#part39

353 71 11
                                    

◇نمیتونست واقعیت باشه◇

ییبو تموم مدت شوکه خیره ژان بود.. چشماش گرد شده بود و اشکاش روی گونه هاش میچکیدن. نگاهش.. انگار‌ اون لحظه.. دیگه هیچ حسی نداشت. لباش میلرزیدن و برای‌ حرف زدن تقلا می کردن ولی انگار بازیشون کافی نبود.. انگار یه چیزی تموم مدت داشت بهشون میگفت.. دیگه.. راجب هیچ چیزی... نمیتونید صبحت کنید.

اطراف رو صدای نارنجک و ترکیدنشون و صدای تیرهایی که از‌ خشاب ها خالی میشدن پر کرده بود اما.. اما انگار گوش های ییبو هم توانایی شنیدنشون رو از دست داده بودن.

حتی انگار نگاهش هیچ چیزی جز جسم جلوش رو که داشت غرق خون میشد رو نمیدید.. اره.. انگار واقعا.. هیچ چیزی جز پلکای نیمه باز جسمی که هنوز بهش خیره بود رو نمیدید.

دلش میخواست داد بزنه.. برای نجات اون پسر تلاش کنه.. ولی.. چرا.. چرا بدنش دست از تلاش کشیده بود؟ چرا نمیتونست حتی انگشتش رو تکون بده.. حتی پلکاش هم به خواستش بالا پایین نمیشدن و ثابت مونده بودن.

همین چند لحظه پیش بود که تقلا می کرد دستاشو باز کنه و داد میکشید تا یکی به داد عشقش برسه ولی مگه وسط این جنگ کسی بهش اهمیتیم میداد؟ شاید برای همین بود که دیگه بدنش ازش دستور نمیگرفت.

با حس گرفته شدن دستاش بین دستای کسی و‌ باز شدن طناب از دورش روی زانوهاش افتاد.. آزاد شده بود؟

به سرعت روی زمین سمت ژان خزید ولی با گرفته شدن بازوش توسط فرد قدرتمندی و کشیده شدنش شوکه سمتش برگشت و‌ با دیدن یکی که لباس تیم برادرش رو به تن کرده بود اخم غلیظی کرد و مشت محکمی به دهنش‌ زد که دستش از دور بازوش شل شد و با حیرت نگاه ییبو کرد.

حقش بود.. اره حقش بود.. از نظر ییبو این کاملا حقش بود. اون نذاشته بود به ژانش برسه. توی یه حرکت برگشت و سمت ژان دوید و با رسیدن بهش روی زانوهاش افتاد و هق زد و خونارو از جلوی‌ صورتش کنار زد و ترسیده نگاه پلکاش که هنوز نیمه باز بودن کرد و اروم تو صورتش زد و تکونش داد و با لحن ترسیده و پر التماسی لب زد:

-هی پاشو.. لطفا.. لطفا ژان. من بدون تو نمیتونم.

هق میزد و پر التماس لب میزد و ژان و تکون میداد. نه الان نه. نباید.. نباید تنهاش میذاشت. جسم ژان رو که داشت رو به سردی میرفت رو تو بغلش گرفت و به خودش فشرد و گریون خیره اطراف شد و دادی کشید که باعث سکوت همه شد.. دادش پر از سوز بود. پر از ترس.. پر از نگرانی.. پر از عشق.. پر از نفرت.. چه حسای‌ متضادی درونش در جریان بود.

سکوت تنها چند لحظه ادامه داشت چون دوباره صداها برگشتن و چند نفری زیر‌ بازوی ییبو گرفتن و عقب کشیدنش و ییبو با حیرت سعی کرد ازشون جدا بشه و ژان رو محکمتر نگه داشت و سرش رو سمتشون برگردوند و‌ با دیدنشون که روپوش پزشک ها رو به تن دارن برای یه لحظه امید تو وجودش جریان پیدا کرد.

دستاش‌ رو زیر کمر و پاهای ژان گذاشت و بلندش کرد و همراه اونا و سربازایی که ساپورتشون می کردن تا آسیب نبینن سمت آمبولانس دوید. چیزی ته دلش می درخشید. حسی که ییبو باهاش نا آشنا بود.

