#part37

315 68 24
                                    

◇ژان◇

توی سیاهی ای بی انتها غرق بود و گاه به گاه بخشی از تنش درد میگرفت و صدای زق زق استخوناش رو میشنید و با درد ناله می کرد ولی دریغ از ذره ای قدرت که کلید باز شدن پلکاش باشه..

نمیدونست چقدر زمان گذشت که درد ضربات بیشتر و واضح تر شد و صداهایی مثل زمزمه اطراف گوشش رو گرفت.. خاطرات به سرعت از میون پلکای بسته اش رد میشدن..

بچه ای کوچیک رو به یاد میاورد که توی تاریکی میدوید و زجه میزد و کمک میخواست ولی دریغ از اینکه دری از درهای خونه های توی کوچه باز بشه یا کسی از گوشه پنجره نگاهی بندازه.. فقط صدای نفس و قدم های کودک بود که به گوش میرسید و‌ صدای قدم هایی رو که از کوچه های کنارش میشنید. چیشد که تو این کوچه و بین این آدم ها گرفتار شد؟ چرا چیزی رو بخاطر نمیاورد؟

دستای ژان ناخودآگاه پشت شدن و صحنه ی پیش روش تغییر کرد و مکانی سفید رو به یاد اورد که بچه هایی پشت سرهم توی ردیف های طولانی ای ایستاده بودن.. اون بچه کوچیک هم جزوی از اون ها بود..

دیوارا و سقف و زمین سفید بود و با لباسی پوست لخت بدن های بچه ها که ردیف به ردیف از هم متمایز بودن تضاد عجیبی داشت.

صدای قدم هایی که با کاشی های سفید رنگ اتاق برخورد می کردن باعث شد کودک پیش روی ژان نگاه ترسیده اش رو به جلوش بده. پوست سفید و رنگ پریده پسرک شاید اون رو واقعا با کاشی ها یکی می کرد.. بر خلاف باقی بچه ها.

نگاه ژان روی دستای بی رنگش که مثل آب میتونست اون سمتش رو نمایش بده خزید و با شنیدن قدم هایی که انگار کنارش بودن سریع نگاهش رو به کنارش داد و چند قدم عقب رفت.

انگار پسرک هم ذهنیت ژان رو داشت چون بلافاصله به عقب خزید و نگاه هردوشون خیره دو مرد با نیشخند شیطانی ای که بهشون چشم دوخته بودن شد.

ژان نگاهش رو از چشم هاشون به پایین کشید و‌ به دست یکیشون که زنجیر کلفتی رو به دست داشت خیره شد و آب دهنش رو قورت داد و صحنه یهویی عوض شد و‌ ژان انگار به عقب کشیده شد.

حالا پسرک دقیقا جلوش بود.. همونجا.. همون رو‌ به رو.. درحالی که غرق خون رو زمین افتاده بود و پلک های بیجونش رو بسته بود.. انگار گل تک رنگی بود میون گل های سرخ. رد زنجیر های روی تن پسرک به خوبی خودنمایی می کرد و از هر زخم خونی به بیرون سر ریز شده بود.

صدای خنده های دو نفر چشم های غم زده و گریون ژان رو به خودشون جذب کرد و ژان خیره کسانی شد که مشروب به دست و‌ با دست های خونی به پسرک جلوشون خیره بودن.. چرا.. چرا حس می کرد این صحنه ها براش آشناست؟ چرا دردی رو که اون پسرک می کشید رو حس می کرد.. چرا تا این حد ترسیده بود؟

با چرخش صحنه های جلوشون دستاش رو که تا الان متوجه لرزششون نشده بود مشت کرد و لبش رو گاز گرفت و با ایستادن صحنه به پسرک که نحیف تر از قبل و با قدی بلندتر روی تخت سفیدی وسط نگهبانا نشسته بود خیره شد.

با نزدیک شدن نگهبانی به پسرک و دستاش که سمت پسرک میرفتن ژان ناخودآگاه قدمی به جلو گذاشت ولی دریغ از اینکه ذره ای به پسرک بتونه کمکی برسونه. دست های قوی و قدرتمند مرد که پارچه ای سفید میونشون قرار داشت روی لبای پسرک نشست و انگار پسرک اون رو میدید.. چون نگاه پر خواهشش فقط روی اون دوخته شده بود.

ژان شاهدش بود.. شاهد سرنگایی که توی تک تک رگ های بدن پسرک تزریق میشد و نگاهش که از درد رو‌ به سفیدی میرفت و ناله هاش که از دهن بسته شدش به وسیله نگهبان بیرون میزد.

با عوض شدن دوباره صحنه ژان دور خودش چرخید و دنبال پسرک گشت و قطرات اشک به راحتی روی گونه اش سر خوردن و مثل مرواریدی روی کاشی زیر پاش فرود اومدن و از بین رفتن.

نگاه ژان حالا قفل روی پسرک تفنگ به دستی بود که با لرز و ترس به پسر بچه جلوش‌ نگاه می کرد و بعد صدای تیری که از تفنگ به گوش میرسید.. اون صدای تیر..

قلبش برای یه لحظه به حدی درد گرفت که ژان ناخواسته روی زانوهاش افتاد و دستش رو رو سینه گذاشت ولی دریغ از ذره ای حالت که توی چشمی بی حسش بده.. چرا.. چرا حالا؟

با حس سردردی که توی سرش پیچید چشماش بسته شد و لحظه ای بعد روی زمین افتاده بود و تو سیاهی غرق شده بود.

◇شیچن◇

شیچن خیره نقشه بود و داشت هر راه فراری رو میبست و با بیسیم به افرادش اطلاع میداد که توی کدوم موقعیت ها قرار بگیرن و چیکار کنن.. آره اون داشت خودش رو برای هرچیزی اماده می کرد.

تازه به خودش اومده بود و این رو مدیون یوبین بود.. اون درست میگفت. الان باید از هر استرسی دوری می کرد.. باید تموم توجه اش رو روی‌ نجات اون دو نفر میذاشت.

نگاهش رو به جاده داد که تقریبا به موقعیتی که قرار بود افراد اصلیش بهش ملحق بشن رسیده بود و لبخند محوی زد. اونا فقط کارشون نجات ژان و ییبو بود.

پس حتی اگه افراد ژویانگ بهتر و یا بیشتر هم میبودن و شیچنشون رو درگیر می کردن اونا فقط باید اون دو نفر رو نجات میدادن. افرادی که فقط برای این موقعیت ساخته شده بودن.. شیچن پول زیادی رو برای آموزششون پرداخت کرده بود.

با شنیدن صدای یوبین که صداش میزد سمتش چرخید و نگاهش رو به نگاهش داد و با دیدن دستش که سمتش دراز شده بود چند لحظه نگاهش رو‌ روی‌ دستش قفل کرد. دستی که بیشتر وقتا پس زده بود.

نفهمید چرا.. نفهمید چطور.. ولی دستش انگار حرف مغزش رو به فراموشی سپرد و حرف قلبش رو‌ با جون و دل پذیرا شد و‌ خودش رو توی دست یوبین جا داد.

شیچن با حیرت خیره دستش شد و لبخند محوی زد و اینبار بدون هیچ تردیدی دست یوبین رو فشرد و به لبخندش خیره شد و‌ با چشمکی که تحویل گرفت خنده آرومی روی لباش نشست.

دوست بچگی هاش هر چقدر هم که بد میبود و با لجبازیاش اون ها رو، رو به نابودی میبرد ولی نمیذاشت که نابود بشن.. اون تا آخرش پای اونا می ایستاد.. و این چیزی بود که باعث میشد شیچن هنوز هم به یوبین اعتماد داشته باشه. یوبینی که باعث اون اتفاق بد تو گذشته اش شد:

◇فلش بک◇

"-یوبین.. ییبو؟ کجایین؟!

شیچن ۱۷ ساله نگران توی باغ خانوادگیشون گشت میزد و اخم از روی صورتش کنار نمیرفت. مثلا به یوبین سپرده بود مراقب ییبو باشه و نذاره موقع بازی از خونه دور بشه ولی حالا چی؟ اصلا معلوم نبود کجان. صدای شیچن برای بار هزارم بالا رفت:

-مگه شما رو صدا نمیزنم؟ وای به حالتون اگه برگردین اینجا.

