#part22

400 82 9
                                    

◇ژان◇

چشماش رو باز کرد و چشم چرخوند و با دیدن پسری که پشت میزش نشسته بود با ترس عقب پرید و تو خودش جمع شد اما با واضح شدن دیدش و فهمیدن اینکه ییبوعه ناخودآگاه لبخند رو لبش میشینه.

آروم دراز میکشه و زیر نظرش میگیره و به این فکر میکنه که از کجا وارد خونه شده؟ با فکرش اخم ریزی میکنه و چشم میچرخونه و نیم خیز میشه تا بلند شه اما با دیدن در بالکن که جای شیشه کارتن کار گذاشته شده بود دهنش باز میمونه و سمت ییبو برمی گرده و آروم و بی صدا زمزمه میکنه:

-شیشه رو شکست؟

ییبو دستش رو توی موهاش میکشه و خمیازه ای میکشه و دوباره سرش رو توی کتابای جلوش فرو میکنه و غرق خوندن میشه و پا به دنیای توی کتاب میذاره. از وقتی اومده بود خوندن دو سه تا کتاب رو تموم کرده بود و بیشتر با رشته ژان آشنا شده بود و حالا این و که ژان چرا این رشته رو انتخاب کرده بود رو درک می کرد.

ژان بعد چند لحظه خیره بودن به ییبو و کم شدن ترسش روی چهار دست و پاش بلند میشه و آروم لب تخت میره و به ییبو خیره میشه و آنالیزش میکنه. هیکل ورزشکاری ای که داشت رو لباساش به خوبی نمایان می کرد و بازو های ورزیده اش برای یه لحظه باعث ایجاد حس عجیبی توی ژان میشه و ژان سردرگم از اینکه این احساس چیه ناخودآگاه بیشتر به ییبو نزدیک میشه و با دقت نگاهش رو از روی بدنش میگذرونه.

به انگشتای کشیده و بزرگ ییبو نگاه میکنه و بالاتر میره و شونه هاش رو از نظر میگذرونه و به صورتش میرسه. صورتی که فقط یه بار تونسته بود با دقت ببینتش و حالا اگه یکم نزدیکتر میرفت میشد برای بار دوم؟

سرش رو یکم کج تر میکنه تا بتونه به جای نیم رخ تمام رخ ییبو رو ببینه اما با دیدن لبخند ییبو و نگاه کوتاهی که بهش میندازه عقب میپره و سرخ میشه:

-از کی داری دیدم میزنی؟

ییبو با حس نگاه خیره کسی و صدای خیلی کمی که از تخت بلند میشد اروم پلک میزنه و خیالش از اینکه ژان حالش خوبه راحت میشه و نگاهش رنگ شیطنت میگیره و با دیدنش که سرش رو نزدیکتر میورد ناخودآگاه لبخندی میزنه و بعد زدن حرفش کامل سمتش برمی گرده و سرش رو کج میکنه و به ژان خیره میشه که گونه هاش سرخ شده بود و نگاهش رنگ خجالت و شرمندگی گرفته بود:

-خوشحالم خوبی.

ژان با شنیدن جمله دوم ییبو لبخند محوی میزنه و سر جاش میشینه و پتو رو روی پاهاش بالا میکشه:

-دیشب زنگ زدم.. عموت گفت خوابی.. صب..

ییبو‌ اهی میکشه و حرف ژان رو کامل میکنه:

-صبحم بهم پیام دادی و خواب دیشبتو تعریف کردی.

لبخند محوی میزنه و ادامه میده:

-خوشحالم خوابت یادت مونده.. میدونی این یعنی چی؟

ژان سرتکون میده و لبخند محوش پر رنگتر میشه:

-یعنی ترسم داره از بین میره.

-درسته.. و اینا همش بخاطر تلاشای خودته.

ییبو لبخند پر رنگی به ژان میزنه و چشمکی میزنه:

-حالا که داری نتیجه تلاشاتو میبینی.. دلت میخواد ادامه بدی؟ دلت میخواد بیشتر بهم اعتماد کنی؟

دستش رو طرف ژان دراز میکنه:

-بیا یه بار اینکارو بکنیم.

ژان هنگ به ییبو خیره میشه و حرفاش رو گوش میده و به دستش چشم میدوزه و اروم و با ترس پلک میزنه و دستش رو زیر پتو میبره تا با دست ییبو برخورد نکنه و سرتکون میده:

-میخوام تلاش کنم.

ییبو با دیدن کار ژان و زیرنظر گرفتن حرکاتش حدسی که میزد رو تایید میکنه و دستش رو پس میکشه و از روی صندلی بلند میشه و گوشه تخت ژان میشینه و با اطمینان بهش خیره میشه:

-میدونی بیماریت چیه؟

ژان پلک راستش میپره و پتو رو توی دستاش مشت میکنه و پاش رو توی شکمش جمع میکنه:

دکترا میگف..

ییبو‌ اخمی میکنه و سرتکون میده:

-نه ژان.. بیخیال دکترا. خودت حدست چیه؟ تو داری روانشناسی حیوانات میخونی.. هرکاریم نکنی یکم با روانشناسی انسان ها آشنایی و یسری درسا و مطالب با هم یکیه و مطمئنا خودت اینترنت و کتابارو جستجو کردی تا ببینی مشکلت چیه و خودت حلش کنی.

انگشت اشاره اش رو طرف میز و کمد ژان میگیره:

-به همین خاطرم هست که این همه کتاب راجبش داری. پس حالا بهم بگو ژان.. بگو حدس خودت چیه؟

ژان تموم مدت بعد دیدن اخم ییبو سرش رو پایین انداخته بود و به حرفای ییبو گوش میداد و ترسش بیشتر میشد و اصلا نفهمیده بود که کی پتو رو ول کرده بود و ناخوناش رو کف دستش فرو می کرد. ییبو با دیدن حالات ژان از حرفاش پشیمون میشه و آروم عقب میره که صدای داد ژان بلند میشه:

-نرو.. عقب نرو.. تنهام نذار.

ژان دستاش می لرزید و‌ اشک چکه چکه روی صورتش میریخت و ییبو مبهوت بهش خیره شد و چند بار پلک زد و بعد چند ثانیه به خودش اومد و اروم نزدیک ژان شد و روی تخت نشست و تا خواست حرف بزنه ژان که تموم این مدت جرعتش رو جمع کرده بود خودش رو توی بغلش میندازه و دوباره ییبو رو توی هنگ فرو میبره.

انگار اون لحظه زمان برای هردوشون ایستاد.. قلبشون دیوانه وار توی سینه اشون میکوبید و هر دو هنگ از اتفاقی که افتاده بود سرجاشون خشکشون زده بود.

بعد چند لحظه ژان به خودش اومد و با دیدن اینکه توی بغل ییبوعه و ییبو واکنشی نشون نداده و شنیدن تپش قلبِ ییبو، سرخ شد و ترسیده عقب رفت و توی خودش جمع شد و سرش رو‌ پایین انداخت:

-ببخشید.. نمیخواستم.. نمیخواستم اینکارو کنم.. من.. ببخشید

ییبو با بیرون رفتن ژان سرفه آرومی میکنه و خودش رو جمع میکنه و به ژان خیره میشه و بی توجه به حرفاش لب میزنه:

-ببخشید.. نترس.. تپش قلبم.. منظوری نداشتم میدونی..

اهی کشید و دستش رو روی پشت گردنش کشید:

-فقط خیلی یهویی.. این حرکت.. اصلا فکرشم نمی کردم به این سرعت ترست و کنار بذاری.. فقط شوکه شدم.. منظوری نداشتم.. ازم نترس.. لط..

با انگشت ژان که روی لبش نشست ساکت شد و بهش که لبخند به لب داشت خیره شد:

-من نمیترسم.. ازت نمیترسم.

ژان با شنیدن حرفای ییبو ناخودآگاه لبخندی روی لباش میشینه و دستش رو مردد جلو میبره و نوک انگشتش رو روی لبای ییبو میذاره و اجازه حرف زدن رو ازش میگیره و بعد زدن حرفش سرش رو پایین میندازه و ادامه میده:

-من فکر میکنم لمس هراسی دارم.. بیشتر از اجتماع.. بیشتر از رفتارا و حرکات بقیه.. از اینکه لمسم کنن میترسم.. میترسم نزدیکم شن و بهم برخورد داشته باشن و.. حس میکنم دست خودم نیست.. فقط بدنم و‌ مغزم بدون دستورم عمل میکنن ولی..

سرش رو بالا میاره و به ییبو که با آرامش بهش خیره بود چشم میدوزه و دستش رو برمیداره و عقب میره:

-تو اولین کسی هستی که این اختیار رو نسبت به بدنم دستم دادی.. وقتی پیش توام.. حس میکنم.. حس میکنم میتونم بدنمو.. فکرمو.. ذهنمو کنترل کنم.. و‌ دارم تموم تلاشم و میکنم.. نمیدونم چرا.. شاید چون تو اولین کسی بودی که بدون دروغ و مردد شدن باهام حرف زدی.. شاید چون تنها کسی بودی که سعی کردی باهام دوست باشی و وقت بگذرونی.. برخلاف بقیه.. شاید چون تو تنها کسی بودی که سعی کردی بخاطر خودم.. اینکارو برام بکنی و نجاتم بدی.. نه بخاطر پول و عموت.. شاید به همین خاطره که بهت اعتماد دارم..

پاش رو از روی تخت پایین میذاره و‌ بلند میشه و همونطور که پوست انگشتش رو میکند ادامه میده:

-ییبو.. من واقعا بهت اعتماد دارم.. ولی هنوز ازت انقدر ترسم نریخته که بتونم بعد از این لمست کنم.. ولی میخوام به خودم قول بدم که تلاش کنم.. پس میشه.. میشه کنارم بمونی؟ دوستم بمونی؟ و حتی بعد درمان شدنمم نری و‌ دوست خوبم باشی؟

◇ژویانگ◇

با رفتن بوون اهی میکشه و چشماش رو میبنده و مچش رو روی چشماش میذاره و سرش رو به تاجی تکیه میده و خسته و بی حوصله تو فکر فرو میره اما تنها چیزی که تو فکرش جرقه میزد این بود که نمیتونست یه جا بیکار بشینه تا خوب بشه.

پس ساعدش رو پایین میاره و ملافه رو کنار میزنه و پاهاش رو کج میکنه و پایین تخت میذاره و آروم بلند میشه و هیسی به خاطر درد کمش میکشه و آروم سمت در قدم برمیداره که همون لحظه در باز میشه و بوون با سینی غذا داخل میاد و درست با ژویانگ روبه رو میشه و اخم میکنه:

-رییس باید قوی باشه. باید بدونه اول خودش در اولویته تا بتونه زیر دستاش رو اداره کنه.. یه رئیس باید بدونه تشکیلا..

ژویانگ از پرحرفی بوون اخم میکنه و دستش رو مشت میکنه و بالا میاره و پلکاش و روی هم میذاره و حرفش رو قطع میکنه:

-خودم تموم اینارو میدونم لازم به یاد اوریشون نیست.

در واقع ژویانگ به خاطر فکر کردن زیادی به اون کسی که زخمیش کرده بود عصبی بود و تموم مدت این فکر که اون کی میتونست باشه و اون کی بود که به خودش اجازه داده بود اسلحه رو سمت ژویانگ نشونه بره و چه بسا اون رو زخمی کنه فکرش رو درگیر کرده بود و تموم این فکرا بود که خواب و از سرش پرونده بود.

بوون که تو فکر بودن ژویانگ رو دید و اینکه دوبار صداش زده بود و اصلا جوابی نشنیده بود اینبار داد میزنه و ژویانگ رو از افکارش بیرون میکشه و مجبورش میکنه بهش خیره بشه. ژویانگ سرش رو سمت بوون برمیگردونه و چشماش رو باز میکنه:

-چه مرگته وحشی دیوونه؟!

بوون سینی رو تو بغل ژویانگ هل میده و همینطور که آروم سمت پله ها قدم برمیداره و به اتاقش برمیگرده خطاب به ژویانگ لب میزنه:

-به من مربوط نیست هر غلطی میخوای بکن اما بهتره چند روز بمونی تا حالت خوب بشه. ماشینت و چک کردم هیچ ردیابی بهش نبود پس ظاهرا جات امنه و بهتره استراحت کنی تا انرژیت رو بدست بیاری.

دستاش رو تو جیبش میزاره و از جلو چشمای تعجب زده ژویانگ محو میشه و ژویانگ بعد چند لحظه به غذاها نگاهی میندازه و با تجزیه تحلیل حرفای بوون با اینکه ازش خوشش نمیومد درو با حرکت پاش به هم میکوبه و برمیگرده و آروم رو تخت میشینه و سینی غذا رو روپاش میذاره.

حقیقتا که ژویانگ با دیدن کاسه وونتون و ظرف دامپلینگ شکمش به صدا در اومده بود پس بدون معطلی سریع چاپستیک رو برمیداره و مشغول خوردن میشه که یه لحظه وسط خوردن با دیدن ابنبات کوچیکی که کنار ظرف بود دست از خوردن میکشه و غذاهای تو دهنش رو قورت میده و آروم آبنبات رو برمیداره و تو دستش میگیره و بهش خیره میشه و آهی از اعماق وجودش سر میده و حسای عجیبی بهش هجوم میارن.

چقدر دلش برای این طعم تنگ شده بود..
طعم غریبانه خونه.. طعم اغوش مادری که به زور ازش جدا شد تا بتونه رئیس بودن رو یاد بگیره.. طعمی که مادرش بهش هدیه داده بود تا روزای تلخش رو فراموش کنه.. طعمی پر از تنفر.. در عین حالی که عاشق اون طعم بود

◇بوون◇

اصلا به صفحه کتابی که روبه روش باز بود و از پشت شیشه ها عینک بهش زل زده بود توجهی نشون نمیداد و عمیقا تو فکر بود که با صدای راننده به خودش میاد و افکارش پر میکشن:

-ببخشید اقای دکتر من حالا باید چیکار کنم؟

بوون که حالا اصلا یادش رفته بود به چی فکر میکرد لبخندی ازحرف راننده که بیشتر شبیه به خندیدن بود رو لباش مینشونه.. باورش نمیشد اون تموم مدتی که اینجا بود بوون رو اقای دکتر صدا زده بود با اینکه بوون بارها بهش گفته بود که دکتر نیست.

کتابو میبنده و رو میز میذاره و عینک و روش قرار میده و بلند میشه:

-بشین تا برات یه چیزی بیارم بخوری.. توام خیلی خسته شدی.

راننده به نشونه ی احترام تا کمر جلو بوون خم میشه که بوون دستی سر شونش میذاره و از اتاق خارج میشه و راننده پشت سرش میاد و تو سالن جلو میز میشینه.

بوون با ورود به آشپزخونه به مغزش فشار میاره و بلاخره یادش میاد اونموقع داشت به ابنباتی که گوشه سینی ژویانگ گذاشته بود فکر میکرد. یعنی واکنشش چی بوده؟

به نظر اون ژویانگ یه دیوونه روانی بود چون به وضوح چند باری که ابنبات جلو چشماش قرار گرفته بود دیده بود که یه بار با وجود ناراحتی زیادی که از مرگ مادرش داشت با شوق پوستش رو جدا کرد و اون رو توی دهنش گذاشته بود و با خنده اون رو میمکید و از طعمش لذت میبرد و بلعکس جای دیگه که اصلا ازش انتظار نمیرفت ابنبانت رو تو مشتش مچاله کرده بود و همه جارو به هم ریخته بود و کلی چیز شکونده بود.

با این مدتی که گذشته بود و صدایی که نمیومد حدس میزد که ژویانگ اون ابنبات رو خورده و ارومه پس سینی غذایی که تو طول فکر کردنش برای راننده چیده بود رو برمیداره و بیرون میره و جلوش روی میز میذاره:

-تا داغ و مزه داره بخور.

راننده لبخندی بهش میزنه و بلند میشه و‌ احترام میذاره و بوون همونطور که توی فکر غوطه ور بود راه اتاقش رو پیش میگیره.



◇توضیحات مختصر نویسنده◇
♡وونتون♡

از زمان حکومت تانگ بر چین مردمان این سرزمین عادت کردند که غذاهای ساده و مخصوص به فصل زمستان را بیشتر مصرف کنند. دلیل این موضوع هم وضعیت معیشتی سخت چینی ها بود. در همین دوران غذای وونتون یا (وانتان) به وجود اومد؛ این خوراکی که شباهت زیادی به تورتلینی ایتالیایی هم دارد، نوعی رشته های شکل دار است که در آب جوشانده و میل می شود. می توان گفت که وونتون نوعی غذای ساده است که همین سادگی سبب شده تا شهرتی دو چندان به دست بیاره و می توان گفت که این غذا، ترکیبی از سوپ و دامپلینگ های لذیذ و پر طرفداره که کم کم خشک و خشک تر شده، این روزها برای لوکس تر کردن این غذا از موادی چون گوشت یا میگو هم استفاده میشه که از سبک اصیل و کهنش کمی فراتر رفته.
♡دامپلینگ♡

این خوراکی خوشمزه در شمال چین به وفور یافت میشه. برای پخت این غذا که به پیراشکی های ما شباهت داره، گوشت و سبزیجات را با هم تفت داده و سرخ می کنند سپس آن ها را در خمیرهای مخصوص و نازک می پیچند. جالبه که بدونید دامپلینگ ها اونقدر محبوب هستند که در شب سال نو چینی یکی از اصلی ترین خوراکی ها به حساب میان و همچنین در چند سال اخیر در نیویورک نیز طرفداران زیادی پیدا کردن
◇سخن نویسنده◇

هاییییی لاولیام♡~♡
خوبید خوشید سلامتید؟
شاید بعضی هاتون بگید زوده که ژان ترسش رو کنار گذاشته.. ولی باید بگم دیر هم هست و البته که ترسش رو کامل کنار نذاشته.. فقط به یکی اعتماد کرده و مطمئنم همتون منتظر این اعتماد بودید:)
منتظر نظراتونم لاولیام سر این پارت خیلی انرژی خرج کردم🥺
مرسی که میخونید♡


♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Where stories live. Discover now