◇ژویانگ◇
بعد از رفتن ییبو جی یانگ بدون وقت تلف کردن سریع خودش رو به ژویانگ رسوند.
زخم های کوچیک کناره های لبش و قسمت های کبود صورت از قبل پررنگتر شده بود و بیشتر به چشم میومد و دل کوچیک جی یانگ رو میشکوند اما بدتر از تموم این ها خونی بود که از لابه لای دستمال و دست ژویانگ، روی بدن و لباسش جاری میشد.
به صورت در هم ژویانگ نگاه کرد و اشک هاش بی مهابا شروع به باریدن کردن. نمیدونست باید چیکار کنه.. چه کاری از دستش برمیومد؟
کنار ژویانگ زانو زد و آروم دستش رو تو دستاش گرفت و از رو زخم کنار برد و همزمان ناله دردناک ژویانگ به گوشش رسید.
-به خاطر کاری که میخوام بکنم.. به خاطر کاری که باید انجامش بدم باید قوی باشم. من از پس سخت تر از اینا هم.. بر اومدم این یکی که چیزی نیست.
این حرف هایی بود که جی یانگ یکی یکی به خودش میزد تا خودش رو در برابر سیل اشک هاش کنترل کنه و ظاهرا موفق هم بود.
با دیدن دو تا از بخیه های باز شده اش سریع دست به کار شد. از زیر تخت جعبه کمک های اولیه رو در اورد و دستاش رو ضد عفونی کرد و سوزن مخصوص بخیه رو نخ کرد.
با پد پنبه ای مخصوصش خون های رو زخم رو کنار میزد تا بتونه زخم رو ببینه و همون لحظه که میخواست سوزن رو فرو کنه با شنیدن صدای دردناک ژویانگ دست از کار کشید.
به صورت در همش خیره شده بود و نمیتونست خودش رو راضی کنه و بهش درد بده ولی مجبور بود.
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن سوزن رو تو پوستش فرو کرد و دو تا بخیه رو کامل زد و روشون رو پوشوند.
تموم مدت بخیه صدای دندون قروچه ها و ناله های کنترل شده ژویانگ از درد با صورت درهمش جلوی چشم هاش بود و این روحش رو بیشتر اذیت میکرد.
نفساش رو جوری آروم کرده بود و گاهی تو سینش حبس میکرد که شک میکرد تا الان سالمه.
جی یانگ، هر زخم و کوفتگی ای که ژویانگ رو تنش داشت رو تو قلبش نگه داری میکرد و اون ها رو تبدیل به زخم های درونیش می کرد و دم نمیزد. زخم های درونی ای رو که خودش رو هم از دیدنشون منع میکرد.
با آماده شدن لیوان شربت دو تا قرص رو تو دهن ژویانگ گذاشت و لیوان شربت رو جرعه جرعه به خوردش میداد.
با نصفه شدن لیوان ژویانگ سرش رو عقب برد و چشماش رو روی هم گذاشت. اونقدر درد داشت که اون رو یاد زمان بچگیش مینداخت. با اینکه سال ها گذشته بود هنوز هم حس میکرد یه بچه کوچیکه آسیب دیده است اما الان فرق میکرد.
چون تو بچگی اون آدم های سنگدل مجبور به تمرین های سختش میکردن و به جای تموم نافرمانیاش کتکش میزدن؛ ولی اون الان جی یانگ رو داشت.
کسی که خودش زخم نزده بود اما درمان میکرد. کسی که ژویانگ به خاطرش با زندگی میجنگید تا زنده بمونه و بتونه تصاحبش کنه بتونه.. خوشبختش کنه.. بتونه..
جی یانگ با فهمیدن اینکه قرص خواب آوری که تو شربت حل کرده بود اثر کرده و ژویانگ الان با آدم های بیهوش تفاوت چندانی نداره بدون تلف کردن وقت اون رو تو ویلچر کشید و نامنظم به صورت نشسته درش اورد.
