#Part 43

297 62 1
                                    

◇تو.. برادرمی؟◇

پلک های ژان آروم از هم فاصله گرفتن و گیج به اطراف خیره شدن. باز هم توی همون اتاق های تماما سفید رنگ بیمارستان اسیر شده بود. ولی این اتاق یه فرق بزرگ داشت.

دستگاه هایی که به بدنش وصل بودن حالا دیگه تو اتاق نبودن و حتی جای پنجره ها عوض شده بودن. یعنی منتقل شده بود به بخش؟

نگاهش رو چرخوند و‌ با حس دستش توی‌ دست کسی سرش رو پایین اورد و با دیدن پسر معصومی که سرش رو روی تخت گذاشته بود و به خواب رفته بود چشم هاش گرد شد.

انگشت هاش میون انگشت های پسر اسیر بودن و صورت پسرک از اشک خیس بود و رد اشک روی صورتش لک انداخته بود.. اون پسر کی بود؟ چرا دستش رو گرفته بود.. اینجا چی کار می کرد؟

ترسیده دستش رو عقب کشید و تو خودش جمع شد ولی قبل اینکه بغض توی‌ گلوش بشکنه و اشک هاش جاری بشن در اتاق باز شد و ژان انگار با دیدن ییبویی که وارد اتاق شده بود همه چیز رو فراموش کرد و چشم هاش درخشید:

-ییبو!

-ژان؟

لب های ییبو آروم برای زمزمه اسم های ژان از هم فاصله گرفتن و قدم هاش پر شتاب شدن و با رسیدن به ژان، بدن نحیفش رو بین بازوهاش گرفت.

ژان هیکل درشت و ورزیده ای داشت و ییبو با دیدنش هیکلش شاید همیشه بهش غبطه میخورد.. اون واقعا چهره قشنگ و قد بلندی داشت و حتی از ییبو درشت تر بود.. ولی حالا... حالا این مشکلات باعث شده بود تا بدنش آب بره و شاید فقط از نظر ییبو این شکلی بود.. ولی حس می کرد بدن ژان نحیف تر از اونه که بتونه به خودش فشارش بده.

میترسید... میترسید ژان بین بازوهاش خورد بشه.

با حس دست ژان که رو بازوش نشست، فشار دست هاش رو کم کرد و آروم عقب رفت و پر مهر و عشق نگاهش کرد و چشمک محوی زد:

-دلم برات تنگ شده بود.

قلب ژان اگه تا حالا سکوت کرده بود، حالا با شنیدن این جمله ییبو به تپش افتاده بود و خودش رو بی مهابا به قفسه سینه اش میکوبید.

پلک هاش آروم لرزیدن و حس خوبی به قلبش تزریق شد و سرش رو پایین انداخت و گونه هاش سرخ شد:

-م.. منم..

خواست جمله اش رو ادامه بده ولی با دیدن دوتا تیله مشکی که بهشون خیره بود ترسیده بیشتر تو بغل ییبو فرو رفت:

-او.. ن کیه؟

چشم های ییبو خیره ژان بودن و قلبش از عشق پر شده بود و خنده محوی روی لب هاش نشسته بود و تنها با حرف ژان بود که اون خنده از بین رفت و سرش رو برگردوند و با دیدن یوبین اروم سر تکون داد:

-اون.. خانوادته.

نمیدونست کارش درسته که بهش میگه یا نه. ولی باید بالاخره میگفت نه؟

یوبین با حرف ییبو آروم از جاش بلند شد و یه قدم عقب رفت و عکس بچگیش رو از جیبش در اورد و جلوی ژان گرفت:

-این.. میشناسیش؟

ژان با شنیدن حرف ییبو با چشم های گرد و با حیرت نگاهش می کرد. نمیدونست منظور ییبو چیه.. خانوادته یعنی چی؟

با شنیدن صدای آروم و آشنایی سرش رو سمت فرد نا آشنای جلوش برگردوند و با دیدن عکس تو دستش نفسش ایستاد. دست هاش شروع به لرزیدن کردن و مردد ولی سریع دستش رو دراز کرد و عکس رو از میون انگشت های یوبین خارج کرد و با حیرت به عکس خیره شد. خودش بود؟

خاطراتی که یادش اومده بود به سرعت از جلوی چشم هاش شروع به گذشتن کردن و اشک هاش آروم روی گونه هاش به لغزش در اومدن.

خاطراتش انگار داشتن بازیش میدادن.. صحنه هایی رو به یاد می اورد که تا الان نشونی ازشون نداشت.

دویدنشون توی‌ پارک.. بودنشون با دو تا پسر جوون.. خرابکاری هاشون.. تنبیه شدناشون.. گریه و خنده هاشون.. تک تک خاطراتی که به یاد میاورد انگار معنی زندگی رو به یادش می اوردن.

نگاهش پر اشک شد و سرش رو بالا اورد و ناباور به یوبین خیره شد. باید باور می کرد؟ چرا؟

نگاهش روی ییبو سر خورد و اشکاش شدت گرفتن. یعنی چون ییبو تاییدش می کرد.. پس درست بود؟ اره.. درست بود.

ییبو و یوبین تموم مدت مردد و ترسیده و با نگرانی به ژان نگاه می کردن و ییبو بین انگشت هاش سرنگ دارو رو فشار میداد. دارویی که درمانگر تشنج های ژان بود.

نمیدونستن چقدر توی اون حالت بودن که بالاخره با زمزمه ای که از بین لب های ژان خارج شد به یکباره تموم نگرانی هاشون پر کشید:

-یو... بین گه؟

ژان مردد و ترسیده و پر نیاز به یوبین خیره شد و یوبین آروم خندید و دستی توی موهاش کشید و قدمی جلو گذاشت و ژان رو بین بازوهاش گرفت و فشرد و پلک هاش رو روی هم گذاشت و عطر ژان رو با تموم توانش توی ریه هاش شکید. برادرش اینجا بود.. واقعا اینجا بود.

لبخندی روی لب های هردوشون نشست و اشک هاشون مهلت خندیدن رو بهشون نداد و دست هاشون صورت و موهای همدیگه رو بدون صبر لمس می کردن.

لب های هردوشون از بیان کلمات عاجز بودن. انگار هردوشون می ترسیدن با گفتن کلمه ای، دیگری رو از خودشون برنجونن. هر دو مدت زیادی بود که به این آغوش نیاز داشتن و حالا... بهش رسیده بودن و نمیتونستن به راحتی ازش بگذرن.

ییبو که تموم مدت بهشون خیره بود لبخند پر رنگی زد و آروم سرنگ رو توی جیب یوبین سر داد و برگشت و از اتاق بیرون رفت. بهتر بود که تنهاشون میذاشت.

◇برایان◇

بعد از دیدن ژان خیالش از سلامتیش راحت شده بود و بعد از گذشت کمی زمان از اتاق بیرون رفته بود تا به کارای بیمارستان ژان رسیدگی کنه.

حالا که یوبین برگشته بود باید اسم و فامیل اصلی ژان رو بهش برمی‌گردوند؟ نه.. نمیخواست. این اسم بیشتر به ژان میومد‌.

سرش رو تکون داد و سمت بخش پذیرش رفت. باید زودتر ژان رو مرخص می کردن.

◇◇◇

با تموم شدن کارای ترخیص ژان سمت اتاق دکترش رفت و آروم در زد:

-بیاین تو.

برایان با شنیدن صدای دکتر آروم وارد اتاق شد و دکتر با دیدنش لبخند محوی زد و از جاش بلند شد:

-جناب وانگ. چی باعث شده این همه راه تا اینجا بیاین. به پرستارا میگفتین بهم خبر بدن تا خودم خدمتتون برسم.

-اینطوری حرف نزن لیو.

برایان لبخند محوی زد و اروم دست لیو رو فشرد و روی مبل نشست:

-اومدم وضعیت ژان رو بپرسم.. اجازه ترخیص دادی ولی این وضعیت براش خطرناک نیست؟

خنده آرومی روی لب لیو نشست و با حرف برایان جلوش نشست و جدی سرتکون داد و لبخند محوی زد:

-تیر تقریبا نزدیک قلبش خورده ولی خب با قلبش اصابت نکرده و زیاد به اندام های حیاطیش آسیبی نزده. از طرفی اون نزدیک ده روز بستری بوده.. پس مشکلی پیش نمیاد اگه با رعایت های لازم مرخص بشه..

با حرف های لیو لبخند پر رنگی روی لب های برایان جا گرفت. ژان خیلی خوشحال میشد که مرخص بشه نه؟

لیو به برایان جدی خیره شد و ابرو بالا انداخت و چشمکی زد و ادامه داد:

-پانسمانش هر بیست و چهار ساعت باید تعویض بشه. داروهاش رو باید سر موقع بخوره. و برای کشیدن بخیه ها سر موعد مقرر باید بیاد بیمارستان. هفته ای یبارم باید چکاپ بشه. تنها در این شرایط اجازه مرخصی داره.

-مطمئن میشم که تموم اینکارا رو انجام بده. ممنون از کمکت.

برایان قدردان به لیو نگاه کرد و لیو اروم خندید و سرتکون داد:

-مشکلی نیست دوست قدیمی‌.

-حالا که مشکلی نیست پس چطوره درباره پسر دیگمم اطلاعات بگیرم؟ منگ یائو.. اون چطوره؟

با اسم پسر دیگه ام چشم های لیو رنگ تعجب گرفت و با شنیدن اسم یائو آروم خندید و کمی فکر کرد؛ که با به یاد اوردنش که با وجود حال بدش نزدیک شیچن ول میچرخید سرتکون داد و لبخند پر رنگی زد:

-یائو.. سرش ضربه دیده ولی اوضاعش زیاد وخیم نیست. وقتی از کمای موقت خارج شد خطر از سرش گذشت. الان فقط نیاز داره داروهاش رو مصرف کنه و استراحت کنه. تا یه هفته دیگه کاملا خوبه.

-اه خدا رو شکر. دیگه میتونم شبا رو راحت بخوابم.. فقط اگه ییبو و شیچن مشکل بینشون رو درست کنن.

صدای برایان غمگین بود این باعث شد لیو دعوای شیچنشون رو به یاد بیاره:

-درسته.. اون شیچن بود که با ییبو دعوا می کرد درسته؟ چیز مهمی به نظر نمیرسید ولی.. ییبو چرا اون حرف ها رو میزد؟ یعنی چی که مقصر حال ژان اونه؟

دست برایان با حرف لیو اروم لرزید و از جاش‌ بلند شد و لبخندی زد و توی‌ موهاش دست کشید:

-چیز مهمی نبود. ییبو فکر می کرد شیچن به ژان شلیک کرده. ولی کار اون نبوده. تو درگیری توسط شخص دیگه ای با تفنگ شیچن به ژان شلیک شده. ییبو خبر‌ نداشت و عصبانی شده بود.

-اینطوره؟ پس فکر نکنم مشکلی باشه. یه توضیح کوچیک به رابطه شون کمک میکنه نه؟

برایان آروم سرتکون داد و لبخند رضایت بخشی زد و بعد چشمک ریزی به لیو در جواب‌ حرفش؛ از اتاق خارج شد و آروم رو لباساش دست کشید و مرتبشون کرد. شاید لیو درست میگفت.

◇ژویانگ◇

چند روز بود که تو اون جزیره کوچیک بودن و امروز بالاخره ژویانگ بهتر شده بود و جی یانگ اجازه داده بود تا راه بره.

ژویانگ با بیرون اومدن از کلبه خیلی توجه ها رو به خودش جلب کرده بود ولی کسی نبود که بخواد اهمیت بده.

-بریم لب ساحل قدم بزنیم؟

صدای جی یانگ بود که به گوشش میخورد و باعث لبخند محوش شده بود اما تنها به تایید سر تکون داد و دست معشوقش رو میون انگشت هاش گرفت.

هردو از کنار آب و از بین مردم روستای کوچیک جزیره گذر می کردن و کم کم ازشون دور شدن. جی یانگ به نظرش دیگه اون درهای رو به خوشبختی رو باز کرده بود و وارد قصر خوشبختیش شده بود اما هنوز یه مشکل بزرگ‌ وجود داشت:

-ژویانگ!

صدای جی یانگ فریبنده بود و ژویانگی که از شنیدن اسمش از زبون جی یانگ لذت برده بود تنها سکوت کرد.. سکوتی که باعث شد تا جی یانگ دوباره لب بزنه:

-هی ژویانگ!

جی یانگ باز هم جوابی نشنید و اینبار سرش رو سمت ژویانگ برگردوند:

-یاا ژویانگ قدرتمند.. ارباب بزرگ، این بنده رو‌ ببخشید ک...

-بسه.. بگو چی میخوای.

ژویانگ تقریبا غرید و جی یانگ فقط به ژویانگی که اخم کرده بود و فشار انگشت هاش دور دستش بیشتر شده بود نگاه کرد و با دیدن بیشتر فشرده شدن دستش ناله آرومی از دهنش در اومد و دست ژویانگ رو گرفت:

-درد میاد.

ژویانگ یکم هنگ به جی یانگ زل زد و وقتی نگاه جی یانگ و تقلاهاش رو برای آزاد کردن دستش از تو دست های خودش دید سریع دستش رو عقب کشید و تو جیباش برد و متاسف و پشیمون بهش نگاه کرد:

-من.. م..

-خفه شو! ابله.. ایش.

جی یانگ همونجور که دستش رو میمالید با عصبانیت به ژویانگ زل زد و انگشت اشارش رو با تهدید بالا اورد و جلوی ژویانگ تکونش داد:

-گوش کن.

نفس عمیقی گرفت و به ژویانگ گیج با اخم کمرنگش نگاهی انداخت:

-من میخوام بیماریت رو درمان کنم. میدونم الان خودت رو کنترل میکنی اما ممکنه دوباره یه اتفاق همه چی رو خراب کنه پس..

انگشتش رو پایین اورد و با نگاهی مظلوم و پر خواهش بهش خیره شد:

-نمیخوام زندگیم نابود بشه ژویانگ! پس لطفا به حرفم گوش بده.

ژویانگ دستش رو مشت کرده بود و رگ پیشونیش از عصبی بودنش به خاطر افکار درونیش بیرون زده بود و صداش گرفته بود:

-خب؟ راهکارت چیه؟

-یه.. روانپزشک؟

جی یانگ کلمه روانپزشک رو با شک و تردید آروم زمزمه کرد اما همون زمزمه برای شنیدن ژویانگ و نیشخند زدنش کافی بود:

-هه.. پس تو من رو یه روانی میبینی که به خاطر کنترل نداشتن رو خودش ممکنه زندگیت رو خراب کنه و چون.. دوسش داری که تو اونم تضمینی نیست میخوای ظاهرا بهم لطف کنی و..

-بس کن!

جی یانگ تقریبا داد زد و بغض گلوش رو گرفت و اشک تو چشم هاش جمع شد و یه قدم جلو رفت. فاصله ای بینشون نبود و جی یانگ با وجود بغضش خیلی استوار و با دلخوری به ژویانگ نگاه میکرد:

-میدونی ژویانگ.. همینطوره! تو یه روانی آشغالی که من رو اسیر خودت کردی و چون من قلبم رو بهت باختم و نمیخوام عوضی بمونی. پس مجبوری که حرفم رو قبول کنی حالیت شد؟!

و بعد به ژویانگ که همچنان عصبی بهش خیره بود نگاه کرد و تمام عزمش رو جمع کرد و...

صدای سیلی ای که جی یانگ تو گوش ژویانگ زده بود نشون از محکم بودن ضربه میداد. چون حتی دست خودش هم درد گرفته بود:

-تو..

ژویانگ با ناباوری به جی یانگ زل زد و دستش قسمت سیلی خورده رو لمس کرد و جی یانگ نیشخند محوی زد:

-این رو برای این زدم که دیگه جرئت نکنی به عشق من شک کنی احمقِ بی عرضه ی روانیِ به درد نخور. واقعا چی تو خودت دیدی که انقدر مغرور شدی؟ اگه من نبودم.. اگه.. اگه عاشقت نشده بودم خیلی وقت پیش مرده بودی. پس بهتره ازم‌ ممنون باشی و سعی کنی لااقل جبران کنی قاتل کثیف.

جی یانگ تنه ای به شونه ژویانگ زد و ازش گذشت و سمت کلبه راه افتاد:

-و یادت باشه من روانپزشک رو چند روز دیگه میارم. پس درست رفتار کن!

جی یانگ رفت و ژویانگ رو با کوهی از درگیری ذهنی برای اتفاقات چند دقیقه پیش تنها گذاشت..

◇◇◇

جی یانگ وارد کلبه شد و همون موقع بغض سنگینی که به گلوش چنگ زده بود رو رها کرد و اشک هاش یکی یکی رو گونه های برجستش جاری شدن.

چنگی به لباسش درست محلی که قلبش سنگینی میکرد زد و روی زمین افتاد و یه دستش رو جلوی پاهاش گذاشت.. حالا گریه هاش به هق هقای با صدا تبدیل شده بودند اما نه اونقدری که توجه ها رو به سمت کلبه جلب کنه.

از دست خودش ناراحت بود. اون حرف هایی که به ژویانگ زده بود دست خودش نبود و فقط از رو عصبانیت و دلخوری بود و حالا خودش بیشتر از ژویانگ از حرف هاش ناراحت و دلشکسته شده بود:

-نه نه.. آخه چرا نمیخواد درمان بشه؟ چرا اینکارا رو میکنه؟

بین حرف زدنای آرومش با خودش، بینیش رو بالا کشید و اشکاش رو پاک کرد اما بعد چند ثانیه دوباره چشم هاش پر شدن و اشک هاش گونه هاش رو در برگرفتن:

-اصلا.. اصلا به من چه. تقصیر اونه! ا.. اگه از اول قبول میکرد و اون حرف ها رو نمیزد اینجوری نمیشد. اره تقصیر اونه.. ولی..

دوباره گریه هاش شدت گرفتند. نمیدونست چرا حس میکرد به اندازه ای که بهش خیانت شده باشه ناراحته.. البته با این تفاوت که فرد خیانت کار خودش بوده.

با حس فرو رفتنش تو یه جای گرم سریع برگشت و با دیدن خانم مسنی که سعی میکرد سرش رو روی شونه اش بذاره و نوازشش کنه کمی آروم‌ گرفت.

افراد مسن این جزیره با هم‌ مثل خانواده ای غریبه بودن و فقط موقع نیاز همیشه کنارت بودند و دلداریت میدادن.

بدون کلمه ای.. فقط با بودنشون و محبت ورزیدنشون بهت دلداری میدادن. بدون اینکه چیزی بپرسند و این بهترین چیزی بود که جی یانگ رو به خاطر برگشتش خوشحال میکرد.

تا جایی که چشم هاش گرم بشه تو بغل اون زن مسن اشک ریخت غافل از اینکه ژویانگ بی هیچ صدایی کنار در ایستاده بود و بهش زل زده بود و قلبش از دیدن گریه های جی یانگ به درد اومده بود.

اما نمیتونست الان جلو بره و کاری بکنه. وقتی حتی دلیل گریه های عشقش رو نمیدونست و این بیشتر اذیتش میکرد اما.. بدترین دردی که رو سینش سنگینی میکرد دیدن عشق گریونش تو بغلی جز بغل خودش بود.

بغلی که جی یانگ توش آرامش گرفت و به خواب رفت جایی غیر از بازوها و بدن خودش بود و این ژویانگ رو عصبی و به هم ریخته میکرد.

جوری که الان با تنفر و حس انتقام به پیرزنی که جی یانگ رو روی تشک دراز میکرد خیره شده بود و داشت تو ذهنش نقشه هایی برای زجر دادن یا شایدم کشتن اون طرح میکرد.

با رفتن اون پیرزن مزاحم بهش چشم غره ترسناکی رفت اما زن بی اهمیت رفت و در رو پشت سرش بست و این باعث مشت شدن دست های ژویانگ شد:

-لعنتی اینجا دیگه کجاست.

چنگی به موهاش زد و کنار جی یانگ نشست و آروم مشغول نوازش موهاش شد.

دوباره فکرش پر از حرف های جی یانگ شده بود. وقتی که بهش گفته بود روانی آشغال و اون رو یه عوضی میدید. آهی کشید و به چهره خوابیده و اشک های در معرض خشکی روی صورت جی یانگ خیره شد.

آروم دستش رو روی گونه هاش کشید و اشکاش رو پاک کرد و به چشم های بستش خیره شد:

-تو من رو اینجوری قبول نکردی.. میدونم باید عوض بشم تا قبولم کنی اما.. به نظرت ممکنه؟!

تلخندی زد و از پنجره به بیرون خیره شد و دست از لمس موهای جی یانگ برداشت:

-تو فکر میکنی به آسونی میشه همه چیز رو خوب و عالی پیش برد؟ بعد از اون همه سال.. اون همه اتفاق.. این محاله! فقط یه احتمال مسخره است.

پوزخند تلخی زد و دندون هاش رو روی هم سابید:

-فکر میکنی من یه بی عرضه ام که توان خوشبخت کردنت رو نداره؟ که من واقعا به درد نخورم؟ اون همه آدم رو کشتم و زمین رو از وجود نحس خیلیا پاک کردم تا اینجوری بهم بگن به درد نخور؟ اونم تو!

از سر جاش بلند شد و به اطراف نگاه کرد. الان نیاز شدیدی به سیگار یا شراب داشت اما هیچ کدوم اینجا نبودن.

لحافی رو روی جی یانگ انداخت و با قدم های بلند از کلبه بیرون رفت. به اطراف نگاه کرد و پیش چند تا مردی که اونجا مشغول کار بودند رفت. اما هیچ کدوم از اون مردها سیگاری نداشتند که به ژویانگ بدن.

هرچی بیشتر از بقیه میپرسید حس درموندگی بیشتری بهش دست میداد. یعنی واقعا اونقدر بی عرضه شده بود؟

نقشه اش برای منفجر کردن پایگاهش رو چند روز پیش با ایمیل رمزگذاری شده به دست چند نفری از افراد مورد اعتمادش سپرده بود و برای لغوش دیر بود و هم مطمئن نبود..

اونقدر قدم زده بود که نمیدونست کجاست و فقط خودش رو بین انبوهی از درخت ها پیدا کرد.

به درختی تکیه داد و روی زمین نشست و دستاش رو روی زانو های تا شدش گذاشت.

اون قید پایگاه و کلی چیز هایی که از بچگیش براشون تلاش کرده بود رو زد چون جی یانگ معتقد بود که کار اشتباهیه و اگه اونجا رو نابود کنه از گناهاش کم‌ میشه و شاید بتونه به خوشبختی برسه.. اما جی یانگ یه چیز خیلی مهمی رو نمیدونست! یه راز.. یه معمای بزرگ..

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Onde histórias criam vida. Descubra agora