اروم رو پیشونیش زد و‌ به ساعت دستش که دوازده ظهر رو نشون میداد نگاه کوتاهی کرد. پدر و مادرش الانا بود که میرسیدن و اگه میدیدن ییبو پیش شیچن نیست جفتشون رو تنبیه می کردن:

-خدایا یوبین تو همش دو سال از من کوچیکتری! محض رضای خدا همین الان دست از بازی کردن بردارین و بیاین بیرون.

پاهای شیچن از گشتن و حرکت کردن ایستادن و نگران به اطراف خیره شد. خسته به درختی تکیه داد. چرا این باغ این همه بزرگ بود؟ حالا میفهمید چرا پدرش نمیذاشت وقتی بچه بود تو باغ بازی کنه.

با شنیدن صدایی از سمت چپش سریع صاف ایستاد و نگاهش رو به اونجا داد. حالا که دیگه داد نمیزد و نمیدویید همه جا تو سکوت فرو رفته بود و‌ اون میتونست صدای گریه کسی رو بشنوه.

قلبش برای یه لحظه فشرده شد و نگاهش بی حس شد و با آخرین سرعتی که داشت سمت اون محل دوید و بیسیم وصل کمربندش رو‌ برداشت و‌ فعال کرد و کنار لباش گذاشت:

-قلعه غربی پارک. کمک لازم داریم.

با صدای تاییدی که از بیسیم بلند شد با رسیدن به اون نقطه سر جاش ایستاد و‌ شوک زده به جلوش‌ خیره شد. یوبین با چشمای اشکی و‌ در حال گریه روی زمین نشسته بود و دستاش خونی بود و ییبو بیهوش با سری شکسته و دستی ضرب دیده جلوش بود.

نفس شیچن انگار برای یه لحظه قطع شد. نه.. نه.. این برادرش نبود، بود؟ حتما داشت خواب میدید. نمیتونست واقعیت باشه.. پاهاش اروم قدمی به جلو گذاشتن و دستش رو سمت برادرش دراز کرد و زانوهاش شل شدن و‌ روشون افتاد و صدای ارومی از بین لبای لرزونش خارج شد:

-ییبو؟

شاید اگه نگهبانا همون موقع وارد قسمت غربی نمیشدن و ییبو‌ رو نمیدیدن و‌ زودتر به پزشک نمیرسوندن ییبو مدت ها قبل مرده بود.. اونم با وجود دو پسر جوون شوک زده اطرافش.. جوونایی که میتونستن زودتر اقدام کنن."

◇پایان فلش بک◇

شیچن غرق در خاطرات بود.. خاطرات غمناکی که حالا باعث قهرش با یوبین شده بودن. وقتی اون روز فهمید ییبو فقط چون یوبین مار دیده و ترسیده از بغلش ول شده و سرش با سنگ برخورد کرده میخواست دستاش رو دور‌گردن یوبین حلقه کنه و خودش خفه اش کنه ولی مگه میذاشتن؟

مگه میذاشتن شیچن خودش رو خالی کنه؟ مگه میشد؟

با حس فشاری که به شونه اش وارد شد از فکر خارج شد و گنگ به اطراف نگاه کرد و با دیدن اشاره یوبین به یکی از پنجره های ون که بیرون رو‌ به خوبی نشون میداد خیره شد و با دیدن موقعیتی که توش باید میبودن نیشخند پر رنگی زد و از جاش‌ بلند شد:

-یکم دیگه ییبو.. فقط یکم!

آروم زمزمه کرد و یوبین از زمزمه اش لبخند محوی زد و با چک کردن موقعیتشون از تو لپ تاپ نفس راحتی کشید و پشت‌ سر شیچن از ون خارج شد

◇جی یانگ◇


با وارد شدنش به خونه کل اون کلبه رو زیر و رو کرده بود. تنها چیزایی که تو خونه مهم بود چند تا چمدون و پاسپورت های مختلف با اسم و اطلاعات مختلف از خودش و ژویانگ بود.