ویلچر رو گاهی هل میداد و گاهی میکشید تا به ماشین رسیدند به زور ژویانگ رو روی صندلی ماشین نشوند و عقب اومد:
-لعنتت کنن ژویانگ. معلوم نیس چقدر میخوری که انقدر سنگینی
هوفی از خستگی و آسودگی کشید و چک کرد تا چیزی جا نذاشته باشه و با دیدن چمدون و وسایل ضروری و کیف پزشکی همراهشون با اطمینان سوار ماشین شد و بعد بستن کمر بندش به سمت جزیره کوچیک خانوادگیش به راه افتاد.
تو راه خاطرات قدیمیش که تو اون جزیره بود رو مرور میکرد و قلب شکستش گاهی آروم میگرفت.
اون جزیره براش پر از خاطرات خوب بود. خاطراتی پر از خندیدن.. پر از آرامش.. حتی دعواهاشون هم با خنده و بازی تموم میشد.
خواب های بی دغدغه ای که اونجا داشت و زندگی آروم و عالی ای که داشت رو به خاطر مریضی خواهر کوچولوش ول کرده بود و اومده بود شهر.
اما با تموم این ها.. با تموم ریسک هایی که کرده بود.. با تموم چیزهایی که از دست داده بود.. با تموم تلاش و خستگی هاش بازم نتونسته بود اون رو نجات بده.
با یاد آوری روزی که خواهر کوچولوش جلوی چشم هاش از دست رفت و اون نوار خط صاف توی دستگاه که ضربانی رو به چشم هاش نشون نمی داد قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد.
سریع اشکاش رو پاک کرد تا بتونه جاده رو ببینه و نگاه کوتاهی به ژویانگ انداخت:
-نه این اتفاق تکرار نمیشه.. تو رو از دست نمیدم.. به هیچ وجه! بهت قول میدم.
سرعت ماشین رو زیاد کرد و به محض رسیدن به اسکله و متوقف کردن ماشین پیاده شد.
◇جی یانگ◇
باد ملایم از تو قایق به صورتش برخورد میکرد. از همین حالا هم ارامش قبل از رسیدن به جزیره رو حس میکرد.
به ژویانگ بیهوش نگاهی انداخت و موهاش رو آروم از تو صورتش کنار زد و گونه کبود شده و لب پاره شدش رو با دستش نوازش کرد.
از زمانی که پاش رو تو پایگاه ژویانگ گذاشته بود زمان زیادی میگذشت. اوایل به خاطر اینکه دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت به عنوان جاسوس وارد باند شد ولی ترس از مرگش اون رو تا اینجا کشوند و حالا به نظرش فقط چند قدم تا دروازه های خوشبختی براش مونده بود و امیدوار بود اینبار چیزی یا کسی جلوش رو نگیره تا زودتر این مسیر رو بره و دروازه ها رو باز کنه.
سر سبکش رو روی شونه سالم ژویانگ گذاشت و آروم چشماش رو بست تا بقیه مسیر رو بدون فکر فقط لذت ببره.
◇ژویانگ◇
صداهایی از اطرافش میشنید. صداهای گنگ خنده، حرف زدن، شلوغی..
خمی به ابروهاش اورد و چشماش رو باز کرد تا عامل بد خوابیش رو به جهنم بفرسته ولی به محض اینکه تکون کمی به بدنش داد فریادش از رو درد بلند شد:
-لعنت این دیگه چه کوفتیه.
دست از پا درازتر سر جاش بی حرکت موند و اطراف رو آنالیز کرد تا بفهمه کجاست و چه خبره.
سقف چوبی انگار با تنه های درخت ساخته شده بود و دو تا پرنده گوشه ای از دیوار تو لونشون بودن و صدای جیک جیک های ریز بچه های تو لونه به گوشش میرسید.
نگاهش رو چرخوند و سرش رو یکم کج کرد و تازه تونست پنجره باز شده رو ببینه که پرده های سفید رنگش با هر تکون باد به آرومی جابه جا میشدن و هوای اتاق رو متعادل نگه میداشتن.
از پنجره چشمش به بیرون افتاد. به موج های آروم و یکنواخت ساحل و صدای آب و بچه هایی که انگار داشتند بازی میکردند.
نمیدونست کجاست. نمیدونست چه زمانیه.. نمیدونست اینجا چیکار میکنه. مرده است یا زنده ولی نمیتونست تکونی بخوره تا بتونه جواب سوالاش رو بگیره.
به محض تکون خوردنش درد تموم بدنش رو میگرفت. انگار که از زیر چند تا ماشین رد شده باشه. بدنش کوفته شده بود و حس اسیر بودن میکرد. اسیر تختی که روش خوابیده بود شده بود.
بالاخره نگاهش رو از پنجره گرفت و به سقف بالا سرش زل زد و سعی کرد اتفاقات رو به یاد بیاره اما..
همون موقع با باز شدن در و نمایان شدن جی یانگ با یه دختر بچه صورتی پوش تو بغلش تموم افکارش پر کشیدند.
دختر بچه که موهاش رو خرگوشی بسته بود و با سیب تو دستش کلنجار میرفت تا بتونه یه گاز بزرگ ازش بگیره با دیدن چشم های باز ژویانگ دست از تلاش برداشت و به جی یانگی که از خوشحالی اشک تو چشم هاش جمع شده بود، با دست های ظریفش مشت میزد و گاهی گوشه یقه اش رو میکشید:
-آقاهه بیدار شده عمو. حالا باید به من سواری بدی.
ژویانگ دیگه نمیترسید. با دیدن جی یانگش حتی اگه تو جهنمم بود براش مهم نبود پس پلکاش رو آروم بست و با انگشت هاش اشاره کرد که جی یانگ نزدیکش بیاد.
دلش میخواست تا میتونست عطرش رو بو میکشید و مطمئن میشد که خیال نیست. چیزی که بیشتر از اون دختر بچه کیوت به چشمش اومده بود جی یانگ بود که یه تل صورتی که احتمالا ماله دختر بچه بود، رو موهاش گذاشته بود و حالا که لب تخت کنار ژویانگ نشسته بود واضح تر نمایان شده بود:
-حالت خوبه؟
-نه.
ژویانگ با خباثت پاسخش رو داد و با دیدن نگرانی تو چشم های جی یانگ بی صدا لباش به خنده کش اومدن اما با درد صورتش اخی گفت و پشیمون شد.
-ابله
جی یانگ دلخور خطاب به ژویانگ گفت و نگاهش رو ازش گرفت اما ژویانگ با تخسی اخم کرد و کاملا جدی با جذبه ترسناک قاتل بودنش دستور داد:
-من رو ببوس.
جی یانگ اول از لحن ژویانگ یکم به خودش لرزید. این مرد هنوز عوض نشده بود؟! ولی با درک جمله اش چشماش مثله گردو گرد شد و داد زد:
-چی؟
سریع بلند شد و دختر بچه که داشت صورت ژویانگ رو با نگاه هاش میخورد با این کار جی یانگ جیغی کشید و به گریه افتاد و هنوز به چند ثانیه نکشیده بود که چند نفر داخل اتاق اومدند و با دیدن عادی بودن وضعیت و بیدار بودن ژویانگ با تعجب مشغول پچ پچ شدن و از اتاق فاصله گرفتند.
جی یانگ همونطور که بچه رو به زن میداد، با شنیدن پچ پچ های بقیه رنگ صورتش کم کم حاله صورتی ای به خودش گرفت و با رفتنشون سریع در اتاق رو بست و هوفی کشید و قبل اینکه سرش رو بلند کنه صدای خنده های ژویانگ تو اتاق اکو شد.
جی یانگ با چشم های پر تعجب فقط به ژویانگ زل زده بود و لب هاش از هم فاصله گرفته بودند. اون مرد واقعا داشت میخندید؟ این دومین بار بود نه؟؟
◇بیمارستان◇
شیچن توی حیاط بیمارستان اروم قدم میزد و تموم مدت به عموش که روی نیمکتی نشسته بود و سیگار به لب داشت خیره بود.
عموش از وقتی ژان رو توی اون حالت دیده بود به معنای واقعی کلمه داغون شده بود و به هیچ وجه جواب شیچن و بقیه رو نمیداد.. انگار دیگه نمیشنید.. دیگه نمیدیدشون.. دیگه حس نمی کرد.. نه اونا رو.. نه گرما رو.. نه سرما رو.
