#part30

291 78 6
                                    

◇ژویانگ◇

جی یانگ سری تکون داد و دست ژویانگ رو گرفت و دفتر و خودکار رو تو بغلش جا داد:

-زود برمیگردم.

گفت و لبخند کیوتش رو تحویل ژویانگ داد و سمت سرویس بهداشتی گوشه دیوار به راه افتاد. ژویانگ که خندش رو قورت داده بود و با تعجب و حیرت به جی یانگ و کاراش نگاه میکرد با دیدن لبخندش به وضوح تپش قلبش رو حس کرد و لبخندی زد و به رفتن عشقش خیره شد.

چقدر الان دلش میخواست میدوید و اون رو روی دستاش بلند میکرد و میچرخوند. چقدر دوست داشت صدای خنده های از ته دلش رو بشنوه. هنوز روزی که کارکنانش دور هم جمع شده بودند و باهم گپ میزدند رو یادش بود. به وضوح خنده های بلند جی یانگ رو به خاطر سپرده بود.

نفس راحتی کشید و آرامشش رو با بو کردن اثر باقی مونده عطر جی یانگ به دست اورد و سمت دستشویی به راه افتاد و بشکنی زد که پسرکی کنارش اومد و بهش احترام گذاشت:

-ساعت یازدهه. امشب یه ساعت زودتر کارتون رو تموم میکنم. میتونین برگردین اتاقاتون. به بقیه خبر بده.

پسرک که چشماش برق میزد سر تکون داد و سمت بقیه به دو رفت تا خبر خوبش رو به گوششون برسونه. با بیرون اومدن جی یانگ و برخوردش با سینه ژویانگ تعادلش رو از دست داد اما ژویانگ تو یه حرکت اون رو گرفت و تو بغلش اورد.. به چشمای از تعجب گشاد شده جی یانگ زل زد و لبخندی زد. ژویانگ لبخند زد؟ واو این واقعا چیز معرکه ایه اما نه برای جی یانگ.

اون همیشه لبخندای ژویانگ رو میدید در صورتی که اخلاق دیوونه و رو مخ ژویانگ فقط برای بقیه بود. هرکسی آرزو داشت جای جی یانگ باشه. بقیه به وضوح میتونستن ببینن که ژویانگ هرکاری براش میکنه اما چرا جی یانگ هیچ وقت نمیدید؟ چرا نمیفهمید؟

ژویانگ خیلی منتظر مونده بود که کمی عشق تو نگاهش ببینه اما اون چشما در عین کیوتی و مهربونی بی حس بهش خیره میشدن. ژویانگ همینطور که در سکوت با جی یانگ قدم میزد لب زدنش رو شنید:

-من باید برم بخوابم.

ژویانگ سر تکون داد و نگاهش کرد:

-بیا پیش من بخواب.

جی یانگ یه لحظه شوکه نگاهش کرد و با چشمای گشاد شده تقریبا داد زد:

-چییی؟

ژویانگ شونه ای بالا انداخت و روش خم شد:

-فک نمیکنم که نشنیده باشی. میای پیش من میخوابی.

در عین حال دستوری بودن جمله با ملایمت و لطافت کامل اداش کرده بود و جی یانگ اخمی کرد و به ناچار تسلیم شد:

-باشه.

سمت اتاق همیشه قفل راه افتادن و ژویانگ در اتاق کارش رو باز کرد و همراه جی یانگ وارد شدند و جی یانگ شوکه از ورودش به اتاق کار سمت ژویانگ چرخید:

-اینجا کجاست؟

جی یانگ با تعجب پرسید، ژویانگ سمتش برگشت و نگاهی بهش انداخت:

-جایی که میخوابیم.

کتابخونه با فشرده شدن دکمه ای توسط ژویانگ کنار رفت و اتاق شیکی که با دیزاین قرمز و مشکی پشت کتابخونه پنهان شده بود نمایان شد و باعث باز موندن دهن جی یانگ شد که ژویانگ دستش رو گرفت و داخل اتاق کشوند و در اتومات بسته شد:

-ورود شخص غیر مجاز ثبت شد.

صدا تو اتاق اکو شد و ژویانگ قهقه زد:

-یادم رفته بود تورو شخص مجازش ثبت کنم. نگران نباش چون بامنی اتفاقی نمیوفته.

جی یانگ که هنوز در حال هضم اتفاق بود سر تکون داد و چشم چرخوند و با روبه رو شدن با بدن نیمه لخت ژویانگ چشماش گشاد شد. روش رو ازش گرفت و تقریبا داد زد:

-چی کار میکنی؟

ژویانگ مستانه خندید:

-چیزی نیس خوشگله. گفتم که نترس.

لب تخت نشست که جی یانگ کمی ازش فاصله گرفت اما ژویانگ بی خیال پانسمان زخمش رو عوض کرد. دیگه خوب شده بود اما ژویانگ‌ احتیاط میکرد چون از عفونت زخم متنفر بود. روی تخت دراز کشید و سرش رو روی دستاش گذاشت:

-خستم. بخواب.

جی یانگ که صورتش در هم بود نیم نگاهی بهش انداخت و زیر لب غر غری کرد و در اخر تسلیم شد و کنار ژویانگ دراز کشید. پتو رو خودش انداخت و چشاش رو بست

-شب بخیر.

ژویانگ اروم و بی صدا خندید:

-شب بخیر... نور زندگی من!

تیکه دوم رو تو دلش گفت. سمت جی یانگ که چشماش بسته بود برگشت و با عشق غرق نگاه کردنش شد. بعد مدتی جی یانگ به خواب عمیقی فرو رفت و لباش از هم فاصله گرفت. ژویانگ لبخند محوی زد. آروم سرش رو جلو اورد و بوسه عمیق و نرمی رو روی لباش نشوند. عقب اومد و لبخند پررنگی زد و چشاش برق عجیبی زد:

-اولین بوست رو دزدیدم فرشته کوچولو.

دستش رو دورش حلقه کرد و سرش رو تو گردنش برد و اروم نفس کشید و پلکاش رو روی هم گذاشت.

◇◇◇

عقربه های ساعت داشتن به هم نزدیک میشدن تا ساعت دو و ده دقیقه رو به رخ بکشن. جی یانگ که تا الان صبر کرده بود با غلتیدن ژویانگ و نجات پیدا کردنش از حلقه دور دستش چشماش رو باز کرد و نگاش کرد. همین الانم ضربان قلبش بالا بود.

خیلی اروم از تخت پایین اومد و خداروشکر کرد که تخت صدایی نداد وگرنه با خواب سبک ژویانگ همه چیز خراب میشد. سمت دستشویی رفت و دستگیره رو آروم چرخوند. داخل رفت و در رو بست، پشت سرش آروم در رو قفل کرد و دوید و آخر سرویس نشست.

موبایلش رو با دستای لرزون از جیبش بیرون اورد.. شماره رو گرفت. گوشیش رو به گوشش چسبوند و منتظر موند. با وصل شدن تماس لب زد:

-امشب میتونم بکشمش. میتونیم برای همیشه از شرش خلاص بشیم..

◇یوبین◇

چند وقتی بود از جاسوسی که توی دم و دستگاه ژویانگ گذاشته بود خبری نبود و خب طبیعی بود.. الان حتما ژویانگ راجب افرادش حساس شده بود. ولی یوبین هم تا حدی صبر داشت و ۱۳ سال صبر براش کافی بود. اصلا از وضعیت پیش اومدش راضی نبود. اون از شیچن و رفتارش و نبود خودش و منگ یائو توی پایگاهش، اونم از وضعیت بهم ریخته پایگاه و جاسوسایی که بهشون شک داشت.

بدتر از همه ام روئسایی بودن که مدام درخواست جلسه میدادن و اگه یکم دیگه بهشون جواب داده نمیشد با دست به یکی کردنشون کل پایگاه شیچن رو نابود می کردن و این به معنی دسترسیشون به یوبین بود.

اهی کشید. توی تختش تکون خورد و سعی کرد فکراش رو خالی کنه تا شاید خواب به چشمش بیاد ولی دریغ از ذره ای تغییر.

بلاخره بعد چند دقیقه بی حوصله از تلاشای بی وفقه اش و فایده نداشتنشون با داد بلندی سر جاش نشست و‌ دستش رو‌ توی موهاش فرو کرد و سعی کرد گیج بازی هاش رو کنار بذاره. حالش اصلا خوش نبود. فکرا و مشغله های زیادی داشت که جای خوابیدن روشون کار بکنه و این مشکل اصلیش بود. از طرف دیگه ژوچنگ هنوز بهش خبری نداده بود و این بدتر عصبیش می کرد. باید چیکار می کرد؟

اشک از چشمش پایین ریخت و لرزی رو توی وجودش حس کرد. نمیدونست که ژان زنده است یا نه.. که کجاست.. که الان چه وضعیتی داره.. که قرار تا کی تو این بی خبری بمونه؟ اصلا برای چی داشت تلاش می کرد وقتی نمیدونست که ژان زنده است یا نه.

از فکر آخری که توی سرش جریان پیدا کرد کشیده محکمی توی گوشش زد و نفس عمیقی کشید و از روی تخت بلند شد و‌ شروع به قدم زدن کرد. برای چی به خودش اجازه داده بود اینطوری فکر بکنه؟ ژان حتما زنده بود و منتظر بود تا یوبین برای کمک بهش بره.. ولی حتی اگه اینطورم نبود.. بازم یه درصد این احتمال بود نه؟ پس باید تلاشش رو می کرد.. با تموم وجودش تلاشش رو می کرد.

سمت میز مشروبش رفت تا با مست کردن به فکرای توی سرش خاتمه بده ولی با شنیدن صدای در اتاق سر جاش ایستاد و سرش رو طرف در چرخوند:

-کیه؟

یکی از افرادش با ترس و لرز پا به داخل اتاق گذاشت و بلافاصله بعد احترام گذاشتن پاکت نامه ای رو طرفش گرفت و‌کمی خم شد:

-همین الان خبری به دستمون رسید.

یوبین امیدوار سمتش رفت و بی توجه بهش نامه رو از دستش گرفت:

-شواهد رو از بین بردی؟

-بله بعد نوشتن پیام به طور کامل از بینشون بردم.

با سر تکون دادن یوبین خدمتکار سریع از اتاق خارج شد و یوبین سریع دستش رو به گوشه پاکت رسوند و با پاره کردنش کاغذ کوچیکی رو از توش بیرون کشید و طرف میزش رفت و چراغ قوه فرا بنفشش رو برداشت و نورش رو روی کاغذ گردوند. با نمایان شدن کلماتش لبخند محوی روی لب یوبین نشست.

اطلاعات خوبی به دستش رسونده بود.. البته این برای یوبین خوب بود.. اگه اطلاعات جاسوسش درست میبود بزودی ژویانگ سراغ شیچن میرفت و جون اون به خطر می افتاد ولی مگه برای یوبین مهم بود؟ اگه دقیق نقشه میکشید وقتی این اتفاق می افتاد اون اونجا بود و میتونست ژویانگ رو گیر بندازه و این یعنی بلاخره میفهمید چه بلایی سر ژان اومده و انتقامش رو میگرفت.

کاغذ و پاکت رو توی‌ لیوان روی میزش انداخت و کبریتی آتیش زد و‌ روش‌ انداخت و بعد آتیش گرفتنش با خیال راحت سمت دیوار جلوی تختش رفت. به عکس بزرگی از اون و ژان که دیوار رو پر کرده بود خیره شد:

-ژان.. برادر کوچولوی من!

با شنیدن صدای زنگ موبایلش دل از خیره شدن به عکس کشید و سمتش رفت. بعد برداشتنش دکمه اش رو فشرد و کنار گوشش نگهش داشت. با وصل شدن تماس و پیچیده شدن صدای جاسوسش نیشخند محوی روی لبش شکل گرفت. با شنیدن حرفش چند ثانیه صبر کرد. حرفش رو برای خودش سبک سنگین کرد و اه کشید:

-نه!

-بیخیال بازی در نیار. ما منتظر فرصت بودیم و الان بهترین موقعیته.

یوبین روی تختش نشست و به گوشه ای خیره شد:

-گفتم نه! اون باید بدست خودم بمیره. تازه اگه الان بمیره هرگز نمیتونم بفهمم چه بلایی سر ژان اومده.

یوبین از همینجا هم میتونست اخمای توی هم رفته جی یانگ رو حس کنه و این از صداش هم به خوبی مشخص بود:

-داری حماقت میکنی! بهترین فرصتت رو داری میندازی توی سطل زباله فقط بخاطر یه چیز کوچیک.

با حرف اخرش شعله خشم توی چشمای یوبین درخشید و‌ غرید:

-برادر من یه چیز کوچیک نیست. توجه کن تو فقط بخاطر اینکه بفهمی چه بلایی سر اون اومده به اونجا فرستاده شدی و الان تنها وظیفت اینکه اون رو سمت شیچن بکشونی.

-خیلی خب. قطع میکنم.

با قطع شدن تماس یوبین هنگ به جلوش خیره شد و آهی کشید و گوشی رو از گوشش فاصله داد. بعد پاک کردن اطلاعات تماس روی تخت دراز کشید:

-پسرک احمق. اگه الان میکشتیش خودتم میمردی.

آروم روی پهلو چرخید و چشماش رو بست و انگشتاش رو مشت کرد و سعی کرد بخوابه و کم کم چشماش سنگین شد و‌ به خواب رفت.

◇جی یانگ◇

گوشی رو از گوشش فاصله داد و قطع کرد. تماس رو از تاریخچه پاک کرد و تو جیبش گذاشت. با اخم و دلخوری بلند شد و سمت در رفت. سر راه جلو آینه سر و وضعش رو درست کرد و چند بار به صورتش اب زد. دستاش رو تند تند رو لباش کشید با لحن مسخره ای اداش رو در اورد:

-اولین بوستو دزدیدم فرشته کوچولو. ایش.. واقعا که. تو کی هستی که بخوای اینکار رو کنی.

اخم کرد و نفسش رو پر حرص بیرون داد. سمت در رفت و دوباره حالت آروم و پر احتیاطش رو گرفت. در رو باز کرد و بیرون رفت. با بستنش آروم و پاورچین پاورچین رفت و کنار ژویانگ خوابید. پتو رو روی خودش کشید و به کمر لخت ژویانگ که پشتش بهش بود نگاهی انداخت. آب دهنش رو قورت داد. لباش رو آروم مزه کرد و چشماش رو بست. حس بدی از شستن لباش بهش دست داده بود اما چرا؟

◇ژویانگ◇

با غلت خوردنش و سبکتر شدن خوابش بود که متوجه تکون ریز تخت شد و بعد سبک تر شدن وزنای رو تخت. سرجاش ثابت موند و بعد شنیدن صدای ریز در سمت جای خالی جی یانگ برگشت. آروم روی تخت نشست و به در سرویس زل زد. نیشخندی رو لبش نشست و بلند شد. جعبه کوچیک توی جیبش رو بیرون کشید و درش رو باز کرد. به حلقه ها نگاه کرد، بعد سمت در سرویس برگشت. چه اشکالی داشت اگه خواستگاری اون با بقیه متفاوت میبود؟ وقتی که عاشق شدنشم فرق داشت.

تک خنده ای کرد و جلو رفت. جلو در سرویس ایستاد که صدا پر حرص جی یانگ که انگار با کسی حرف میزد توجهش رو جلب کرد. جلو تر رفت و گوش تیز کرد:

-امشب میتونم بکشمش. میتونیم برای همیشه از شرش خلاص بشیم.

با شنیدن این کلمات با صدای گوشنواز عشقش چشماش از تعجب گشاد شدن. با کمی فکر کردن حتی یه بچه چند ساله ام میتونست بفهمه که منظورش از امشب و کشتن اون فرد خود ژویانگه، وقتی فقط اون و جی یانگ تو اتاق بودن.

چشماش از خشم به خون نشست. بغض ناشناخته ای به گلوش چنگ زد و راه نفسش رو سخت کرد. جعبه تو دستش رو فشرد. جوری که جعبه خورد شده بود و تیکه هاش تو گوشتای دستش فرو میرفتن و خراش ایجاد میکردن. نفساش تند شده بود. حس میکرد یکی گلوش رو داره فشار میده تا اون رو خفه کنه.

با حس قدمای جی یانگ دست از دندون قروچه کردن برداشت و سعی کرد خودش رو آروم کنه تا بلایی سر هردوشون نیاره. سمت تخت رفت و سر جاش خوابید. پشتش رو به سمت جی یانگ کرد و نفساش رو کنترل کرد. گرمی درونش رو میتونست حس کنه. چنگ خوردن قلبش و آتیشی که از درون داشت اون رو میسوزوند و نابود میکرد.

تو این چند ثانیه جوری فکرای دیوانه وار به سرش زده بود که اگه اجراشون میکرد میتونست شیطان رو جلوی خودش به زانو در بیاره. با حس خوابیدنش روی تخت و خوردن بوی عطر بدنش به مشام ژویانگ انگار که همه چی فقط یه کابوس باشه آروم گرفت. درست مثه بچه ای که تو بغل مادرش فرو میره و بعدش تموم درداش یادش میره.

چشماش رو روی هم گذاشت و لبش رو گزید. اگه میخواست امشب اون رو بکشه ژویانگ اجازه میداد؟ سوالی که این بار چندم بود از خودش میپرسید و هنوز جوابی براش نداشت. چطور کسی که میخواست اون رو بکشه آرومش میکرد؟ از خودش متتفر بود. از بند بند وجودش متنفر بود وقتی که فهمید اون قصد جونش رو داره.

آروم سمتش چرخید و دستش رو دورش حلقه کرد و طرف خودش کشیدش و از نفسای منظمش فهمید که اون خوابه. سرش رو تو گردن جی یانگ فرو برد و نفس عمیقی کشید. اجازه داد آرامش وجودش رو پر کنه. تا صبح فرصت زیادی برای تصمیم گیری داشت اما از یه چیز مطمئن بود.

اون هرگز جی یانگ رو نمیکشت. ممکن بود اون رو زنده به گور کنه تا بترسه اما هیچ وقت نمیتونست اون رو بکشه.. نه.. اون بدون جی یانگ نابود میشد.

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Where stories live. Discover now