#part10

451 99 9
                                    

ژان چشماش شروع به سیاهی رفتن کرد و تمام بدنش گز گز میکرد. با دستاش سرش و گرفت و چشماش رو بست و روی زانوهاش افتاد.. درحالی که میلرزید، گلوش خس خس میکرد.. ییبو با دیدن ژان، شوک عصبی رو تشخیص داد و ماسک اکسیژن ژان و به دهنش زد و داروی ژان رو بهش تزریق کرد ولی این تاثیری نداشت.. حال ژان رفته رفته بدتر میشد.. ییبو از ترس رنگ صورتش پریده بود اما با وجود ترس فکراش و روی هم جمع کرد تا بفهمه باید چیکار کنه.. ترسیده بود و قلبش جوری می تپید که انگار میخواست از سینه اش بیرون بزنه و آرامشش رو از دست داده بود و فقط به صورت درد کشیده ژان خیره شده بود. بالاخره یادش اومد. بیمارای دارای شوک عصبی میتونن توسط موسیقی یا یه آهنگ آرامش بگیرن. به دور و بر خیره شد و شروع به دویدن سمت جایی کرد که اون موزیسین ها رو دیده بود. بچه ها با ترس از ژان دور شده بودن و دورش رو گرفته بودن و پسری که به ژان برخورد کرده بود اشک ریزان زیر لب عذرخواهی می کرد.. درد توی قلب ژان پخش میشد و کم کم داشت هوشیاریش رو از دست میداد که ییبو گیتار بدست برگشت و کنارش نشست. انگشتاش یخ زده بودن و دستش میلرزید.. چند نفس عمیق کشید و چشماش رو بست و شروع به گیتار زدن کرد. آهنگیو زد که مادرش براش میزد. متنیو همراش زمزمه کرد که یه زمانی آرامش روح و روانش بود. با احساس کامل چشماش رو بست و شروع به خوندن و زدن کرد. بچه ها با حیرت بهش خیره شدن و ژان وقتی موسیقی رو شنید انگار ذهنش به سمت موسیقی جذب شده باشه دوباره هوشیاری نصفه نیمه اش رو بدست اورد و ذهنش شروع به خالی شدن کرد. قلبش آروم گرفت و دستاش بی حس شدن و پلکاش رو باز کرد و بزور به ییبو خیره شد. آروم بود و برای اولین بار با اینکه خاطراتش از جلوی چشماش رد میشدن آرامش داشت. به صورت غرق در آرامش ییبو نگاه کرد و به صدای آرامش بخش اون گوش داد. حس امنیت داشت کم کم توی تموم وجودش پخش میشد و اینکه الان کجاست و چه زمانیه و چه کسایی دورشونن واسش بی معنی شده بود..



اما اونور شیچن روی زانوهاش افتاده بود و دستش رو به درخت تکیه داده بود و با ترس به صحنه رو به روش خیره شده بود. ترس اینکه پسرعموش طوریش بشه. ترس اینکه به خاطر این موضوع هرگز توسط برادرش بخشیده نشه. ترس اینکه دوباره از دستش بده. خودشو بابت اینکه به همچین سوپرایزی فکر کرده بود لعنت کرد و قطره اشکی از چشمش پایید چکید که یادش به پزشکایی که توی پارک رها کرده بود افتاد.. اگه فقط میفهمید الان که لازمشون داره کجان خودش اونارو میکشت. توی فکر بود که برایان از پشت دستشو روی شونه شیچن گذاشت و نگران به ژانی که چشماش رو باز کرده بود خیره شد و خوشحال از اینکه ییبو کنارشه به شیچن خیره شد:



-فکر نمیکنی اگه اینکارو نمی کردی بهتر بود و ییبو بهت نزدیکتر میشد؟ چرا همیشه همه چیو با تصمیماتت سخت میکنی؟



شیچن ترسیده چرخید و با حیرت به عموش خیره شد که شونه اش و توی دستاش میفشرد:



-فکر کنم وقتشه من و تو با هم مردونه صحبت کنیم شیچن.

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt