#part2

620 126 16
                                    

با استرس از خونه خارج شدم و سوار پورشه سفید رنگم شدم.. ماشین و استارت کردم و طبق عادت همیشگیم دکمه باز شدن سقف ماشین رو زدم و به راه افتادم.. باد خنکی که به صورتم میخورد استرس ملاقات پیش روم رو کمتر می کرد و باعث باز شدن ذهنم می شد.. طبق توصیه هایی که بهم شده بود اول از همه خریدن چند تا هدیه الزامی بود و طبق سلیقه اش الان حیوون خونگی بهتر از هر چیزی بود پس سمت قلعه حیوانات بزرگ شهر تغییر مسیر دادم.



با رسیدنم به فروشگاه حیوانات یا همون قلعه حیوانات مشهور ماشین و توی پارکینگ پارک کردم و بعد از قفل کردن درش وارد محوطه فروشگاه شدم.. با ورودم مردی با لبخند جلو اومد:



-عصر بخیر آقا کمکی از دستم بر میاد براتون انجام بدم؟!



لحظه ای نگاهش کردم و سرم رو به معنی نه تکون دادم و مشغول قدم زدن شدم.. مرد پشت سرم به حرکت در اومد:



-اگه حیوون خاصی مد نظرتون نیست میتونم چند تا رو پیشنهاد بدم.. فقط از گونه خاصی می خواین؟



کلافه به حرف اومدم:



-حیوونی رو میخوام که نگهداری ازش نسبتا راحت باشه.. هر چیزی که ما میتونیم بخوریم و بخوره و نیاز نباشه صاحبش هر دفعه برای خرید غذاش اینور اونور بره. یه حیوون که توی خونه طاقت بیاره و نیازمند محوطه بیرون از خونه نباشه.



مرد مشغول فکر کردن شد.. از فرصت استفاده کردم و مشغول دیدن حیوونای اطرافم شدم.. قفسه های پرنده ها توی جای جای فروشگاه به چشم میخورد.. هر کدوم شکل و شمایل خاص خودشون رو داشتن و این به فروشگاه زیبایی بخشیده بود.. روی زمین و توی هوا انواع قفس حیوانات به چشم میخورد.. با دیدن قفس شیشه ای کنجکاو به طرفش رفتم.. ماری سیاه رنگ با لکه های سفید دراز و زیبا روی تکه چوبی لم داده بود.. لبخندی زدم و سرم رو به شیشه نزدیک کردم.. سرش رو بلند و کرد و در حالی که زبونش و بیرون از دهنش حرکت میداد بهم خیره شد.. مردمک چشماش باریک بود و این به زیباییش اضافه می کرد.. ولی متاسفانه این بیشتر مناسب برادرم بود تا اون.!



از قفسه فاصله گرفتم و دوباره مشغول گشت زدن شدم.. مرد نزدیکم شد:



-نظرتون درباره خرگوش چیه؟ هم نگهداریش راحته هم سبزیجات می خوره.. تازه زیبایی خودشو داره و هر کسی ازش خوشش میاد.!



به فکر فرو رفتم.. آره شاید خرگوش بهترین گزینه باشه. سرم رو به معنای تایید تکون دادم که با لبخند به بخش دیگه ای از فروشگاه راهنماییم کرد .. با ورودم به اون بخش نگاهم به موجودات پشمالوی تو قفس معطوف شد.. این بخش شامل همسترا و گربه ها و دیگر حیوانات پشمالوی کوچیکی میشد که ناخوداگاه لبخند کوچیکی رو روی لبم میوردن.! همراه مرد به سمت قفسه شیشه ای رفتم که در تاریکی بود.. کنار قفس شیشه ای نشستم و به موجودات سفید و سیاه درونش خیره شدم.. بعضیاشون به راحتی توی مشتم جا میشدن.. گوشاشون و با لطافت حرکت میدادن و دندوناشون که مشغول جویدن کاهو بود معصومیت چهره اشون رو بیشتر به رخ می کشید.! نگاهم معطوف خرگوش کوچیک مشکی رنگی شد که دور از بقیه خوابیده بود.. دستم رو وارد محوطه شیشه ای کردم و خرگوش رو توی دستم گرفتم.. چشم هاش رو باز کرد و سعی کرد از دستم فرار کنه.. لبخندی زدم و جلوم نگهش داشتم و آروم گوشاش رو نوازش کردم. چهرش برخلاف خرگوشای دیگه نه تنها معصومیت نداشت بلکه بیشتر عبوس بود.! دل ازش کندم و دست فروشنده دادمش و دوباره به قفس نگاه کردم.. دستم رو دوباره وارد محوطه شیشه ای کردم تا خرگوش سفید رنگی رو بیرون بکشم که توجهم به خرگوشی جلب شد که گوشه شیشه توی تاریکی پنهان شده بود.. دستم و تغییر جهت دادم و خرگوش کوچیک رو از گوشه قفس بیرون کشیدم.. با بیرون اوردنش از قفس نفس تو سینم حبس شد.. باورم نمیشد خرگوش توی دستم رنگش آبی باشه.. پشماش به حدی نرم بود که میترسیدم دست بهش بزنم که نکنه آسیبی ببینه.. چشمای مشکیش توی اون آبی ملایم به خوبی جلوه می کرد و لبخند و آرامش رو روی لب هر کسی می نشوند و فرد رو مجذوب خودش می کرد.. از جام بلند شدم و رو به فروشنده کردم:



-این خرگوش از نژاد خاصیه؟



لبخندی زد:



-بله این خرگوش جزو کمیاب ترین خرگوشاست و قیمتش بیشتر از چیزیه که فکرش رو می کنید..!



ناخودآگاه با حرفش لبخند کجی روی صورتم نشست:



-این دو تا خرگوش رو میخوام.. با تموم لوازم مورد نیازشون و حتی وسایل بازیشون.



لبخندی زد و به طرف پیشخوان فروشگاه به راه افتاد.. شاگردش رو صدا کرد و ازش خواست وسایل رو آماده کنه و دو تا خرگوش رو درون قفس فلزی گذاشت:

-یه قفس شیشه ای بزرگ و وسایل مورد نیازشون رو الان شاگردم آماده میکنه.. الان با خودتون می بریدش یا آدرس میدید براتون بفرستیم؟



کارت عموم و از کیفم بیرون کشیدم.. مگه نه اینکه گفت از روش هر چقدر خواستم خرج کنم.! نیشخندی زدم و کارت رو جلوش گرفتم:



-با خودم میبرم.. ماشینم توی پارکینگ رو به روئه.. لطفا فاکتور فراموش نشه.!



با لبخند کارت و کشید و با قبض بهم برگردوند. به مبلغ نگاه کردم.. یکم زیادی گرون برام تموم شد.. این مبلغ برای این خرگوش.. ولی خب حده اقل مطمئنم که اون عاشقش میشه.. آره حالا ژان میتونه روی یه خرگوش نادر مطالعه کنه.! پس قیمتش اصلا برای من اهمیتی نداشت. بهر حال عموم پولش رو داد.



قفس فلزی و توی دستم گرفتم و از فروشگاه خارج شدم و سمت ماشینم رفتم و خرگوشارو روی صندلی کمک راننده گذاشتم و صندوق رو بالا زدم تا وسایلی و که شاگرد فروشگاه داره میاره رو توش بزارم.. اما با باز شدن صندوق نگاهم خیره اسلحه های توش شد.. با حرص نفس عمیقی کشیدم.. شیچن دیگه شورش رو در اورده بود.! قبل از اینکه کسی اسلحه هارو ببینه در صندوق رو بستم و به ناچار در صندلی عقب رو باز کردم و سقف رو هم باز کردم تا قفس رو به راحتی درونش قرار بده.! به ماشین تکیه دادم و از سرعت عمل کند شاگرد فروشگاه کلافه شدم.. به ساعتم نگاه کردم.. داشت دیرم میشد:



-آقا.!



سرم روبلند کردم و به شاگرد نگاه کردم.. با سرم به ماشین اشاره کردم و کمکش کردم قفس و از روی چرخ دستی بلند کنه و توی ماشین قرار بده.. انعامش و دادم و سوار ماشین شدم و به سرعت سمت دانشگاه حرکت کردم.



با رسیدنم به دانشگاه ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و بعد از برداشتن قفس خرگوش به سرعت وارد محوطه دانشگاه شدم ولی با دیدن راه طولانی تا ساختمون اصلی آه از نهادم خارج شد.. اگه دیر برسم واقعا نمیدونم چطوری جواب عمو رو بدم.. نفس عمیقی کشیدم و بعد از بدست اوردن خونسردیم با قدم های سریع به سمت ساختمون به راه افتادم.. فضای دانشگاه سرسبز و پر از درخت و گل های زیبای رنگارنگ بود و همین حال آدم رو خود به خود خوب می کرد.. توی مسیر توجه ام به پسر عجیبی جلب شد که پشت به من گوشه ای نشسته و با گربه ای بازی می کرد. ناخودآگاه بهش نزدیک شدم و مقابلش قرار گرفتم.. ترسیده سرش رو بالا اورد و به چشمام نگاه کرد. با دیدن اون دو تا تیله ی مشکی چشماش ناخودآگاه محو اون آسمون شب شدم.. این حس عجیب نمیدونم چی بود اما...



ادامه دارد...☻


♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Onde histórias criam vida. Descubra agora