با ترس و استرس نفس زنان توی کوچه ها راه می رفتم.. صدای قدم های اون مرد ها نزدیک و نزدیک تر میشد.. با تموم توان شروع به دویدن کردم.. از کوچه ای وارد کوچه ی دیگری می شدم.. تموم کوچه ها از نظرم شبیه به هم میومد و این خستگی رو درونم بیشتر جولان می داد.. قفسه سینم تیر می کشید و نفسم به تعویق افتاده بود.. سر سه راهی ایستادم و سردرگم به اطراف خیره شدم.. با حس کردن کسی پشت سرم به سرعت سمت راست پیچیدم اما برای لحظه ای پام به گودالی گیر کرد و پخش زمین شدم و در همین حین دستی از پشت به لباسم چنگ زد.. گریون به سمتش برگشتم.. اون لحظه دلم فریادی از درد میخواست.. فریادی از التماسس.. سخنی از ترس.. اما دریغ از کلمه ای که از دهنم خارج شه.. دریغ از ذره ای صدا.. صدای خنده های کثیفشون بلند شد:
-د یه چیزی بگو دیگه.. ما همه بخاطر اون صدای بی نظیرته که اینجاییم.. تو که دوست داشتی بخونی.. خب بخون دیگه..
لبام رو از هم فاصله دادم تا با خارج شدن صدایی از دهنم به اون همه درد خاتمه بدم.. اما باز هم هیچ صدایی خارج نشد.. لگدی به پهلوم زد که به طرفی پرت شدم و ناله ای از درد از دهنم خارج شد.. دوباره به طرفم اومد و از یقه لباسم بلندم کرد:
-نمی خوای حرفی بزنی دیگه نه؟!
اون مرد نمی فهمید.. نمیفهمید الان که دلم میخواد از درد جیغ بکشم و التماسش کنم تا به این درد خاتمه بده چقدر حرف نزدن طاقت فرسا بود.. من واقعا اون لحظه اون ساعت دلم میخواست لب باز کنم و فریاد بزنم ولم کن.. دست از سرم بردار.. دلم الان صدامو میخواست.. الان واقعا دلم صدامو میخواست اما دریغ از ذره ای صدا که با وجود تموم تلاش هام از گلوم خارج شه.. فقط اشک بود که ذره ذره بر صورتم روان میشد و دردی که توی تموم وجودم میپیچید و خونی که لباسم و پر کرده بود.. دستش رو جلو اورد و وحشیانه به تنم چنگ انداخت:
-حالا که نمیخوای حرف بزنی چطوره کاری کنم که مجبور به حرف زدن بشی..!
نفس توی سینم حبس شد.. سرم رو به شدت به اطراف تکون دادم.. نه نه نباید.. نباید.. دستای بی جونم رو بالا اوردم و به دستاش چنگ انداختم.. خنده کثیفی کرد و دستش رو روی پهلم فشار داد.. درد بدی توی بدنم پیچید و چشمام سیاهی رفت.. برای لحظه ای صدای پارس سگی و شنیدم و روی زمین افتادم چشمام بسته شد و صدای فریاد یه مرد:
-هی حالت خوبه؟!
☻☻☻
نفس زنان از خواب پریدم و به دیوار رو به روم نگاه کردم.. سرگیجه عجیبی داشتم و سردرد در تک تک سلول های سرم میپیچید.! چشمام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم به یاد بیارم که چی تو خوابم میگذشت.. اما درست مثل همیشه فقط صحنه هایی گنگ..! امروز باز مثل روز های دیگه اون کابوسای همیشگیم دامن گیرم شده بود و من واقعا نمیفهمم که چرا این کابوسا دست از سرم برنمی داشتن و نمیزاشتن زندگیم رو بکنم.! لااقل شاید اگه می فهمیدم چی می دیدم یکاریش میشد کرد ولی هر دفعه انگار یکی دکمه ریست مغزم رو میزنه و بوووم.. همه چی از حافظه ام پاک میشه.!
VOCÊ ESTÁ LENDO
♡ Silent for 13 yaers 1 & 2 ♡
FanficWrite by ARALIA FULL PART 1 آپدیت فصل دوم پنجشنبه ها همچنین میتونید آپدیت این فیک رو در چنل @YizhanStories در تلگرام هر سه شنبه ساعت ۸ شب دریافت کنید.. یعنی دو روز زودتر از آپدیت واتپد! Copel: Yizhan ♡مقدمه♡ اینجا چی کار میکردم؟! الان.. این لحظه...