درسته.. برایان از داخل خورد شده بود. باورش نمیشد پسری که از همه وجودش برای بزرگ کردنش انرژی گذاشته بود الان روی تخت بیمارستانه. نمیدونست باید چیکار کنه. اصلا چه کاری از دستش برمیاد؟
شیچن با حس دستی که روی شونه اش نشست به عقب برگشت و با دیدن منگ یائو که لباس بیمارستانی که تنش بود با لباس اسپرتی عوض شده بود لبخند محوی زد:
-مرخص شدی؟
-مرخصم کردن ولی قرار نیست جایی برم.
بازوش رو دور بازوی شیچن حلقه کرد و سرش رو روی شونه اش گذاشت و به برایان نگاه کرد و لبخند محوی زد:
-الان اینجا جاییه که باید بمونم.. کنار تو.
شیچن با شنیدن حرف های منگ یائو انگار کمی درداش تسکین پیدا کرده بود.. راستش حتی.. دیدن اون لبخند رو لباش.. تموم دردا و سختی ها رو از یاد شیچن میبرد.
دستش رو از بین بازوی منگ یائو خارج کرد و آروم پشتش رفت. از پشت اون بدن نحیف رو توی آغوشش گرفت و سرش رو توی موهاش فرو برد و عمیق عطرش رو توی ریه هاش فرو برد:
-ممنونم..
لبخند پر رنگی روی لب های منگ یائو نقش بست و دست هاش رو روی دست های بهم قلاب شده شیچن روی شکمش گذاشت و نفس راحتی کشید:
-دکترا.. گفتن توی حال ژان داره تغییراتی ایجاد میشه. ممکنه که خیلی زود بهوش بیاد.
همین حرف کافی بود تا شیچن از جاش بپره و با حیرت به منگ یائو نگاه کنه و دست هاش رو روی شونه هاش بذاره. همین نگاه راسخ و مطمئن منگ یائو بود که باعث شد شیچن مطمئن بشه و خنده رو لبش بشینه.
اگه عموش و ییبو میفهمیدن.. اگه یوبین میفهمید.. همه چی درست میشد نه؟ همشون خوشحال میشدن.. همه چی مثل قبل میشد.
سرتکون داد و موهای منگ یائو رو که با تعجب و خوشحالی نگاش می کرد بهم ریخت و سمت عموش دوید و خم شد و لب هاش رو کنار گوشش اورد و اروم زمزمه کرد.
برایان اما فقط به نقطه ای نامعلوم خیره بود و عجیب بود که به جای دیدن اون مکان فقط سیاهی رو میدید نه؟ ولی همون زمزمه باعث شد تموم اون سیاهی رو نور بی انتهایی احاطه کنه و ذهنش از تموم فکرایی که داشت آزاد بشه.
با حیرت به شیچن خیره شد و لبخند گرمی زد و قطره اشکی روی گونه اش چکید. دستش رو پشت سر شیچن گذاشت، جلو کشیدش و بوسه ای روی پیشونیش نشوند.
شیچن با دیدن توجه برایان توی پوست خودش نمیگنجید.. این لبخند.. چقدر توی این چند روز منتظرش بود.
با بلند شدن برایان و رفتنش سمت ورودی ساختمون دنبالش به راه افتاد و توی راه دست منگ یائو رو که منتظرشون بود گرفت و دنبال خودشون کشوندش.
◇◇◇
یوبین از وقتی از اتاق مراقبت های ویژه بیرون اومده بود ییبو رو ندیده بود و این عجیب بود و نگرانش می کرد.. مگه میشد ییبو از ژان فاصله بگیره؟
این فکری بود که مدام اذیتش می کرد ولی سعی می کرد زیاد بهش فکر نکنه و توجهش رو به ژان بده.
از وقتی دکتر بهش گفته بود که بیمارتون علائم مبنی بر هوشیاری نشون میده یه لحظه هم از بخش مراقبت های ویژه خارج نشده بود و نگاهش از پشت شیشه روی ژان زوم بود.
دلش میخواست اون اولین کسی باشه که برادرش میدید.. ولی از طرفیم میترسید... از اینکه ژان نپذیرتش و ازش بترسه میترسید.. پس باید میذاشت ییبو بره تو اتاق نه؟
ولی اخه.. ییبو کجا بود؟ تازه گوشی یوبین رو هم با خودش برده بود و هرچی بهش زنگ میزد جوابی نمیداد.