با نشستنش توی آمبولانس بلافاصله ژان رو روی تخت دراز کرد و دکترا مشغول کارشون شدن. ییبو به دست های دکترا که میجنبید و چیزایی رو به ژان تزریق می کردن نگاهش رو به ژان داد. این یعنی هنوز زنده بود. آره. ژانش قوی تر از این حرف ها بود. دستش رو روی‌ چشمهای خوش رنگ عشقش کشید و نرم پلکاش رو بست و آروم زمزمه کرد:

-یکم دیگه.. فقط یکم طاقت بیار.

◇یوبین◇

با دستور یوبین برای عقب نشینی تقریبا افرادش داشتن عقب مینشستن که با رسیدن افراد منگ یائو چشم های یوبین درخشید و دوباره دستور حمله رو صادر کرد. از منگ یائو ممنون بود.. درست به موقع.

تعداد افراد ژویانگ کمتر شده بود و تقریبا همشون با دیدن مردن بوون و تیر خوردن ژویانگ داشتن تسلیم میشدن. فقط اگه.. فقط اگه اون مزاحم نبود.

وقتی اون فرد به دستور یوبین داشت ژویانگ رو میبرد تو اون تا برای شکنجه ببرنش جی یانگ مزاحم ظاهر شد و بعد.. اه خدایا.

یوبین دستی توی موهاش کشید و به اطراف نگاه کرد و‌ با دیدن شیچن که ترسیده داشت دنبال ییبو بین افراد میگشت سمتش رفت:

-هی بیا اینجا.

شیچن سردرگم دادی کشید و به یکی از جنازه ها لگدی زد و‌ با شنیدن صدای یوبین سریع سمتش برگشت:

-ییبوشون نیستن.

-دیدمش که یه پسره رو برداشت و سوار‌ آمبولانس شد. نگرانش نباش. فقط.. باید بهم توضیح بدی اون پسر کی بود و چرا نگفتی اون هم اینجاست و باید نجاتش بدیم.

با اخم و جدی بهش خیره شد و نگاه تیزی بهش انداخت.

نفس راحتی از بین لب های شیچن بیرون رفت و دستاش رو‌ روی صورتش کشید. رو زمین ولو شد و دستاش رو روی‌ پاهاش‌ گذاشت. لبخند رو لبش نشست. سالم بود. برادرش سالم بود. پاره تنش سالم بود. اشک هایی که داشتن راه چکیدنشون رو باز می‌کردن پاک کرد و به یوبین خیره شد:

-ژوچنگ مراقب اینا هست. بیا بریم بیمارستان. میخوام از نزدیک ببینمش و‌ مطمئن بشم. بعد همه چیز رو برات توضیح میدم.

اه از بین لب های یوبین خارج شد:

-خیلی خب.

◇ژویانگ◇

گنگ بود.. همه چیز براش گنگ بود. با بلند شدن یوبین از روش درداش چندین برابر شده بودن. گلوش سوزش وحشتناکی داشت و حس میکرد حتی نمیتونه نفس بکشه. به سختی به پهلو چرخید و با سرفه های وحشتناکش که گلو دردش رو چند برابر میکرد خون تو گلو و دهنش رو بیرون ریخت.

دستش رو روی جای تیر که درست زیر گردنش بود گذاشته بود و فشار میداد تا بلکه از درد زیادش کم کنه اما انگار بدتر شده بود.

گوش هاش زنگ میزدن و صدای انفجار گنگی از اطراف میشنید و درخششی تو چشم هاش می افتاد و محو میشد. قدم های آدم ها که داشتن ازش دور میشدن رو میدید.

یه نفر یقش رو یه مرتبه گرفت و همینجور که خم بود ژویانگ رو با خودش رو زمین میکشید و میبرد. گوش های ژویانگ کلماتی که به زبون میاورد رو خیلی کشیده میشنید و درکی ازشون نداشت:

-فکر کردی به همین راحتی خلاص میشی؟

دردش بدتر شده بود و انرژیش داشت ته میکشید. چشم هاش رو بست و اجازه داد اون لحظه تصویر جی یانگ که توی ذهنش نقش بسته بود و کمی باعث تسکین درداش میشد آرومش کنه.