استرسش با دیدن اونا خیلی کمتر شده بود و میتونست بگه تو دلش داره قیلی ویلی میره. باورش نمیشد ژویانگ اینارو اماده داشته باشه. این یعنی اینکه به با هم بودنشون ایمان داشته.

با دیدن بلیط های هواپیما و قطار که تاریخشون مال حدود یه ماه پیش بود سراسر وجودش رو کنجکاوی پر کرده بود. یعنی اینا مال منه؟ برای من این بلیطا رو خریده بوده و لغو شده؟

با فشار اوردن به مغزش یادش اومد مال همون روزایی بود که ژویانگ غیب شده بود و بعد فهمیده بود زخمی بوده.

با یاد اوری این اتفاق قلبش به درد اومد. وقتی ژویانگ بهش احتیاج داشته اون هنوزم فکر نابود کردنش بوده.

نفس عمیقی کشید و همه چیزا رو تو جعبه چوبی کوچیکی که با در اوردن پارکتا کف خونه متوجهش شده بود گذاشت و جعبه رو تو چمدون قرار داد.

لباسارو یکی یکی تا کرده بود و مرتب تو چمدون چیده بود. وقتی به لباس زیر های ژویانگ میرسید به وضوح سرخ و سفید میشد.

وسایله شکنجه ای که پشت کمد لباس مخفی شده بودن رو همه رو تو یه پاکت قرار داده بود و گذاشته بود تا دور بریزتشون البته بجز دوتا هفت تیر و چاقو های مبارزه، اونا رو برای احتیاط کنار گذاشته بود.

با آماده شدن چمدونا اونا رو به زور تا در کشید و کنار در گذاشتشون. نفس عمیقی کشید و عرق پیشونیش رو پاک کرد:

-آخیشش. چطور ممکنه؟ من اصلا لباس برنداشتم! چمدونم باید سبک تر باشه.

اخم ریزی کرد و با یاد آوری اینکه به جا لباس تو چمدونش قابلمه و ماهیتابه و کبریت جا داده آروم پشت گردنش رو خاروند و خنده ای به خودش زد:

-جی یانگ ابله دیوونه.

سمت آشپز خونه رفت و با دو تا قابلمه ای که از دست جی یانگ برای قرار گرفته شدن تو چمدون در رفته بودن مشغول اشپزی شد.

◇◇◇

نمیدونست چند ساعت گذشته. غذاش آماده بود و میز رو با شمع و برگ تزئین کرده بود. در واقع برگ تنها چیزی بود که تو اون جنگل میتونست پیدا کنه.

دلشوره بدی پیدا کرده بود و انگار داشت خودخوری میکرد؛ چون لبش حتی یه ثانیه ام از دندونایی که توشون فرو میکرد در امان نبود.

پاهاش که تند تند به کف کلبه میکوبید سکوت اون هال و اتاق کوچیک توش رو از بین میبرد.

نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد که صندلی رو پایه های منحنیش آروم تاب خورد. حس میکرد داره آروم میشه اما...

خودشم نفهمید که چیشد.. چیشد که بلند شد و داد کشید و موهای سرش رو تو مشتش کشید. اینکارا از جی یانگی که خودش میشناخت بعید بود. اما.. اما اون الان نگران ژویانگ بود.

نگران تنها عشق زندگیش.. نگران بود که با آخرین عملیات مزخرفش از دستش بده.

موها به هم ریختش رو ول کرد و از کلبه بیرون زد. اسلحه و یکی از چاقوها رو برداشته بود.

آسمون بین روشنایی و تاریکی بود و هر لحظه هوا گرگ و میش تر میشد؛ اما اون میخواست بره و هوا کی بود که جلوش رو بگیره؟

◇ژویانگ◇

آروم رو تن ییبو دست میکشید و بعد همون نقطه ای که نوازشش کرده بود رو با مشت محکمی که میزد کبود میکرد.

نیشخند حتی یه لحظه ام از صورتش کنار نمیرفت. اون تو خلسه سادیسمش فرو رفته بود و گاهی خنده هایی میکرد که کاملا با مشتاش در تضاد بود؛ اما بوون اعتقاد داشت که قهقه های ژویانگ دل تموم افرادش رو ریش کرده.

