#part11

431 90 5
                                    


با ورود به خونه نفس راحتی کشیدم و روی مبل ولو شدم. امروز یکی از بهترین روزای عمرم بود.. یا شاید باید بگم تنها بهترینم بود.. لبخند تلخی میزنم و به اتفاقایی که گذشت فکر میکنم.. به پارک.. به نقاشی کشیدنم.. به خاطراتی که به یاد اوردم.. به پسری که ازم محافظت کرد.. به صدای ییبو.. وقتی شروع کرد به خوندن واقعا حس امنیت کردم.. حس آرامش.. انگار صداش نیروی دوباره بهم داده بود. اتفاقای توی ماشین رو با جزئیات به یاد اوردم.. لبخندی رو لبم جا گرفت و دراز کشیدم و مشتم و باز و بسته کردم.. یعنی میشد از این به بعد همیشه همینجوری میبود؟! همینجوری خوب و بدون دردسر.! دلم میخواست همیشه همینجوری خوشحال باشم..



از روی مبل بلند میشم و به آشپزخونه میرم و بعد از ریختن یه فنجون قهوه گرم ازش خارج میشم سمت اتاقم میرم. هوا تاریک شده بود و ییبو بعد از بردنم به رستوران و خوروندن استیک بهم به خونه برم گردونده بود.. نگرانش بودم.. نمیدونم چرا.. ولی.. اولین بار بود که این حس نگرانی رو داشتم.. اه کشیدم و پشت میزم نشستم و بعد از گذاشتن فنجون قهوه روی میز دفترچه خاطراتم و از تو کِشو بیرون کشیدم و دستم و سمت خودکار روی میز بردم که پشیمون شدم و قلم و جوهر و پیش کشیدم و مشغول نوشتن خاطرات امروزم شدم.. به سر تیترش خیره شدم:



♡بهترین روز عمرم♡



بعد از چند لحظه فکر کردن مردد شروع به نوشتن کردم:



"به نام آنکه زندگی می بخشد تا روزی آن را خود باز پس گیرد



امروز یه هفته از وقتی ییبو رو شناختم و زندگیم دگرگون شده میگذره و من سر میزم نشستم و به قلم توی دستم خیره شدم.. قلمی که هر کلمه ای رو که از ذهنم خارج میشه روی کاغذ سفید زیبای مقابلم مینشونه و اون رو لکه دار میکنه.. و لحظه ای مکث..!



قلم به چی فکر میکنه؟ آیا از گفتن کلمه اشتباه شرم میکنه؟ و یا به یاد لحظه های از دست داده ام سکوت میکنه؟"



آهی میکشم و به جملاتی که نوشته ام خیره میشم و نگاهی به قلم تو دستم میکنم.. بعد چند ثانیه دوباره شروع به نوشتن میکنم:



"یادمه که در میان کتاب های قدیمیم نوشته ای دیدم:



-میگویند زندگی رسم خوشایندی است.. اما من میگویم... زندگی رسم خوشایندی نیست.. زندگی اجبار است.. لاجَرَم باید زیست..!"



لبخندی میزنم و قلم و دوباره توی جوهر فرو میکنم و روی کاغذ میگیرم و به حروف شکل میدم:



"درودی به گرمی فنجانِ قهوه مقابلم و به سردی چند نقطه چین از قلمی که من در دست دارم، به قلمی که سال ها پیش در دست نویسنده ی این جمله بود، به افتخار نوشته ای چنین زیبا و پر مفهوم.!"



به در بالکن خیره میشم و از شیشه هاش به بیرون خیره میشم و قلم و تو دستم حرکت میدم:

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora