#part28

313 73 2
                                    

◇ییبو◇

توی راهرو قدم میزدم و شیچن عصبی بود و‌ دستاش رو توی جیبش فرو کرده بود و ییبو برای اولین بار ازش ترسیده بود.. تا حالا برادرش رو اینجوری ندیده بود.. این اولین بار بود.. و این اولین بار.. برای محافظت از اون بود؟

سرش رو بلند کرد و به برادرش خیره شد‌ و ناخوداگاه جلو رفت و از پشت دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و سرش رو روی کمرش گذاشت و شیچن حیرت زده سر جاش ایستاد و بعد چند لحظه سرش رو برگردوند و از گوشه چشم به برادر کوچیکش خیره شد و ناخوداگاه لبخند محوی روی لبش نشست:

-ییبو من... متاسفم..

-نه متاسف نباش.. لطفا..

سرش رو از رو پشتش برداشت و با چشمای اشکیش به شیچن خیره شد و لب زد:

-کسی که باید متاسف باشه منم.

شیچن نمیدونست که بیشتر از این میتونه از حرفای برادرش خوشحال بشه یا نه.. ولی اون لحظه با اینکه برادرش داشت اشک میریخت واقعا خوشحال بود. آروم چرخید و برادرش رو توی بغلش گرفت و گذاشت اشک بریزه و آروم پشتش رو نوازش کرد.

ییبو اون لحظه نمیدونست چرا انقدر سست شده.. شاید چون مدت زیادی بود که به همچین آغوشی نیاز داشت.. به کسی که بهش تکیه کنه! به کسی که حس امنیت بهش بده.. و برادرش براش همچین کسی بود.. حتی با وجود اینکه پشت سر هم خرابکاری می کرد.. حتی با وجود اینکه مسبب همه چی بود... اون تنها کسی بود که داشت.

نمیدونستن چقدر اونجا وسط راهرو بودن و بقیه از کنارشون رد میشدن و عجیب نگاشون می کردن ولی با صدای عموشون که صداشون می کرد به خودشون اومدن و عقب رفتن و اشکای روی صورتشون رو پاک کردن و بهش که لبخند محوی روی لب داشت خیره شدن.

برایان بعد چند لحظه خیره بودن بهشون خبری رو که بخاطرش دنبال ییبو اومده بود رو اعلام کرد:

-کسی که منتظرش بودی بهوش اومد ییبو.. فکر کنم نیازه که بری پیشش.

ییبو با شنیدن حرفاش چشماش گرد شد و بدون توجه به چیزی شروع کرد به دویدن و اشک دوباره روی گونه اش چکید. بالاخره.. بعد سه روز.. بالاخره برگشتی ژان!

شیچن حیرت زده به رفتن ییبو نگاه کرد و سمت عموش برگشت:

-کی بیدار شد؟ اتفاقی افتاده؟

برایان سرتکون میده و‌ دستاش رو پشتش میذاره و سمت حیاط میره:

-اره. به ژان شوک وارد شد. سه روز تو کما بود.

چشمای شیچن گرد میشه و‌ دنبال عموش میدوعه ولی قبل رسیدن بهش منصرف میشه. برمی گرده و نگاه راهرو میکنه:

-من.. باید برم.. دوستم تو کماست.

برایان شوکه سمتش برمی گرده و با حیرت نگاش میکنه:

-دوستت؟

◇منگ یائو◇

نمیدونم توی کدوم مکان و زمان بودم و همه چیز از دستم در رفته بود‌. فقط میدونستم که تموم مدت توی سیاهی غوطه ور بودم و گاهی تصاویری رو میدیدم و نمیتونستم تشخیص بدم چین. از این سمت به اون سمت میدویدم و نفس نفس میزدم ولی انگار ذره ای حرکت نمی کردم.

سر جام میشینم، زانوهام رو بغل میکنم و اشکام اروم سرازیر میشه. من کجا بودم.. چرا نمیتونستم از اینجا فرار کنم؟

اه میکشم و سرتکون میدم و اشکام رو پاک میکنم که با حس دوباره درد عجیبی توی قلبم ناله ای از بین لبام خارج میشه و با شدید تر شدنش صدای ناله ام بلندتر میشه و چشمام دیگه جایی رو نمیبینه.

◇ژان◇

پلکام رو از هم باز کردم و گیج به اطراف خیره شدم. ناله ای از بین لبام خارج شد. با دیدن سقف و‌ دیوارای سفید نگام رو می گردونم و به اتاق سراسر سفید خیره میشم. با بوی بیمارستان اخم روی پیشونیم مینشونم:

-من اینجا چیکار میکنم!

اروم از جام پا میشم و‌ به سیمای تن بدنم خیره میشم و‌ دستم رو دراز میکنم تا سیماش رو بکنم ولی با گذشتن تصویری از جلوی چشمم دستم رو پایین میارم و چشمام رو میبندم و سعی میکنم به یاد بیارم. اون تصویر چی بود؟ 

سرم به شدت درد می کرد و داشتم از کارم پشیمون میشدم ولی با گذشت تصاویر و کم کم واضح شدنشون بیشتر به مغزم فشار میارم و‌ شوکه از چیزایی که میدیدم ملافه رو تو دستم فشار میدم تا از لرزش دست هام جلوگیری کنم و اشک آروم روی گونه ام میریزه و بغض گلوم رو میگیره. چشمام رو باز میکنم و روی تنم دست میکشم تا تمیزش کنم. اشکام شدت میگیرن و راه خودشون رو باز میکنن و از خط فکم میگذرن و روی گردنم سرازیر میشن. سرتکون میدم و با شنیدن صدای در نگاهم رو سمتش میچرخونم و با دیدن ییبو به هق هق میوفتم. چشمام تار میشه و‌ دستام رو ناخودآگاه سمتش دراز میکنم*

-نبودی پیشم نبودی؛ نبودی.

بین حرفام هق میزنم و سکسکه میکنم و ییبو با نگرانی سمتم میاد:

-ژان..

◇ییبو_این واقعیته؟◇

بی معطلی در اتاق ژان رو باز میکنه و وارد اتاقش میشه که با دیدنش توی اون حالت سر جاش خشکش میزنه و نگران و غمگین یه قدم به جلو میذاره.

با چرخیدن نگاه ژان روش و دراز شدن دستش و هق هقش قلبش فشرده میشه و سمتش میدوعه و کنارش می ایسته:

-ژان..

با حلقه شدن دستای ژان دورش چشماش گرد میشه و‌ از زدن بقیه حرفاش جا میمونه و پلک میزنه و با حیرت نگاش میکنه.

ژان با درد گریه میکنه و ییبو رو به خودش فشار میده و صورتش رو به لباسش میکشه. نمیدونست چرا داره اینکارو میکنه.. به چه جرعتی داره لمسش میکنه.. ولی حس می کرد.. این رو که تا آخر عمرش شاید فقط به این پسر میتونست اجازه اینکارو بده.. فقط برای اون میتونست گریه کنه. درد قلبش بیشتر میشه و‌ میلرزه و هجوم چیزی رو توی دهنش حس میکنه.

ییبو با حس خیس شدن بیش از حد لباسش نگاهش رو پایین میاره و ژان رو از خودش جدا میکنه و با دیدن کفی که از گوشه لبش میریخت سریع روی تخت درازش میکنه، دستمالی رو بین دندوناش جا میده و‌ از توی کشو امپولش رو بیرون میکشه و به دستش تزریق میکنه.. دکمه بالای تخت رو میزنه و نگران روی صورت ژان دست میکشه:

-هی هی چیزی نیست.. من اینجام. همه چیز درست میشه ژان.. نمیذارم کسی بهت آسیب بزنه!

با ورود دارو به بدنش پلکاش سنگین میشه و دردش کم کم از بین میره و لرزش بدنش کم میشه و به ییبو خیره میشه.. با حرفاش و حس دستش آرامش کم کم به وجودش برمی گرده و به خواب میره.

دکتر و پرستارا با شنیدن صدای زنگ سریع وسایلشون رو برمیدارن و‌ داخل اتاق میدوعن، ییبو رو کنار میزنن و وضعیت ژان رو چک میکنن و مشغول کارشون میشن و پرستارا ییبو رو بزور بیرون میفرستن.

ییبو تموم مدت با چشمای اشکی و‌ با حیرت به ژان خیره بود که به نظر آروم میومد و سعی می کرد خودش رو آروم کنه. با بسته شدن در اتاق روش تازه به خودش اومد و متوجه شد که بیرونش کردن و با درد به دیوار رو به روی در تکیه داد و پایین سرخورد و‌ زانوهاش رو توی بغلش گرفت و اشکاش روی گونه هاش چکیدن:

-چرا خدا.. چرا اون.. چرا من؟

◇این حس.. عشقه؟◇

نمیدونست چند ساعت گذشته بود که خودش رو آروم کرده بود و‌ روی نیمکت انتظار نشسته بود و به در اتاق خیره بود تا شاید پرستار اجازه ورود بهش بده. ژان بهتر شده بود. دکترا یه پرستار با لباس سفید یکسره و مخصوص توی اتاق گذاشته بودن تا اگه ژان بیدار شد حواسش بهش باشه و ژان از اینکه نکنه یوقت لمس بشه نترسه و شوکه نشه. نمیدونست چرا با اینکه کاری نکرده بود ولی دکتر نمیذاشت داخل بره و میگفت شاید با دوباره دیده شدنش توسط ژان باعث بشه بهش شوک وارد بشه.

با حس نشستن کسی کنارش چشم چرخوند و به کسی که کنارش نشسته بود خیره شد. شیچن کنارش نشست و‌ لبخند محوی بهش زد:

-شنیدم چه اتفاقی افتاده.. فکر کردم شاید بهم نیاز داشته باشی.

چشمای ییبو برای یه لحظه لرزید و صاف نشست و سرش رو روی شونه شیچن گذاشت:

-چرا.. چرا اون؟

شیچن دست برادرش رو توی دستش گرفت و‌ با حس سردی دستش به صورت رنگ پریده برادرش خیره شد و اروم دستش رو ماساژ داد:

-شاید بهتر باشه اینطوری بگیم ییبو..

ییبو به کار برادرش خیره شد و نگاهش رو به چشماش داد و منتظر ادامه حرفش موند:

-اینکه چرا تو انقدر برات مهمه.

ناخودآگاه تلخندی روی لبای ییبو نشست و سرتکون داد:

-این سوالیه که بارها از خودم پرسیدم. ولی جوابی براش پیدا نکردم.

-میخوای من این جواب رو بهت بدم؟

شیچن به طور جدی حرفش رو زد و‌ ییبو مردد به برادرش خیره شد و سرتکون داد. شیچن با دیدن رضایت برادرش لبخند محوی زد:

-ییبو تو بخاطرش گریه میکنی.. وقتی میخنده میخندی.. تا میخواد یجایی بره همراهیش میکنی.. دلت میخواد کاری کنی اون بهتر و بهتر بشه.. وقتی درد میکشه همراش درد میکشی. نابودی اون نابودیت شده. هنوز باید بگم؟ خودت نفهمیدی این حس چیه؟

برای چند لحظه ییبو هنگ به شیچن خیره شد و حرفاش رو بررسی کرد و مردد لب زد:

-ع... شق؟

لبخند روی لب شیچن پر رنگتر شد و سرتکون داد:

-به جمع عاشقا خوش اومدی داداشی.

گونه های ییبو رنگ گرفت و سرتکون داد:

-ولی این امکان نداره.. چرا باید عاشق یه پسر بشم؟

-حالا که شدی و وضعت اینه.. مگه مهمه طرفت دختر باشه یا پسر؟

بلند شد و‌ سمت ییبو‌ برگشت و موهاش رو با دستش مرتب کرد:

-بعدا بیا پیشم.. میتونی دوست پسر منم ببینی.

چشمکی زد و راه رفتن رو در پیش گرفت و ییبو هنگ به رفتن برادرش خیره شد:

-دوست پسر؟

◇ژویانگ◇

امروز سه روز از روزی که پاش رو تو ازمایشگاه سریش گذاشته بود و بیرون نرفته بود میگذشت
و اگه فیلم دوربینا رو افرادی غیر از افرادش چک میکردن ازمایشگاهش لو میرفت.

اما مطمئن بود که افرادش بلافاصله با دیدنش جلو دوربین پاساژ تموم دوربینا رو به مدت ۱۵ دقیقه خاموش کرده بودن پس ردی بجا نمونده بود.

از پنجره دفتر بزرگش که بالای ازمایشگاه بود به پایین نگاه میکرد و روی تک تک افراد نظارت کامل داشت.

اما چیزی که اون میدید افراد ازمایشگاه نبودن بلکه فقط و فقط یه نفر بود. کسی که مدت ها پیش بدون اینکه حتی بدونه قلب ژویانگ رو اسیر خودش کرده بود. ژویانگ میتونست به راحتی اون رو متهم به دزدیه قلبش کنه و به چنگش بیاره.

شاید به نظر دلیل مسخره ای میومد اما ژویانگ با همین دلیلای کوچیک به بیشتر اهدافش رسیده بود اما این مورد فرق میکرد.

اون میخواست که قلب اون رو داشته باشه. میخواست اونم عاشقش باشه. نه فقط تنش.. نمیخواست باهاش به اجبار راه بیاد.. به زودی میخواست دست به کار بشه که به خاطر اون حمله لعنتی کارش عقب افتاده بود. ناخواسته با یاد آوریش اخم کرد و سر کاراش برگشت.

گزارشارو چک میکرد و با اطلاعات هماهنگشون میکرد تا ببینه کسی دست از پا خطا نکرده باشه. نتیجه ازمایشش روی اون تار مو خیلی وقت بود که انجام شده بود و از اون موقع بار ها و بار ها اون رو خونده بود و با هربار خوندنش آتیش خشم بیشتر توی وجودش شعله ور شده بود.

بعد تموم شدن کارش پرونده ای که برگه هاش تو پوشه کاور شده بودن رو برداشت و برای چندمین بار بازش کرد و شروع به خوندنش کرد:

.وانگ شیچن

۳۴ ساله
دورگه آمریکایی چینی.
پدر آمریکایی و مادر چینی
یه برادر کوچیکتر از خودش داره
پیش عموش زندگی میکنه
پدرش رو ۱۳ سال پیش توی حمله ای که به ورزشگاه نانجینگ چین شد از دست داد.

اطلاعات محرمانه:

[نابودسازی این ورزشگاه به علت کشف آزمایشگاه قاچاق انسان رئیس قبلی بود]

کلافه دستی تو موهاش کشید و موهای شلختش رو شلخته تر از قبل کرد. اون آدم به معنی واقعی کلمه داشت رو مخش راه میرفت و دلش میخواست زودتر از شرش خلاص بشه. به میز فشار کوچیکی اورد و با عقب رفتنش از صندلی چرخ دارش بلند شد و گوشیش رو از تو جیب اور کتش در اورد.

شماره اش رو یکی یکی زد و باهاش تماس گرفت. دفترچه تلفنش خالی بود و تموم شماره هارو تو ذهنش ذخیره میکرد. گوشی به نظرش به خاطر قابل هک بودنش بی مصرف بود.

گرچه کارای امنیتیش رو انجام داده بود اما هنوزم بهش اعتماد نداشت. بعد از چند بوق صدای بوون توی گوشش اکو شد. همینطور که به جی یانگ که داشت به کسی گوشزد میکرد و اون تا کمر براش خم شده بود نگاه میکرد و لبخند رضایت میزد جوابش رو داد:

-از سم پاشا چه خبر؟

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Where stories live. Discover now