صدای ناله های ییبو و لرزیدنش از درد به گوش میرسید و بوون گوشه ای ایستاده بود و خیره ژویانگ و ییبو بود. خونی که گاه به گاه به وسیله مشتای ژویانگ از دهن ییبو بیرون میریخت باعث نیشخندای پر رنگی میشد که روی لب بوون مینشست.

ولی اینکه ییبو با تموم توان جلوی‌ ناله هاش رو میگرفت بوون رو آزار میداد. اون کسی مثل ژان رو میخواست. اون کسی رو میخواست که با ترس و هر ضربه اش ناله کنه و اشکاش روی گونه هاش بچکه. اشکایی که گاه به گاه به رنگ خون در بیاد‌.

هوا سرد بود و میتونست لرزش بعضیاشون رو از سرما ببینه برای همین اخم پررنگی رو پیشونیش جا خوش کرده بود.

اگه الان میتونست یک بار دیگه تموم اون بی خاصیت هارو تنبیه میکرد. ژویانگ وقتی که حس کرد خسته شده دست از سر ییبو برداشت و رو صندلیش نشست.

حس میکرد یه بغضی گلوش رو گرفته یه حسی آزارش میده. برای همین مثل قبل از شکنجه کردن لذت نبرده بود و این عصبیش میکرد:

-زودتر از همیشه ازش دست کشیدی؛ نکنه دلت به رحم اومده؟

با حرف بوون دندون غروچه ای کرد و از بین دندوناش غرید که بوون بلند خندید و اومد کنارش رو دسته صندلی نشست.

ژویانگ بی حوصله نگاهش رو ازش گرفت و آرنج دستش رو به دسته خالی صندلی تکیه داد و سرش رو روش گذاشت و چشماش رو آروم بست. فقط میخواست فکر کنه.

الان به نظرش همه چی خیلی سریع اتفاق افتاده بود. ژویانگ.. با برخورد دست بوون با شونش رشته افکارش به هم خورده بود.

چشماش رو باز کرد و با اخم و عصبانیت آشکاری به بوون زل زد:

-چیکار میکنی؟ انگار یادت رفته اینجا یه زیر دستی!

بوون خنده بلندی کرد و آروم شونه ژویانگ رو مالش داد:

-بیخیال پسر! من بهترین دوست و پشتیبانت تو تموم این سال ها بودم. یکم باهام ملایم باش.

ژویانگ با انزجار سرش رو کج کرد و اهی کشید:

-دلم میخواد همین الان وسط زمین بکوبمت و روده هات رو از تو شکمت در بیارم. خودتم جلوم زجه بزنی و از درد به گریه بیوفتی..

-هیشش.. تو اینکار رو با دوستت نمیکنی. به خصوص که الان فکر میکنم دلت به رحم اومده. نکنه ژویانگ خشن عاشق شده؟

ژویانگ واقعا از دست بوون خسته شده بود. همیشه گاهی زیاد باهاش خودمونی میشد و این واقعا رو مخ بود.

یهو از صندلی بلند شد که بوون رو زمین افتاد و ژویانگ با لطافت و نرمی آروم کنارش رو دوتا پاش خم‌ شد.

چاقوی نسبتا بزرگ تو دستش رو در حالی که بهش خیره بود حرفه ای دور دستش میچرخوند و تاب میداد:

-چطوره تورو زودتر خلاصت کنم؟ از اولم هدفم گرفتن شیچن بود. ولی اون خیلی دیر کرده پس.. چطوره که انتقامش رو تا پیداش بشه رو سر تو خالی کنم هوم؟ دوست داری نه؟

بوون آروم میخندید و به ژویانگ نگاه میکرد:

-بالاخره برگشتی رفیق. بهتره تو اون ذهن مریضت زیاد تو فکر نری! چون ممکنه غرق شی.

ژویانگ تک خنده ای کرد و بلند شد و دستش رو سمت بوون دراز کرد و اون رو هم از زمین بلند کرد.

نگاه بوون و ژویانگ روی دوتا بدن خونین جلوشون که از درد هوشیاری کاملی نداشتن چرخید. باید سراغ ژان و ییبو میرفتن.  میخواستن کارشون رو باهم شروع کنن ولی...

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin