#part24

306 74 6
                                    

◇ژویانگ◇

اوضاع جسمانیش به خاطر عضلات ورزشی و ماهیچه های ورزیدش تو این سه روز خیلی بهتر شده بود.. الان تنها چیزی که ازارش میداد تفکرات بیش از اندازش رو نقشه بود. ساعدش رو چشماش بود و نفس عمیق میکشید. داشت برنامش با بوون رو تو ذهنش مرور میکرد:


◇فلش بک◇

بوون داشت با کسی پشت تلفن به زبون ایتالیایی حرف میزد و جلوی ژویانگ رژه میرفت.. ژویانگ حتی یه کلمه از حرفاشون رو هم نمیفهمید اما به بوون اعتماد داشت. اون خلاف دستوراتش عمل نمیکرد.

بعلاوه ژویانگ باهوش تر ازین حرفا بود که به خاطر یه اعتماد ناچیز کل مسئولیت رو بدون چک کردن به دست کسی بسپره برای همین موبایلش رو روی ضبط صدا گذاشته بود و هر کلمه ای که ضبط میشد توسط گوشی به چینی ترجمه و خود به خود ذخیره میشد.

بوون بعد از پنج دقیقه بالاخره راضی به قطع کردن تلفن شد. کنار ژویانگ نشست، دستش رو توی موهاش کشید و ژویانگ کلافه از سکوتش غرید:

-چیشد؟

-هیچی کار انجام میشه. جاسوسمون دنبال جاسوس اونا میگرده. موفق شده اعتمادشون رو نسبتا به دست بیاره ولی گفت زمان میخواد تا حلش کنه.

لبخند محوی میزنه و رو شونه ژویانگ میزنه:

-من به اون پسر مطمئنم. اون بهتر از هرکس دیگه ای کارش رو بلده.

ژویانگ نیم نگاه سردی به دستی که رو شونش نشسته بود میندازه.. دست بوون رو پس میزنه و آروم شونش رو میتکونه:

-اسمش چیه؟

بوون اخم میکنه و ناراحت کنار در میره و کوتاه جواب ژویانگ رو میده:

-جی لی.

بیرون میره و در رو پشت سرش میبنده. ژویانگ  با رفتن بوون تلفنش رو برمیداره و مکالمشون رو بررسی میکنه. بعد چند ثانیه با ندیدن چیز مشکوکی لبخند میزنه. مکالمه رو دیلیت میکنه و شماره جاسوس مخصوص خودش رو میگیره. پیام رمزی ای براش میفرسته:

"قرار بود برام قهوه مورد علاقم رو بخری بیاری"

ژویانگ بلافاصله پیام رو پاک میکنه و منتظر جواب میمونه و بعد از دو دقیقه جواب براش ارسال میشه:

-میخرم. چیز دیگه ای نمیخوای؟

ژویانگ نیشخندی میزنه و تایپ میکنه:

-فقط شیر روش فراموشت نشه. میبینمت.!

بعد پاک کردن پیام ها بلند میشه و بیرون میره. همون موقع تلفنش به صدا در میاد. تماس رو وصل میکنه. صدا جاسوس مخصوصش وانگ یی ژو اکو میشه:

-سرم خلوته.

ژویانگ بی مهابا اسمی رو میگه و قطع میکنه:

-جی لی.

یی ژو با شنیدن اسم اول تعجب میکنه.. با قطع شدن تماس تلفن رو پایین میاره، تماس و پیامارو پاک میکنه و از اتاقش بیرون میره تا جی لی رو پیدا کنه و مراقبش باشه تا دست از پا خطا نکنه.

ژویانگ چند تماس آخرش رو با افراد مخصوصش گرفت تا مطمئن بشه رد چیزای دیگش رو نزدن. سمت در خروجی میره و راننده رو خبر میکنه.

◇پایان فلش بک◇

حدود نیم ساعت پیش از خونه بیرون زده بود و الان تو ماشین بود و رانندش داشت سمت خونه مخفیش میروند. ژویانگ نمیدونست باید رانندش رو بکشه یا نه. اون زیادی میدونست.!

و این زیادی دونستن از ایرادای کارش بود. نگاهش رو از پنجره بیرون میده، اخم ریزی روی پیشونیش مینشونه، چشماش رنگ شیطنت میگیره، سرش رو کمی رو به عقب خم میکنه و نیشخندی میزنه. نقشه ای که ذهنش رو درگیر کرده بود رو مرور میکنه. اگه همه چی طبق برنامه پیش میرفت بزودی اون دو نفرو به چنگ میورد. نه تنها اونارو، بلکه تموم خانوادشون رو نابود می کرد.

نیشخندش عمیق تر شد و از تو آینه به راننده خیره شد و آروم زمزمه کرد:

-شاید توهم به دردم بخوری.!

راننده چند لحظه ای گیج از آینه جلوش به رئیسش خیره شد و‌ از نگاهش عرق سردی رو تنش نشست. فرمون رو توی دستش فشار داد و نگاهش رو به جاده داد که باعث قهقهه بلند ژویانگ شد.

◇منگ یائو◇

توی حیاط مدرسه پشت سه تا پسر رو به روم راه میرفتم و نگاهم روی منگ یائوی رو به روم چرخ میخورد.. نمیدونستم چرا اینجام؟ چه بلایی سرم اومده بود؟ یعنی مرده بودم؟ ولی اگه مرده بودم چرا باید تو گذشته میبودم؟

با شنیدن صدایی از جلو از فکر خارج شدم:

-هی ییبو تو مسابقه میبینمت!

دختر رو به روشون با خنده چشمکی میزنه و‌ دوان دوان از جلوشون غیب میشه. ییبو‌ آهی میکشه و روی نیمکت کنارش ولو میشه. شیچن و منگ یائوی جوان رو به روش می ایستن و نگاش میکنن:

-هی چیشده پسر؟ به نظر دمق میای.!

منگ یائوی جوان نگران به ییبو خیره شد و کنارش نشست.. دستش رو روی شونه اش گذاشت که شیچن طلبکار اخم کرد و به برادر کوچیکش خیره شد:

-آقا نمیخواد بره مسابقه.! چون پدرمون که هیچوقت به فکرمون نیست و اصلا نمیدونه ییبو مقام اورده بهش گفته نره به زمین مسابقه.!

ییبو‌ اخم غلیظی کرد و به برادرش خیره شد. مثلا چند سال ازش بزرگتر بود و اینجوری مثل بچه ها رفتار می کرد و قهر میکرد:

-ببین شیچن.. پاپا لابد یه چیزی میدونه میگه نرو.! تازه اون باید اون رضایت نامه کوفتی رو امضا کنه یادت رفته؟

منگ یائو مبهوت به اون سه نفر خیره میشه و اه میکشه و لب میزنه:

-شاید‌ اگه اینجا دخالت می کردم هیچ کدوم از اون اتفاقا نمیوفتاد نه؟

منگ یائوی جوان کلافه از برخورد اون دو تا با هم از جاش بلند شد:

-خب میشه رضایت نامه جعلی ساخت. مگه این من نبودم که برای اردوها رضایت نامه ها رو جعل می کردم؟

ییبو اخم میکنه و شیچن با دستش بهش میزنه:

-هی پسر فکر خوبیه! ببین مرحله فیناله اگه تو نری مسابقه لغو میشه و تیم رقیب برنده میشه. اونوقت تموم اعتبارت از بین میره. همینو میخوای؟

ییبو دو دل بهشون خیره میشه:

-امضا رو‌ جعل کنیم اثر انگشت چی؟

منگ یائوی جوان خندید و جلوشون روی پاهاش نشست و آرنجاش رو روی زانوهاش گذاشت:

-هی پسر مهارت من توی ادیت و فتوشاپو دست کم گرفتی؟ من هکر معروفیم.

چشمکی میزنه و خنده و نگاه شیچن رو از آن خودش میکنه.. منگ یائوی بزرگ سال اخم میکنه، عقب عقب میره و داد میزنه:

-من کجام. تا کی باید باهاشون پیش برم؟ لطفااا من نمیخوام صحنه های بعدی رو ببینم.

اشک رو گونه هاش میچکه و به اون سه نفر خیره میشه:

-نمیخوام. نمیخوام اون صحنه ها رو ببینم.

به دستش که داشت کمرنگ تر میشد خیره میشه و عقب تر میره و برمی گرده؛ شروع به دویدن سمت مخالف اون سه نفر میکنه ولی بعد ده قدم درد تو قلب و‌ سرش میپیچه و ناله ای میکنه، روی پاهاش میوفته و بدنش شروع به کمرنگ تر شدن و محو شدن میکنه. صدای ناله اش بلند میشه و اسمی رو با عجز لب میزنه:

-شیچن..

◇ژان◇

با تموم شدن آشپزیش و مطمئن شدن از آماده بودن غذا نفس راحتی میکشه و لبخند میزنه. بالاخره تونسته بود خودش رو بابت تصمیمش مطمئن کنه و‌ آرامش رو به وجودش برگردونه ولی هنوز دودل بود که از آشپزخونه خارج بشه یا نه.! یعنی ییبو الان داشت چیکار میکرد؟

بعد چند دقیقه بالاخره حس کنجکاویش روش تاثیر گذاشت و اروم از ورودی آشپزخونه خارج شد.

با خروجش از آشپزخونه چشم چرخوند تا ییبو رو پیدا کنه و با ندیدنش اخم کرد و بیرون رفت.. وقتی دیدش به مبل کامل شد متوجه ییبوی معصومی شد که توی خودش جمع شده بود و ناخودآگاه اخمش از بین رفت.

جلوتر رفت و آروم کنارش زانو زد. سرش رو کج کرد و با لبخند بهش خیره شد و انگشتش رو جلو برد. وقتی دستش رو به لب ییبو زده بود از نرمی پوستش متعجب شده بود و تو دلش بود یبار دیگه انگشتاش اون لبا رو لمس کنن.. ولی اگه لمسشون میکرد.. اتفاقی نمیوفتاد میوفتاد؟

مردد انگشتش رو نزدیک لب ییبو متوقف کرد و خواست عقب بکشه که ییبو تو جاش چرخید و سرش رو جا به جا کرد که گونه اش روی انگشت ژان قرار گرفت. چشمای ژان ناخودآگاه گرد شدن و به ییبو خیره شدن.

آب دهنش رو قورت داد و اروم نفس کشید؛ انگشتش رو فاصله داد و مشتش رو باز کرد و کف دستش رو نرم روی گونه ی پسر زیبا روی رو به روش گذاشت و از نرمیه پوستش لبخندی زد. از اینکه همچین جرعتی پیدا کرده شاد و حیرت زده به دستش نگاه کرد و اروم عقب کشیدش و خودش رو روی زمین سر داد و‌ عقب رفت.

دستش رو توی دست دیگش گرفت و بهش خیره شد.. آروم روی بندای انگشتش دست کشید. واقعا چیزیش نشده بود و این برای ژان به معنی امنیت بود.. به معنیه نجات از سیاهی و تباهی.. به معنی نجات از تنهایی.. این براش دروازه ای بود برای ورود به دنیای عادی.. چند وقت بود که دنبال این دروازه میگشت؟ یه سال؟ دو سال؟ سه سال؟ نه نه نه سیزده سال بود.. سیزده سال تموم.. سیزده سال بود که دنبال یه زندگی راحت بود.. زندگی ای که همه داشتن.. پس چرا اون حق این زندگی رو نداشته باشه؟

به ییبو خیره شد و مصمم جلوتر رفت و دستش رو دراز کرد و اروم روی صورت ییبو کشید و لبخند محوی زد و اروم زمزمه کرد:

-این پسر دروازه ورودم بود.. اون این دروازه رو برام ساخته.. پس بهش تکیه میکنم. تا ابد بهش تکیه میکنم.

اشکی که روی گونه اش چکید رو پس زد و خندید. انگشتاش نرم روی خط فک ییبو کشیده شدن و پایین رفتن و روی سیب گلوش نشستن:

-ییبو.. لطفا تنهام نذار.. لطفا به قولت عمل کن.. لطفا این دروازه رو‌ نابود نکن.

ییبو دستش رو مشت کرد و توی دلش پر از حسای مختلف شد.. نمیدونست حیرت زده باشه؟ یا ترسیده؟ خوشحال یا ناراحت؟ نمیفهمید چرا از حس نوازش دستای ژان داره لذت میبره و وجودش پر آرامش میشه. این حس آرامش بخش بیشتر از هر چیز دیگه ای ذهنش رو مشغول خودش کرده بود. دلش میخواست چشماش رو باز کنه و تو چشمای ژان خیره بشه.. ولی میترسید.. میترسید اینکارش ژان رو‌ نابود کنه.. ولی چرا این ترس رو داشت.. این ترس تا کی قرار بود ادامه داشته باشه؟ امروز؟ فردا؟ پس فردا؟ یه ماه دیگه؟ دو ماه دیگه؟ یه سال دیگه؟ تا کی باید این ترسو ادامه میداد، در حالی که ژان داره کنارش میذاره؟

اه کشید و‌ با شنیدن زمزمه آخر ژان لبخند محوی زد و تصمیمش رو گرفت؛ دستش رو بالا اورد و روی دست ژان نشوند و انگشتاش رو میون انگشتاش قفل کرد، چشماش رو باز کرد و با اطمینان به دو تا تیله ی رنگ شب رو به روش خیره شد:

-من میمونم ژان.. تا ابد مراقبت میمونم.. پس ازم نترس.

دست ژان رو روی گونه اش گذاشت:

-باهات کاری ندارم.. من مثل اون عوضیایی که توی خاطرات و فکرتن نیستم.! من محافظتم ژان.. دوستتم ژان.. عضوی از خانواده جدیدتم ژان.!

ژان با چشای گرد به دستاشون و بعد به چشمای باز ییبو خیره شد، ترس توی چشماش نشست ولی با هرکلمه ای که از بین لبای ییبو خارج میشد اون حس توی چشماش از بین میرفت و‌ لرزش بدنش کم میشد. واقعا.. ییبو‌ مثل اونا نبود، بود؟

◇سخن نویسنده◇
هاییی لاولیام♡~♡
امیدوارم از کاور و تم جدید راضی باشین🤩😘
منتظر نظراتتونممم*^*

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Onde histórias criam vida. Descubra agora