◇چرا؟◇
اشک های ییبو قطره قطره و پشت سر هم روی گونه اش میچکید و درد توی قلبش رو جریان میداد.
ترسیده بود.. خیلی خیلی ترسیده بود.. سکسکه امونش نمیداد و نمیتونست کنترلش کنه. حداقل دو ساعت از زمانی که ژان رو توی اتاق عمل برده بودن میگذشت و هر پرستاری که از اتاق بیرون میومد باعث امیدی میشد که توی قلب ییبو جولان میداد.. ولی.. ولی این امید طولانی نبود.
هربار که سمت پرستارا قدم های لرزون برمیداشت اونا با دست بهش اشاره می کردن خبری ندارن و حتی بعضیاشون همینقدر توجه هم بهش نمی کردن و این بیشتر از اینکه غمگینش کنه عصبانیش می کرد.
دلش میخواست برگرده و باعث و بانی حال ژان رو بکشه ولی.. ولی این امکان نداشت. نمیتونست ژان رو توی این اوضاع تنها بذاره؛ ولی مطمئنا به محض اینکه بشنوه حال ژان خوبه میرفت.. میرفت سراغ کسی که اینکارو کرده بود و با دندوناش خره خره اش رو میجوید.
دستی روی صورتش کشید و اشکاش رو پاک کرد و از دیواری که بهش تکیه داده بود فاصله گرفت و نفس های عمیقی کشید و با یه تصمیم ناگهانی چرخید و مشت محکمی به دیوار زد و حس کرد.. درد عمیقی که توی دستش پیچید رو حس کرد.. ولی انگار.. مغزش نمیخواست به این درد واکنش نشون بده چون مشتاش پشت سرهم شد و شدت گرفت.
با هر مشتش فریادی از خشم و غم و درد سر میداد و اشکاش پایین میچکیدن. چشماش به خون نشسته بود و یه سوال تموم ذهنش رو در برگرفته بود.. چرا؟
با حس گرفته شدن دستاش و دور کمرش چشماش گرد شد و با عقب کشیده شدنش مقاومت رو کنار گذاشت و سرش رو چرخوند و با دیدن شیچن و یوبین که عقب میکشیدنش مقاومت گلوش شکسته شد و صدای ناله های پر دردش و هق زدنش ازش خارج شد. بالاخره اومده بودن..
شیچن و یوبین هردو شوکه به ییبو نگاه می کردن.. وقتی شیچن صدای دادهای ییبو رو شنید ترسید.. فکر کرد از سر درده.. فکر کرد بازم دارن اذیتش میکنن.. ولی حالا.. حالا چی میدید؟ چرا؟ چرا برادرش داشت به خودش آسیب میزد؟
دستاش رو که دور کمر ییبو حلقه کرده بود و با شکسته شدن مقاومت ییبو بالاتر اورد و برادرش رو از پشت کامل تو بغلش کشید و لبخند محوی بهش زد و آروم تو گوشش فوت کرد:
-داداش کوچولوم.. مگه قول نداده بودی به خودت آسیب نزنی؟
یوبین با کار شیچن عقب رفت و دست هاش رو از دور دست ییبو برداشت سر صندلی نشست و سعی کرد حواسش رو پرت کنه تا مزاحم دو برادر نباشه ولی با شنیدن حرف شیچن.. انگار یه سطل آب یخ روی سرش خالی کردن. تصویر ژان جلوی چشم هاش رو پر کرد و ذهنش رو از آن خودش کرد.
ییبو لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت و اشکاش شدت گرفتن و شونه هاش شروع به لرزیدن کردن و نگاهش روی دست های غرق خونش نشست:
![](https://img.wattpad.com/cover/226273476-288-k196458.jpg)
YOU ARE READING
♡ Silent for 13 yaers 1 & 2 ♡
FanfictionWrite by ARALIA FULL PART 1 آپدیت فصل دوم پنجشنبه ها همچنین میتونید آپدیت این فیک رو در چنل @YizhanStories در تلگرام هر سه شنبه ساعت ۸ شب دریافت کنید.. یعنی دو روز زودتر از آپدیت واتپد! Copel: Yizhan ♡مقدمه♡ اینجا چی کار میکردم؟! الان.. این لحظه...