بگه.. اون واقعا اون لحظه ترسیده بود:
-م.. من..
-کافیه.
ژویانگ این رو گفت و بلند شد و چاقوی تو دستش رو غلاف کرد و از کلبه بیرون زد و جی یانگ رو با کلی سردرگمی تنها گذاشت.
◇◇◇
کنار دریا ایستاده بود و باد ملایمی که میوزید موهاش رو تکون میداد. اومده بود جایی که دفعه اخر با جی یانگ اومده بود و سیلی خورده بود.
اینجا هیچ کسی نبود. این مکان کاملا دور از اون دهکده کوچیکی بود که جی یانگ عاشقشه.
به اب موج دار دریا خیره بود و خاطره هاش رو مرور میکرد اما نه تموم خاطره هاش رو!
تنها خاطره هایی که از ذهنش میگذشت، خاطراتی بود که جی یانگ توشون حضور داشت.
خاطره هایی که احتمالا جی یانگ خیلی وقت بود از یاد برده بودتشون اما ژویانگ هیچ وقت نمیتونست فراموششون کنه.
خاطرات تو پایگاه وقتی دوباره جی یانگ رو دیده بود. از اونموقع که عاشق بودنش رو قبول کرده بود.. ژویانگ داشت زندگیش رو مرور میکرد اما چرا الان اینجا ایستاده بود؟!
چرا به چیز هایی فکر میکرد که هیچ وقت به خودش اجازه نداده بود در موردشون فکر کنه و تصمیم بگیره.
آهی کشید و کلافه دستش رو بین موهاش فرستاد و تازه متوجه سوزش دستش شد. دستش رو عقب اورد و به بریدگی های سطحی دستش که دیگه خونش خشک شده بود نگاهی انداخت و چشم هاش برقی زد.
خیلی وقت بود رنگ خون رو ندیده بود اره؟ مثل معتادهایی که بعد از چند روز بهشون رنگ مواد و نشون میدن، مسخ بو و رنگ خون شده بود و چشم ازش برنمیداشت.
دلش میخواست جاری شدن خون رو ببینه اما نباید کسی رو میکشت نه؟
اما الان که دیگه اختیار زندگی خودش رو داشت پس میتونست رو خودش امتحان کنه و خلع وجودش رو پر کنه نه؟
با این تفکرات چاقوی جیبیش رو برای بار دوم در اورد و بازش کرد و خیلی آروم رو مچ دستش گذاشت و فشار داد.
از دیدن قطره قطره خونش که از لابه لای چاقو بیرون میومد غرق لذت شد و نیشخند ترسناکی رو لباش نشست:
-جی یانگ.. خیلی قشنگه نه؟ رنگش رو دوست نداری؟
سرش رو کج کرد و تنها چیزی که دید جای خالی اطرافش بود و این باعث هراسون شدنش شده بود:
-جی یانگ.. جی یانگ کجا رفتی؟ من.. من کسی رو نکشتم. باور کن من دیگه کسی رو نمیکشم.
هراسون مثل بچه هایی که چیزی گم کرده باشن به اطراف نگاه میکرد و دور خودش میچرخید و صدای بلندش با هرکلمه آرومتر میشد:
-من.. روانی نیستم.. از من نترس جی یانگ.. چرا ازم میترسی؟ من میخواستم خوشبختت کنم.
اشک هاش بدون اینکه خودش بفهمه یکی یکی رو گونه هاش جاری میشدند و صورتش رو خیس میکردن:
-جی یانگه من.. عاشقتم! همیشه عاشقت میمونم.
به رنگ آبی دریا خیره شد و چیزی که خیلی وقت بود فکرش رو درگیر کرده بود الان بیشتر تو ذهنش رسوخ کرد و باعث شد سمت اقیانوس پهناور رو به روش قدم برداره.
حتی برخورد پاش با آب و خیسی و سردی آب هم مانعش نشد. هرلحظه بیشتر جلو میرفت تا اینکه آب تا بالای شکمش رو گرفت:
-متاسفم.
با گفتن این کلمه زیر پاش خالی شد و تو اب عمیق دریا فرو رفت.
◇جی یانگ◇
بعد از رفتن ژویانگ چند دقیقه ای طول کشید تا از شوک خارج بشه و تازه متوجه جای خالی ژویانگ شده بود. حتی نفهمیده بود که کی بیرون رفت.
به چوب هایی که حالا به رنگ خون ژویانگ در اومده بودن نگاهی کرد و سریع بلند شد و سمت کامپیوتر برگشت:
-اون واقعا روانیه. دیگه اهمیتی نمیدم. همین روانشناس خوبه.
با حرص گوشیش رو از روی میز برداشت و با عصبانیت و کلافگی شمارش رو گرفت و بعد از چند تا بوق خوردن صدای زنی تو گوش هاش پیچید:
-شما با مطب دکتر هو تماس گرفتید. بفرمایید.
جی یانگ هوفی کشید و به شماره ای که گرفته بود نگاه کرد.. احتمالا منشیش بود:
-میخوام با خودش صحبت کنم.
-دکتر الان مریض دارن.
-اه کافیه.
جی یانگ عصبی صداش رو بالا برد و تماس رو قطع کرد:
-اینا فایده ندارن. وای خدایا دارم دیوونه میشم.
پوفی کشید و از کلبه بیرون اومد و به اطراف نگاه کرد. دلیل اعصاب خردی و اضطراب یهوییش رو نمیدونست ولی دلشوره بدی گرفته بود:
-خب خب. اروم باش جی یانگ. اول ژویانگ رو برمیگردونی و زخمش رو میبندی. بعد هم با پدربزرگ صحبت میکنی. شاید دوست یا آشنایی تو شهر داشته باشه.. آره همینه.
نفس عمیقی کشید و بازدمش رو بیرون داد و به اطراف نگاه کرد اما اثری از ژویانگ ندید:
-یعنی کجا رفته؟
یه دستش رو به کمرش زد و با دست دیگه اش پشت گردنش رو خاروند:
-دستش خون میومد.. پس باید رو زمین چکه کرده باشه نه؟
یکم خم شد و شروع کرد به نگاه کردن زمین. اگه ژویانگ اینجا بود احتمالا بلند بلند بهش میخندید نه؟ بعدش هم بهش میگفت تو خیلی کیوتی بیبی! با این تفکر بغض بدجوری به گلوش چنگ زد و باعث لرزیدن لباش شد:
-اصلا هم کیوت نیستم.
بالاخره با دیدن یه قطره خون خنده رو لباش اومد و دنبال رد خون رو گرفت و شروع به راه رفتن کرد.
هیچ وقت فکر نمیکرد از خونریزی ژویانگ خوشحال بشه ولی امروز خیلی چیزایی که فکرش رو نمیکرد اتفاق افتاده بود.
رفتار سردش با ژویانگ.. دنبال یه روانشناس گشتن. رفتارهای عجیب غریب ژویانگ و.. ترسیدنش ازش.
چرا گفت بهش بگم هیولا؟ خب خودش من رو ترسوند. اصلا باید ازم معذرت خواهی کنه. امشبم رو مبل میخوابه تا حالش جا.. چقدر این راه آشناست.
با سردرگمی و تفکر به مسیر جلوش نگاه کرد و با به یاد اوردن اینکه ژویانگ رو به اینجا اورده بود و دعواشون آروم خندید:
-پس از سیلی خوردن خوشش میاد. احمق.
با ذوقی که از پیدا کردن ژویانگ داشت سریع طرف اون محل خلوت دوید و لبخندش با فکر به اینکه تو آغوش ژویانگ بپره و لوس بازی در بیاره پررنگتر میشد.
◇◇◇
فقط یه نگاه.. فقط یه ثانیه و.. آرزوهاش دود شدند:
-ژویانگ!
با فریادی که گلوش رو سوزونده بود مدام اسمش رو صدا میزد و آب ها رو کنار میزد تا زودتر برسه و ژویانگ رو از بین موج ها بیرون بکشه.
ژویانگ خیلی راحت با لباس مشکیش بین آب ها تشخیص داده میشد. اول براش سوال بود که اونجا وسط آب چیکار میکنه اما با یهو فرو رفتن ژویانگ زیر آب دومین شوک امروز هم بهش وارد شده بود.
با رسیدن به جایی که ژویانگ تو آب فرو رفته بود بدون معطلی زیر آب خزید و شنا کنان پایین رفت.
با دیدن ژویانگی که تقریبا بیهوش و با لب های باز زیر آب شناور بود بغض به گلوش چنگ زد و ترسیده زیر کتف هاش رو گرفت و به سختی دوتاشون رو بالا کشید و به سطح آب رسوند. فقط خدا خدا میکرد دیر نشده باشه.
سر ژویانگ رو روی سطح آب اورد و سرش رو به سینش تکیه داد و با شنا کردن با پاها و دستش جسمش رو سمت خشکی کشوند.
بازوهاش درد گرفته بودن و سینه اش خس خس می کرد و موج آب داشت کارش رو سخت می کرد
نگاه کوتاهی به ژویانگ انداخت و به هق هق افتاد:
-پسره عوضی. هیچوقت نمیبخشمت.
با رسیدن به ساحل به زور ژویانگ رو روی سطح ماسه ای انداخت و شروع به چک کردن تنفس ها و ضربان قلبش کرد.
نفس هاش رو حس نمیکرد و صدای ضربان قلبش خیلی کند بود و همین باعث افتادن یه ترس بی پایان به جون جی یانگ شده بود.
دستاش رو به حالتی که یادش داده بودن تنظیم کرد و شروع به ضربه زدن روی قلب ژویانگ کرد و اشکاش هم همراه هر ضربه رو سینه خیس ژویانگ میچکید:
-یک.. دو.. یک.. دو.. لعنتی!
وقتی واکنشی از ژویانگ ندید گریه هاش بیشتر شد و با مشت به جون قفسه سینه ژویانگ افتاد:
-بیدار شو. باید بیدار شی. حق نداری تنهام بذاری.
بینی ژویانگ رو گرفت و نفسش رو حبس کرد و لب هاش رو روی لب های بی جون ژویانگ گذاشت و نفسش رو تو دهنش خالی کرد و سرش رو عقب اورد.
با ناامیدی دوباره سرش رو برای تکرار کارش پایین اورد اشک هاش رو پس زد ولی با حس تکون خوردن ژویانگ برای یه لحظه لبخند رو لبش نشست و با امیدواری سریع دوباره شروع به ماساژ قلبی دادن بهش کرد.
با دیدن ژویانگ که تکون بدی خورد و آب های تو دهنش رو بالا اورد با تموم وجودش خنده آرومی کرد و خودش رو تو اغوش ژویانگ انداخت و چشم هاش رو بست.
ژویانگ که حس خستگی زیادی داشت و به خاطر نجاتش از مرگ هنوز گیج میزد با دیدن جسم گوله شده ای رو بدنش که داره گریه میکنه و لباسش رو تو مشت هاش گرفته بی اراده دستش رو روی کمر جی یانگ گذاشت و نوازشش کرد و چشماش رو بست. گلوش میسوخت. کل بدنش درد میکرد و ذهنش داشت رو به خاموشی میرفت. به یه استراحت نیاز داشت. یه استراحت طولانی مدت.
◇◇◇
ژویانگ رو تخت خوابیده بود و دکتری که تازه بانداژ کردن دستش رو تموم کرده بود و ماسک اکسیژن براش وصل کرده بود حالا داشت برای وصل کردن سرم و کیسه خون توی دستش آنژیوکت کار میذاشت.
جی یانگ که با استرس پایین تخت ایستاده بود و به صورت غرق خواب ژویانگ و کارهای دکتر نگاه میکرد لب هاش از هم فاصله گرفتن و رو به دکتر سوالش رو پرسید:
-حالش خوبه مگه نه؟ طوریش نمیشه. سالم میمونه نه؟
دکتر خنده آرومی کرد و سرش رو سمت جی یانگ برگردوند:
-اون خوبه! این بار نهمه که داری میپرسی. فقط باید استراحت کنه.
دکتر از کنار تخت بلند شد و سرم رو روی چوب لباسی قرار داد و قطره هایی که پایین میچکیدند رو چک کرد و عقب اومد و رو به جی یانگ کرد:
-به استراحت و غذاهای مقوی نیاز داره. چون خون زیادی از دست داده، بهتره گوشت و غداهایی که برات لیست میکنم رو بهش بدی.
دفترچه ای از تو جیبش در اورد و با خودکاری که به دفتر متصل بود مشغول نوشتن چیز هایی رو برگه شد.
جی یانگ تند تند سر تکون میداد و حرف های دکتر رو تایید میکرد ولی نگاهش رو از روی ژویانگ برنمیداشت.
-سفارش یه سری داروها رو دادم تا از خارج جزیره بیارن برامون.
برگه رو از دفترچه کوچیک جدا کرد و جلوی جی یانگ رو لحافی که ژویانگ زیرش خوابیده بود گذاشت:
-از اونجایی که مطمئنم چیزی از حرف هام نفهمیدی همش رو اینجا نوشتم.
به صورت نگران جی یانگ نگاه کرد و دستش رو روی شونش گذاشت که باعث شد جی یانگ از جا بپره و با صورت علامت سوالی به دکتر چهل ساله ای که کنارش بود نگاه کنه:
-چی.. چیشده؟
دکتر لبخندی زد و چند بار رو شونه جی یانگ زد و با اطمینان نگاهش کرد:
-برو لباسات رو عوض کن. هنوز خیسن.. اون حالش خوبه.
چشمکی به جی یانگ زد و کیفش رو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت. جی یانگ آهی کشید و نگاه دیگه ای به ژویانگ انداخت و طرف کمدش رفت و مشغول عوض کردن لباس هاش شد.
کلی سوال تو ذهنش بود. کلی سوال بی جواب.. کلی دلخوری و ناراحتی ولی فعلا باید فقط اجازه استراحت رو به خودش میداد. فقط چند ساعت به خاطر این همه اضطراب..
با عوض کردن لباس هاش با یه لباس سفید گشاد و شلوارک، سمت ژویانگ رفت کنارش رو تشک پایین تخت دراز کشید و دستش رو روی بازوی ژویانگ گذاشت و به نیم رخش که به خاطر ماسک اکسیژن چیز زیادی ازش معلوم نبود نگاه کرد:
-هیچ وقت تنهام نذار.. هیچ وقت جی یانگ کیوتت رو تنها نذار چون ممکنه گریه کنه.. چون نابود میشه.. چون خودش رو میکشه.
بغض به گلوش چنگ زده بود و به زور جلوی اشک هاش رو گرفته بود اما با تموم سعیش آخرش قطره های بی رنگ و شور رو گونش جاری شده بودند.
چشم هاش رو بست و سعی کرد مغزش رو از افکار مشوشش رها کنه تا از سردردش رها بشه و تا حدودیم موفق شده بود و تو چرت بود که صدای زنگ پیام موبایل ژویانگ اون رو از خواب پروند.
فحشی زیر لب نثار پیام دهنده کرد و سعی کرد دوباره بخوابه اما با ادامه پیدا کردن صدای موبایل از تشک نرمش دل کند و بلند شد.
غرق خواب دنبال موبایل گشت و با دیدنش روی میز، دستش رو دراز کرد و بعد از برداشتنش رمزش رو زد، بعد باز شدنش تو صفحه پیام ها رفت و با تعجب و حیرت پیام ها رو نگاه کرد.
معلوم بود چند روزه پیاماش رو نخونده چون همیشه پیام ها رو برای امنیت کارش پاک میکرد اما اولین پیامی که رو صفحه بود مال دو روز پیش بود:
"-قربان پایگاه دیروز با موفقیت منحل شد. مدرکی به جا نمونده و همه افراد با شنیدن خبر مرگتون از پایگاه رفتن. اما پلیس ها هنوز دارن میگردن."
با خوندن این پیام لبخند رضایتی رو لب هاش جا گرفت و به ژویانگ نگاهی انداخت و با خودش فکر کرد شاید بعدا از مجازاتش کم کنه.
محتوای پیام بعدی که از جمله پیام های تازه فرستاده شده بود از این قرار بود:
"-قربان. دختری که چندین سال بود دنبالش بودید رو پیدا کردیم."
چشم های جی یانگ روی صفحه موبایل حرکت کرد و با دیدن کلیپی که فرستاده شده بود روش زد و بازش کرد.
فکر های خوبی تو سرش نبود و اخم از روی پیشونیش کنار نمیرفت و دندون هاش رو داشت روی هم میکشید. دختری که میگفت کی بود؟
هوفی کشید و با نوری که از گوشی ژویانگ رو دیوار تابید چشم هاش گرد شد و کم کم تصویری پیدا شد.
جی یانگ چرخید و پشت به ژویانگ رو به روی دیوار سفید رنگ ایستاد تا بهتر بتونه اون تصویر آشنا رو ببینه:
-بوون؟
جی یانگ چند لحظه هنگ نگاه کرد و با یادآوری این که موبایل ژویانگ این قابلیت رو داره که مثل پروژکتور هوشمند عمل کنه بلند شد و نشست، به فیلم خیره شد و روی پخش گذاشتش:
"-خب ژویانگ ما تونستیم این دختر بچه ای که..
عکسی رو از رو میز برداشت و روبه روی دوربین گرفت و بهش اشاره کرد:
"-تو این عکسه و فک کنم بیشتر از ده ساله که دنبالشی رو پیدا کنیم ولی خب.. با یه هویت دیگه.. اسمش شوان لوعه.. تو کره است و درواقع درست زیر سرمون بوده و نمیدونستیم!
نیشخندی زد و عکس بزرگسالی شوان لو رو برداشت و کنار عکس بچگیش گذاشت:
-اطلاعات کاملش رو تو فایل طبقه بندی شده برات گذاشتم. بعد عملیات نابود کردن پایگاه شیچن برات میفرستم. البته فک کنم این فیلمم همون موقع به دستت برسه و یادت باشه بعدش ازت توضیح میخوام! بالاخره رفیق چندین سالتم باید بدونه این دختر کوچولو کی بوده دیگه نه؟"
با تموم شدن فیلم جی یانگ شوکه به دیوار خیره موند. دستاش شل شده بود و حس می کرد دیگه نمیتونه موبایل رو نگه داره.
به دیوار جلوش، درست جایی که عکس خواهر کوچولوش که مرده بود بین دست های بوون بود خودنمایی میکرد خیره شد.
سومین شوک توی یه روز.. ژویانگ باید براش توضیح میداد.. چرا... چرا بوون داشت میگفت که خواهرش زنده است؟
همون موقع برگشت و با دو تیله مشکی رنگ که بهش زل زده بودند مواجه شد و با چشم های پر سوال متقابل به چشم های ژویانگ زل زد تا جواب سوالاش رو بگیره. قضیه چی بود.. چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
◇دو روز بعد◇
صدای قدم هایی که روی کف پوش چوبی خونه برخورد می کرد و صدای خنده های پر شیطنت ژان، حالا کل خونه رو پر کرده بود و لبخند برای لحظه ای از روی لب های یوبین کنار نمیرفت.
خوشحال بود؟ مگه میتونست بگه نه؟ مگه با وجود ژان میتونست چیزی از ناراحتی رو به یاد بیاره؟
سینی پر خوراکی رو برداشت و از آشپزخونه خارج شد و با چشم هاش دنبال ژان گشت و با دیدنش که دستش رو روی زخمش گذاشته بود و آروم آروم میدوید، نگاهش رنگ نگرانی گرفت؛ ولی تنها همون لبخند و خنده ژان بهش کافی بود تا این حس از توی نگاهش پر بزنه و دور شه.
با پناه گرفتن ژان پشت سرش آروم خندید و نگاهش حالا روی ییبویی میخکوب شد که با لبخند نظاره گرشون بود:
-باز شیطنتت گل کرده وانگ ییبو؟
-برای چی وقتی ژان کنارمه شیطنتم گل نکنه؟
کلام ییبو پر رمز و شیطنت بود و باعث سرخ شدن گونه های سرخ ژان شده بود. اره.. اون کنارش بود.. اون کنار خانواده اش بود.
به ییبویی نگاه کرد که تموم مدت با یوبین میجنگید ولی از کنارش جم نمیخورد. ییبویی که حاضر بود جونش رو بده و جون بگیره تا اون صحیح و سلامت باشه.. ولی چرا؟ چرا ییبویی که همه دم از روانشناس بودنش میزنن این رفتار رو از خودش نشون میداد؟
لبخندش محو شد و سرش رو پایین انداخت و همین غفلت برای ییبو کافی بود تا بتونه ژان رو سمت خودش بکشه و توی بغلش جا بده و باعث جیغ بلند و خنده اش بشه.
ییبو به چهره ژان خیره شد و موهاش رو که توی این مدت بلندتر شده بود رو پشت گوشش زد و چشمک آرومی زد:
-تو مال منی. این رو به برادرت حالی کن.
یوبین اخم محوی کرد و سینی رو کف یه دستش گذاشت تا نیوفته و پس گردنی محکمی به ییبو زد و سمت میز رفت و سینی رو روش گذاشت:
-هی یادت نرفته که الان تو خونه کی ای؟ بهت گفتم تا وقتی نتونی خودت و بهم ثابت کنی اون پسر مال تو نمیشه! و وقتی من میگم نمیشه، یعنی نمیشه! پس الکی وقتت رو تلف نکن.
اخم پر رنگی بین ابروهای ییبو نشست و آروم گردنش رو مالید و سمت یوبین قدم برداشت و لب هاش رو برای شروع دوباره بحثشون از هم فاصله داد ولی با حس دست های کوچیک و نرمی که روی لبش نشست همه چیز رو فراموش کرد و زیرچشمی به ژان که حالا جلوش چرخیده بود نگاه کرد و با برداشته شدن دست های ژان آروم لب زد:
-توقع نداری ساکت بمونم که؟
خنده ی آرومی لب های ژان رو از هم فاصله داد و دست هاش روی گونه های ییبو نشستن و لب هاش برای مدت کوتاهی لب های نرم ییبو رو لمس کردن.
ییبو شوکه به موقعیتشون نگاه می کرد و انگار حالا مثل پسربچه ای شیطون شده بود که جایزه اش رو بهش داده بودن و اون مسخ این جایزه بود.
حالا دیگه دلیلی نداشت برای اینکه با یوبین بحث کنه. اون رضایت ژان رو داشت. همین مهم بود و ژان میخواست همین رو بهش بفهمونه.
لب هاش رو آروم روی لب های ژان لغزوند و دست هاش رو پشت کمر ژان بهم قفل کرد و پلک هاش رو روی هم گذاشت ولی حالا انگار شیطنت ژان بار دیگه گل کرده بود و نمیخواست بذاره ییبو از این موقعیت آرامش بگیره.
لب هاش رو سریع از روی لب های ییبو برداشت و کنار گوشش برد و با آرامش لب زد:
-وانگ ییبو.. تو.. مال منی.
گونه هاش برای لحظه ای رنگ گرفتن و خنده اش رو خورد و از ییبو فاصله گرفت و سمت در خروجی دوید و از خونه خارج شد و ییبو رو تو خلسه شیرینی باقی گذاشت.
خلسه ای که با پس گردنی دیگه ای از طرف یوبین از بین رفت و ییبو شوکه و عصبی به یوبین نگاه کرد و یوبین با خنده ییبو رو سمت در هل داد:
-برو دنبالش. قبل اینکه بقیه برسن به یه خلوت دو نفره احتیاج دارین نه؟
◇◇◇
ژان آروم توی باغ میدوید و نفس نفس میزد و سعی می کرد به زخمش فشار نیاره. درسته دیگه جای زخم تقریبا خوب شده بود و میتونست بدوعه ولی دردش هنوز پا برجا بود و نفسش هنوز مثل قبل توی دویدن یاریش نمی کرد.
با رسیدن به درخت های گیلاس و دیدن شکوفه هاشون چشم هاش درخشید و سر جاش ایستاد و نفس نفس زنان نگاه کوتاهی به پشت سرش انداخت تا از نبود ییبو مطمئن بشه و به درختی تکیه داد و به آسمون خیره شد.
آسمونی که حالا دیدنش از بین شاخه های پر شکوفه درخت گیلاس بیشتر به دل می نشست. چقدر این قسمت باغ رو دوست داشت.
روی زمین نشست و پاهاش رو آروم دراز کرد و چشم هاش رو بست و گوش سپرد. اما به چی.. به صدای بادی که بین شاخه ها میپیچید و به صدای پرنده ها؟ یا به صدای ضعیف جدا شدن شاخه ای از درخت و برخورد گلبرگی با زمین؟ شاید هم به صدایی که دلش میخواست بشنوه؟ صدای قدم های کسی که دلش میخواست زیر این درخت ها و آسمون باهاش قدم بزنه.. ولی.. کی اون صدا به گوشش میرسید؟
پلک هاش آروم از هم فاصله گرفتن و تک تک خاطرات روزهای اخیرش از جلوی چشم هاش گذشتن.
آشناییش با ییبو شروع این جریان بود؟ اون باعث شده بود که الان یوبین رو داشته باشه نه؟ چقدر خوشحال شده بود وقتی شنیده بود تقریبا با ییبوشون فامیله و تموم این مدت در اصل پیش خانواده خودش بوده.
حس خیلی خوبی داشت. حس می کرد حالا دیگه از هیچی نمیترسه.. نه تا وقتی خانوادش رو داره. ولی شاید.. شاید یه ذره باید از ییبو میترسید.. اون دیده بود... اون دیده بود که ییبو میخواست به برادرش شلیک کنه.. و نمیدونست.. نمیدونست اعتمادی که الان بهش کرده درسته یا نه.
ولی اینکه الان خانواده اش رو داشت... و یا اینکه اینکار ییبو بخاطر اون بود باعث میشد به اعتمادش اطمینان داشته باشه.
اگه قرار بود از کسی بترسه اون خودش بود. خودش کسی بود که باعث این جریانات شده بود. همه چیز.. بخاطر پیدا کردن اون اتفاق افتاده بود.. بخاطر مراقبت از اون. پس نباید از کسی میترسید. نباید دیگه ضعیف میبود. باید ایندفعه خودش از خانوادش مراقبت می کرد.
با پیچیدن صدای قدم هایی تو گوشش پر شوق خندید و سرش رو برگردوند و با دیدن ییبو که خم شده بود و دستاش روی زانوهاش بود و نفس نفس میزد صدای خنده هاش اوج گرفت:
-یا... هی به این زودی نفس کم اوردی؟
ییبو با حس شنیدن صدای ژان دست از فشردن زانوی ضرب دیدش بین انگشت های دستش برداشت و صاف ایستاد و با دیدن ژان با اون خنده ها لبخندی روی لبش نشوند و آروم جلو رفت و خم شد و ژان رو توی بغلش کشوند و به خودش فشارش داد:
-نه.. نیوردم. میدونی.. شاید چون تو رو ندیده بودم نفسم داشت می ایستاد.
-پس باید از این بعد مدام جلوی چشمات باشم. اخه نفسام به نفسات بنده. نباید بذارم نفست بایسته.
صدای هردوشون گرم و پر عشق بود و هر کلمه اشون عشق و شادی و آرامش رو به قلبشون تزریق می کرد.
شاید هردوشون به همچین قول و پیوندی بینشون نیاز داشتن.. حداقل برای راحت خوابیدن.
دست های ژان روی شونه های ییبو نشست و آروم عقب بردش و لبخند محوی روی صورتش نشوند و لب هاش برای گفتن جمله ای ازهم فاصله گرفتن ولی برخورد لب های ییبو با لب هاش فرصت بیان کلمه ای رو ازش گرفت.
لب هاشون روی هم میلغزید و دست هاشون جای جای بدن همدیگه رو لمس می کرد. انگار دنبال نقطه ای بودن تا دست از تلاش برای فتح هم بردارن. تلاشی که هیچوقت موفقیت آمیز نبود.
◇شیچن◇
کرواتش رو مرتب کرد و روی کت تکش دست کشید. سمت در خروجی اتاق رفت و ازش خارج شد. تلاش زیادی کرده بود تا تیپش رو درست کنه تا از نظر یائو خوشتیپ جلوه کنه ولی الان واقعا استرس داشت.
با پایین رفتنش از پله ها دنبال یائو گشت. با حس کشیده شدن کرواتش شوکه رو به عقب برگشت.
یائو کرواتش رو توی دستش چرخوند و چشمکی زد؛ کروات رو تو سطل زباله کنار راه پله انداخت و نگاهی به کت شیچن کرد:
-بهتره اونم در بیاری. وقتی بدنت تو چشمه خوشتیپ تر جلوه میکنی.
شیچن چند لحظه هنگ نگاه یائو کرد و برای لحظه ای گوش هاش به رنگ سرخ تغییر رنگ دادن. صدای خنده آروم یائو اومد و از کنارش گذشت. دستش رو توی جیبای شلوارش فرو کرد و سمت برایان به راه افتاد:
-حتی عموت بهتر از تو تیپ میزنه شیچن.
-هی حق نداری باهام اینطوری صحبت کنی.
شیچن طلبکار داد زد و جلو رفت. دست یائورو توی دستش گرفت و دنبال خودش سمت در خروجی کشید و به عموش چشمکی زد:
-درضمن من رو با عموم مقایسه نکن. صد در صد اون تو همه چی از من بهتره.
خنده روی لب های برایان و یائو نشست و هر دو با قدم های سریع دنبال شیچن به راه افتادن. باید زودتر میرسیدن به باغ یوبین وگرنه معلوم نبود ژان چجوری روی سرشون بخاطر دیر کردنشون خراب میشد.
برایان پشت فرمون نشست؛ شیچن و یائو روی صندلی آخر نشستن و مشغول بحث سر تیپشون شدن. تقریبا به باغ رسیده بودن که یائو موفق شد کاری کنه شیچن کتش رو در بیاره:
-پسرک لجباز.
با توقف ماشین، شیچن بی توجه به غر غر های منگ یائو از ماشین پیاده شد و در رو برای عموش و یائو باز کرد و کمکشون کرد پیاده بشن.
نگاهی به ساعتش انداخت و با دیدن اینکه سه دیقه دیرکرده بودن آه از نهادش بلند شد. نه واقعا نه..
با غم به ساعت تن دستش خیره بود که با شنیدن صدای ژان درست پشت گوشاش آروم به خودش لرزید:
-ماشین مورد علاقه ام رو میخوام پسر عمو. یادته که خودت قبول کردی اگه دیر رسیدی برام بخریش.
یائو و برایان آروم خندیدن و ییبو دست ژان رو میون انگشتاش گرفت و عقب کشیدش:
-غصه نخور داداش. همه با هم پول میذاریم، لازم نیست انقدر پول خرج کنی.
یائو با حرف ییبو قهقه زد و شیچن سمتش چرخید و انگشت اشاره اش رو جلوش تکون داد:
-یادت نره خودت گفتیش. باید سر حرفت بمونی.
ییبو یا لبخند سرتکون داد و ژان رو توی آغوشش فشرد و برای عموش سرتکون داد و سمت ساختمون جلوشون به راه افتاد.
ژان قدم به قدم با ییبو همراه بود و با عشق به چهره اش خیره بود و این باعث پچ پچ های ییبو و شیچن دم گوش برایان شده بود و خنده از رو لبشون کنار نمیرفت.
با ورودشون به خونه، یوبین خندون نگاشون کرد و با چشم هاش به اطراف اشاره کرد:
-چطور شده؟
اتاق تماما از بادکنک های ریز و درشت پر بود و تزئینات مختلفی از در و دیوار اویزون بودن. کیک و خوراکی های روی میز عسلی به ژان چشمک میزدن.
ژان با شوق و چشم های اشکی خیره کیکی بود که تا به حال متوجه اش نشده بود. کیکی که تصویر همه اشون رو روی خودش داشت.
وقتی روزی رو به یاد اورد که بعد از مرخص شدنش، یوبین چطور اصرار داشت این عکس دسته جمعی رو بگیره خنده روی لبش مینشست و به اشک هاش که حالا سر ریز شده بودن دامن میزد.
نمیتونست خوشحالیش رو بیان کنه... واقعا نمیتونست.
با حس دست هایی که سمت مبل هلش دادن چشم هاش گرد شد. ییبو جلوتر از همه اون رو سمت مبل هدایت کرد و پشت میز درست جلویکیک نشوند. لبخند پر رنگی زد و کنارش نشست:
-این برای توعه ژان.
-ممنون که برگشتی.
این صدای زمزمه یوبین بود که باعث شد ژان نگاهش رو از روی کیک و ییبو برداره و بهش بدوزه:
-ممنونم یوبین گه.. از همتون ممنونم.
نگاهش رو بین اعضای خانواده اش گردوند و اشک هاش شدت گرفتن و به هق هق افتاد و یکی یکی اعضای خانواده اش رو شمرد:
-یکی.. دوتا.. سه تا.. چهارتا.. پنج ت.. تا.. پ.. نج .. نفر..
هق هقاش فرصت حرف زدن رو ازش ربود و این شونه ییبو بود که پناهش شد. هیچکس اون لحظه جلوی اشک هاش رو نگرفت. شاید همه میدونستن ژان الان به این گریه احتیاج داره.
نمیدونست چند دقیقه بود که گریه می کرد اما با شنیدن صدای ییبو به خودش اومد:
-فکر کنم اگه الان شمع رو فوت نکنی با کیک یکی بشه.
چشم های ژان با شنیدن حرف ییبو گرد شد و با حیرت نگاهش رو به کیک داد و با دیدن شمع که تقریبا تمومش اب شده بود خیره شد، چشم هاش گرد شدن و سریع چشم هاش رو بست آرزویی رو زیر لب زمزمه کرد. با تموم شدن کارش خم شد و آروم شمع روی کیکش رو فوت کرد و صدای دست و جیغ بود که از اطرافش به گوش میرسید:
-آرزو میکنم.. تا ابد با خانواده ام خوشبخت زندگی کنم.
هنوز پلک های ژان باز نشده بودن که شیچن و ییبو از کناره های کیک تیکه ای برداشتن و تو صورت ژان زدن و صدای جیغ ژان رو بلند کردن:
-جرعت دارین سر جاتون بایستین.
با حیرت روی صورتش دست کشید و با اخم بلند شد و دنبالشون به راه افتاد.. دو برادر خندون راه فرار رو پیش گرفتن.
صدای خنده های برایان و یائو و یوبین تمومی نداشت و ژان هم عمرا اگه از سر خواسته اش پایین میومد و حتما باید اون دوتا رو میگرفت.
برای یه لحظه همه چی شاد بود.. همه چی خوب بود.. و کاش این.. تا ابد ادامه داشت.. فقط کاش...
یائو با شنیدن صدای موبایلی به خودش اومد. مشغول گشتن اطرافش شد و با پیدا کردن گوشی شیچن و دیدن اسم ژو چنگ سریع سمت شیچن رفت و گوشش رو کشید و نگهش داشت؛ صدای اخ شیچن بلند شد. ژان با رسیدن بهش با مشتاش به جونش افتاد و صدای ناله هاش بلندتر شد و خنده اش اوج گرفت. ییبو با خوشحالی دست به سینه نگاه نمایش جلوش کرد.
ولی این صدای داد یائو بود که بعد از جواب دادن به موبایل شیچن، به همه چی خاتمه داد:
-چی؟ شوان لو رو دزدیدن؟
◇سخن نویسنده◇
های لاولیام
بالاخره این روز اومد.. روز پایان سایلنت.. یا بهتره بگم روز پایان نصفه نیمه سایلنت.
میدونم این قسمت بیش از حد توی ذهنتون سوال باقی موند و قسمت هر شخصیت با کلی سوال تموم شد.. ولی این برای شروع قسمتی جدید از زندگی شخصیتا بود.. زندگی جدیدی برای سایلنت.
درست شنیدین.. میخوام برای سایلنت زندگی جدیدی بنویسم.. یه فصل جدید.. فصلی که شاید توش قرار باشه زندگی شاد شخصیت ها رو به سرانجام برسونم.. زندگی ای که قرار نبود داشته باشن.. ولی شما با نظراتون این زندگی رو بهشون بخشیدین.
من یه سال پیش وقتی این فیک رو شروع کردم پایانش رو اول از همه نوشتم ولی زندگیم کنار شما دوست داشتنی ها باعث شد اون پایان سد اند رو به هپی اند تبدیل کنم.. یادمه درخواست دادین تا برای سایلنت فصل دوم بنویسم و خب.. بعد از مشورت با دوستام و فکر کردن درباره پایان هپی اند سایلنت بالاخره به یه نتیجه ای رسیدم... که اون پایان باید یکم طولانی تر بشه.. که باید یکم بیشتر خنده های شخصیت ها رو ببینیم.
میخوام فصل دوم رو کامل تر از فصل اول بنویسم و سایلنت رو به یاد موندنی تر کنم.
فصل بعدی احتمالا یه هفته بعد از کنکور شروع میشه آپش و.. امیدوارم منتظرش بمونید و سایلنت رو فراموش نکنید.
ممنونم از همتون که تا اینجا همراه من و سایلنت بودین.. مرسی که با وجود تموم کم و کاستی ها و خوبی و بدی های فیک کنارم موندین.. اگه ناراحتتون کردم ببخشید.. بخاطر تک تک ناراحتی هایی که سر قسمت های غمگین این فیک کشیدید معذرت میخوام.
امیدوارم به حمایت از من و سایلنت ادامه بدین
بهترین آرزوهارو براتون دارم
♡دوست دارتون.. آرالیا♡

ESTÁS LEYENDO
♡ Silent for 13 yaers 1 & 2 ♡
FanfictionWrite by ARALIA FULL PART 1 آپدیت فصل دوم پنجشنبه ها همچنین میتونید آپدیت این فیک رو در چنل @YizhanStories در تلگرام هر سه شنبه ساعت ۸ شب دریافت کنید.. یعنی دو روز زودتر از آپدیت واتپد! Copel: Yizhan ♡مقدمه♡ اینجا چی کار میکردم؟! الان.. این لحظه...