با فکر کردن به اینکه دیگه نیست که اون لبخندا رو ببینه قطره اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد و رو گونه خاکیش غلتید و تو امتداد موهاش محو شد.

ناراحت بود که نتونست به اولین قولش به جی یانگ عمل کنه و کلمات به صورت زمزمه از بین لب هاش خارج شدن:

-متاسفم.

-خفه شو دیوونه ابله.

با شنیدن صدای آشنای کسی که داشت بهش فکر میکرد تک خنده ای زد. حتما از شدت درد توهمی شده بود.

◇جی یانگ◇

از اون موقعی که داشت با چراغ قوه تو جنگل میگشت و گاهی از دیدن حیوون های توش شگفت زده میشد و با حیرت نگاشون میکرد تقریبا نیم ساعتی میگذشت و این رو از چک کردن ساعت گوشیش فهمیده بود.

با شنیدن صدای شلیکی از چندین متری سمت چپش به سرعت سمت صدا برگشت و با ترس به فاصله زیادی که داشت نگاه کرد. یعنی ژویانگ اونجا بود؟! با این فکر حتی یه لحظه هم تامل نکرد و به اون سمت دوید.

اگه نمیخواستم بره دست خودش نبود. قدم هاش یکی بعد دیگری به اون سمت هدایتش میکردن. به نفس نفس افتاده بود و حس میکرد تندتر از همیشه میدوعه.

بعد از چند دقیقه طولانی بلاخره نزدیک شده بود. ایستاد خم شد و دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و سعی کرد با نفس های عمیقی که میکشید نفساش رو کنترل کنه.

بعد از دو دقیقه با حس آروم شدنش به سمت جایی که حالا صداها خیلی بلندتر و وحشتناک تر شده بودند رفت. پشت چندین درخت پنهان شد و آروم نشست و با چهره هراسونش به صحنه ای که کم از جنگ نداشت خیره شد.

استرس بدی گرفته بود و حس بدی پیدا کرده بود. به چهار نفری که وسط زمین درگیر بودن نگاه کوتاهی انداخت. نارنجک و تیر از این طرف به اون طرف شلیک میشد و گاهی صدای فریادی بالا میرفت و گاهی یه جسد و زخمی رو زمین ولو میشدن.

اشک تو چشماش جمع شده بود و با بغض اطراف رو نگاه میکرد. این اولین باری بود که چنین چیزهایی میدید. اون همیشه خارج از این صحنه ها در پشت صحنه قرار داشت.

یه لحظه با دیدن جسم یکی از اون چهار نفر که غرق خون روی زمین ولو شده بود هینی کشید و یکم عقب اومد و نگاش رو بالا اورد و نگاهش با نگاه ژویانگ گره خورد.

باورش نمیشد اون عشقش باشه. اون قرمزی رو پیراهن مشکیش که به رنگ قهوه ای در اومده بود یه لحظه دنیارو برای جی یانگ تیره کرد.

-ژو.. ژویانگ؟

باورش نمیشد اون ژویانگ خودش باشه که حالا داشت زیر دست یه نفر کتک میخورد و با سمجی چشماش رو باز نگه داشته بود.

-باید همین الان نجاتش بدم باید از اونجا دورش کنم. من بدون اون.. نه اون پیشم میمونه..‌ اجازه نمیدم بلایی سرش بیاد.

فکرهاش هر لحظه باعث بیشتر فرو رفتن ناخون هاش تو پوست دستش میشدن و با اضطراب و چشم هایی که به اشک نشسته بود و حتی خودش هم متوجهشون نشده بود دنبال راه حل بود.

با دیدن ماشین ژویانگ که کمی اونطرف تر پارک شده بود سریع بلند شد و به سمتش دوید. حالا حتی صدای ترکیدن نارنجک ها هم بلندتر شده بود و تو گوش جی یانگ زنگ میزد. نمیدونست اون صداها از کدوم طرفشن ولی مگه اهمیتی‌ داشت؟

سوار ماشین شد و با دیدن کلید تو ماشین لبخند محوی رو لب هاش جا خوش کرد که با منفجر شدن یه نارنجک درست تو پنج قدمیش از جا پرید.

سریع ماشین رو روشن کرد و سمت وسط اون میدون خطرناک روند و با دیدن اون مرد هیکلی که داشت ژویانگ و با خودش طرف یه ون میبرد عصبی پاش رو روی پدال گاز فشار داد.

با رسیدن نزدیکشون ترمز دستی رو بالا اورد و فرمون رو چرخوند که انتهای ماشین به چند نفر برخورد کرد و در سمت خودش رو باز کرد و درست اون مرد رو، رو به روی خودش دید.

قبل اینکه مرد کاری کنه با چاقویی که با خودش اورده بود چند بار تو گلوش زد و دادی کشید و گریه اش گرفت.

مرد رو زمین ولو شد و چاقو از دست جی یانگ ول شد. بی مهابا اشک میریخت و دست هاش میلرزیدن اما صدای گلوله اجازه بیشتر فکر کردن به اینکه یه نفر رو کشته ازش گرفته بود. حالا بیشتر اشکاش، به خاطر دیدن ژویانگ غرقه خون بود.

زیر بغلاش رو گرفت و به زور سمت ماشین میکشیدش که با زمزمش جوش اورد و با حرص سرش داد زد:

-خفه شو دیوونه ابله!

به زور تن نیمه جونش رو تو ماشین جا کرد و کنارش نشست. دوباره ماشین رو به حرکت در اورد و خیلی سریع از اونجا دور شد ولی دیدن برق آمبولانس از آینه سمت راستش حسرتی تو نگاهش کاشت و به ژویانگ نگاه کرد.

دستش رو گرفت و آروم نبضش رو چک کرد و خنده رو لباش اومد:

-فقط جرئت داری ضربانت کم بشه. اونوقت خودم میکشمت.

خطاب به ژویانگ میگفت و سرعتش رو بالا میبرد. حتی نمیدونست کجا داره میره

ژویانگ با حس پیچیدن عطری که دلتنگش بود زیر بینیش و هر لحظه بیشتر شدن بوش از عالم بیهوشی در اومد و‌ با حسرت زیر چشمی اطراف رو نگاه میکرد و با صدایی که از شدت سرفه و خون تو گلوش به زور شنیده میشد و حتی شک میکرد صدای خودش باشه امیدوار حرف زد:

-جی یانگ.. اینجایی؟

جی یانگ با شنیدن صدایی از کنارش با ذوق چشماش رو به ژویانگ داد و خندید و اشکاش رو با پشت دست پاک کرد:

-ا.. اره اینجام. جات امنه نگران نباش.

-نیستم.

ژویانگ با لبخند محوی رو لباش که بخاطر وجود جی یانگ کنارش بود سخت سعی میکرد چشماش رو باز کنه تا بتونه چهرش رو ببینه اما انگار بی فایده بود. حس میکرد پلکاش به قدری سنگینن که انگار وزنه بهشون وصله. با حرف بعد جی یانگ نتونست جلو خودش رو بگیره و اروم خندید که بعد به خاطر پیچیدن درد تو بدنش و صورتش پشیمون شد.

-م.. میگم چیزه.. کجا باید ببرمت؟ بیمارستانم نمیتونیم بریم نه؟

ژویانگ که هنوزم داشت خیلی آروم میخندید با خودش فکر میکرد واقعا اون خیلی کیوت بود. آخه کیه که از بیمار بپرسه کجا باید برای مداوا ببرتش. از این ناتوانی پسرک کنارش خوشش میومد.

در افکارش بود که با داد جی یانگ بالاخره چشماش رو باز کرد و با حیرت و عشق به پسر نگاه کرد:

-یااا باتو اماا میخوای بمیری؟ چرا به جا جواب دادن میخندی. نکنه همش سرکاری بود به خاطر ترسوندن من.

جی یانگ میدونست که هیچی سرکاری نبوده و این حقیقت تلخیه که باهاش روبه روعه؛ ولی الان خنده های ژویانگ تو این اوضاع واقعا رو مخش بود که با شنیدن صدای خش دار ژویانگ بالاخره لبخندی زد:

-برو خونه بوون خارج شهره. تو جی پی اس ماشین آدرسی رو که میگم بزن.

جی یانگ سر تکون داد و همونطور که یه چشمش به جاده بود یه چشمش رو به جی پی اس داد و کلمات رو واردش میکرد که با نمایان شدن صفحه و دیدن نقطه ای که نشون میداد پاش رو روی پدال فشار داد و به اون سمت روند:

-بوون.. دکتره اره؟

ژویانگ حس خستگی زیادی تو تنش میکرد و چشماش رو دوباره بسته بود. نفس کشیدن براش سخت و الان دردش چندین برابر شده بود و اخم بین ابروهاش اورده بود. با سوال جی یانگ تازه یاد بوون غرق در خون افتاد و جواب جی یانگ رو داد:

-نه.. نبود اما یه مدت پرستار بود.

واقعا اون چجوری مرده بود اون گوله کنار گلوش.. صداهای شلیک.. میخواست یکی یکی به یاد بیاره ولی سردرد وحشتناکی داشت و خواب به چشماش هجوم اورده بود و جواب دادن به جی یانگ که داشت با استرس سوال میپرسید براش خیلی سخت به نظر میرسید.

-ب.. بود؟ منظورت از بود چیه؟! حتما رفته یه کشور دیگه اره.. اگه خونش خالیه پس چرا داریم میریم اونجا؟ کسی هست که کمکمون کنه؟ حتما یه دکتر اونجا هست. اره اره حتما.

ژویانگ تموم سعیش رو میکرد تا صدا جی یانگ رو بشنوه تا دردش بهتر بشه اما حقیقت این بود که حتی درست نمیفهمید چی داره میگه و حالش اونقدر بد بود که نمیتونست به اینکه جی یانگ خودش جواب سوالاش رو میده و تصور صورتش که چقدر خوردنی به نظر میرسه بخنده.

بعد از چند دقیقه بالاخره به خونه رسیدن و جی یانگ جلوی در پارک کرد و به ژویانگ نیمه بیهوش با نگرانی نگاه کرد و پیاده شد.

ماشین رو دور زد و در سمت ژویانگ رو باز کرد. اومد بلندش کنه که دید نمیتونه. با درهم رفتن اخم های ژویانگ و حدس اینکه درد داره قلبش به لرزه در اومد:

-چی.. چیکار کنم؟

ژویانگ لبش رو گاز گرفت و بعد کمی آروم شدن دردش که برای جی یانگ چند سال گذشت به سختی جی یانگ رو راهنمایی کرد:

-رمز در ۱۹۹۵. بازش کن.. از کنار چوب لباسی. عصا رو بردار بیار.

جی یانگ تند تند سر تکون داد و بدو بدو داخل خونه رفت. رمز رو وارد کرد. با وارد شدنش دنبال چوب لباسی میگشت که خیلی زود پیداش کرد.

عصای دوطرفه رو برداشت و از خونه بیرون دوید. عصارو طرف ژویانگ گرفت و نگران نگاهش کرد:

-اوردمش.

ژویانگ لای پلکاش رو از هم فاصله داد و به کمک جی یانگ یکم از ماشین پایین اومد. یکی از عصاها رو گرفت و قسمت مخصوصش رو زیر بغلش گذاشت. جی یانگ فورا زیر اون دستش رفت و نیمه دیگه بدنش رو به خودش تکیه داد.

با قدمای آروم سمت در میرفتن.. ژویانگ از درد گاهی نفس های عمیق میکشید و گاهی نفسش رو حبس میکرد؛ بعد به شدت به سرفه میوفتاد.

توان راه رفتن نداشت و با اینکه خون رو لباسش خشک شده بود هنوزم خونریزی کمی داشت. بعد از چند دقیقه طاقت فرسا، ژویانگ، بالاخره روی تخت دراز کشید. صدای فین فین جی یانگ نشون از گریه اش میداد و حس درد رو برای ژویانگ بیشتر میکرد:

-زنگ بزن دکتر.. اه..

آب دهنش رو با صدا قورت داد و سرش رو کج کرد:

-بهت میگه چیکار کنی.

جی یانگ که از تعجب و ترس و نگرانی حس شوکه بودن داشت با حیرت نگاهی به ژویانگ انداخت. چرا گنگ حرف میزد؟ دکتر دیگه کی بود؟ به مغزش فشار اورد و با به یاد اوردنش سریع گوشیش رو برداشت و شماره گرفت.

◇منگ یائو◇

با شنیدن صدای تلفنش که به طور مداوم زنگ میخورد بالاخره از خواب بیدار شد و گیج دنبال موبایلش گشت، با پیدا کردنش جواب داد و موبایل رو روی گوشش قرار داد و دوباره چشماش بسته شد. صدا توی گوشش پیچید:

-تو راه بیمارستانیم رئیس. یکی از کسایی که گروگان گرفته بودن تیر خورده.

با شنیدن صدا منگ یائو مثل فنر از جا پرید و رنگ چهره اش که بخاطر درد رو به زردی میزد، پرید و دردی توی سرش پیچید که دستش رو روش گذاشت:

-یکی؟ کدوم؟ ببینم مگه چند نفر گروگان بودن؟

-الان جای این حرف ها نیست رئیس. اوضاع بیمار وخیمه. بگو اتاق عمل رو اماده کنن. به محض رسیدن باید عمل شه.

صدای بوق به گوش رسید و تماس قطع شد. منگ یائو همچنان شوکه به دیوار رو به روش خیره بود. اتاق عمل؟ وخیم؟ کی؟ ییبو؟

به سرعت سرم و کیسه خون توی دستش رو کند و پیچ آنژیوکت دستش رو بست و از جاش بلند شد. همونطور که دستش رو به سرش گرفته بود از اتاق خارج شد و سمت پرستاری رفت.

پرستارا به سرعت از کنارش رد میشدن و بالاخره با رسیدن منگ یائو‌ به یکی از پزشک های بخش جراحی متوجه اش شدن:

-جناب جین. باید برگردین تو تختتون. حرکت براتون خوب نیست.

پرستار جلو اومد و بازوی منگ یائو رو گرفت که توسط یائو عقب هل داده شد:

-ولم کن.

دست منگ یائو به آستین لباس پزشک رسید و تو دستش فشردش:

-یکی تیر‌خورده. به مرگ نزدیکه. تا چند دقیقه دیگه میرسه اینجا. فکر کن پسر رئیس جمهوره. باید سریعا تحت عمل قرار بگیره. هزینه هاشم من پرداخت میکنم.

به سختی و سریع توضیح داد و پزشک اول با حیرت نگاش کرد، بعد چند ثانیه با دادی که منگ یائو کشید عقب گرد کرد و سرتکون داد:

-کادر عمل رو تشکیل میدم. فرم هایی که پرستارا میارن رو پر کنین.

به پرستارا اشاره کرد و سریع سمت راهروی دیگه ای دوید. منگ یائو نفس راحتی کشید و به کمک پرستار روی یکی از نیمکت های توی راهرو نشست. آروم سرش رو ماساژ داد و پلک هاش رو روی هم گذاشت تا از سرگیجه اش جلوگیری کنه. آروم زمزمه کرد:

-آب.

لیوان آبی که پرستار اورده بود بلافاصله زیر لباش قرار گرفت و آروم ازش نوشید و با حس سیرآب شدنش عقب کشید و رو به پرستار لبخند محوی زد:

-فرم ها؟

روی لب پرستار لبخند مهربونی نشست:

-همین حالا.

سمت بخش پذیرش رفت و منگ یائو این فرصت رو پیدا کرد که چشماش رو ببنده و کمی استراحت کنه.

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