اهی از بین لب های یوبین خارج شد و پشتش رو به شیشه کرد ولی با شنیدن صدایی از داخل اتاق سریع برگشت و با چشمای گرد و پر نیاز به ژان که حالا دستش رو تکون داده بود و باعث کشیدگی سیم ها و افتادن چیزی شده بود خیره شد و اشک روی گونه هاش شروع به ریزش کردن.. بهوش اومد؟
انگشت های ژان بزور باز و بسته شدن و پلک هاش لرزیدن و یوبین نفهمید چرا با لرزیدن پلک هاش پشت دیوار مخفی شد.. چرا حس می کرد بدنش داشت بدون اختیارش حرکت می کرد؟
قدم هاش سمت در خروجی برداشته شدن و لب هاش برای صدا کردن دکتر از هم فاصله گرفتن.
◇ژان◇
پلک هاش رو اروم از هم فاصله داد و با حس دردی که توی سینه اش پیچید ناله عمیقی سر داد و نفس نفس زد و مردمک چشم هاش رو گردوند و به اطراف نگاه کرد.
باز هم سفیدی تموم نشدنی اتاق بیمارستان.
سعی کرد لب هاش رو از هم فاصله بده تا درخواست اب کنه یا کسی رو صدا بزنه ولی با حس سوزش گلوش و جسم پلاستیکی نازکی که توی راه گلوش بود دست از کارش برداشت و بزور جلوی عق زدنش گرفت و ترسیده چشم هاش رو گردوند. چه اتفاقی براش افتاده بود؟
گلوش شروع به خارش کرد و برای عق زدن آماده شد ولی با باز شدن در اتاق و دیدن دکتر نگاهش رنگ التماس گرفت و دکتر و پرستارا دورش و گرفتن و مشغول انجام وظایفشون شدن.
◇ییبو◇
توی راه تموم مدت دو فکر متناقض از هم تموم ذهنش رو در برگرفته بود.. نمیدونست حالا باید چیکار کنه.. شیچن از قصد نزده بود نه؟ امکان نداشت که شیچن به ژان شلیک کرده باشه.. نه امکان نداشت. باید با شیچن صحبت می کرد.
با رسیدنش به بیمارستان کلت رو توی دستش گرفت و صدا خفه کنش رو چک کرد و اون رو پشت کمرش گذاشت و لباسش رو روش کشید و وقتی از مخفی بودنش مطمئن شد از ماشین پیاده شد.
جلوی در بیمارستان شلوغ بود و آدمایی بیرون میدویدند و داخل میرفتند. یعنی همشون مثل ییبو کسی رو تو بیمارستان داشتن که عاشقش بودن؟
آروم قدم برداشت و جلو رفت و آهی کشید. سری تکون داد و خشم دوباره جلوی چشمش رو گرفت به قدم هاش سرعت داد و شروع به دویدن کرد و با گذشتن از حیاط بیمارستان وارد ساختمون شد و جلوی آسانسور ایستاد و دکمه اش رو چند بار فشرد.
نگاهش روی چراغی که شماره طبقه ها رو نشون میداد سرخورد و با دیدنش که توی طبقه دهم بود بیخیال شد. طرف راه پله اضطراری رفت و از در ورودیش گذشت و با دیدن پله ها به سرعت ازشون بالا رفت.
باید زودتر شیچن رو پیدا می کرد. باید زودتر پیش ژان میرفت. اشکایی که روی صورتش چکیده بودن رو پاک کرد و سر جاش ایستاد و نفس نفس زد و به نرده ها تکیه داد و سرش رو، رو با عقب خم کرد.
مردمک های لرزونش به فضای خالی میون راه پله ها خیره شد و لبخند تلخی رو لبش نشست. میخواست برادرش رو بکشه؟
نفهمید چند دقیقه توی همین حالت بود که بالاخره حالش جا اومد. دوباره شروع به دویدن کرد و با رسیدن به طبقه مورد نظرش وارد راهرو شد. اطراف رو از نظر گذروند و سمت بخش مراقبت های ویژه به راه افتاد.
راهرو خلوت بود و اثری از شیچن و بقیه نبود. ییبو ابرویی بالا انداخت و مردد به در بخش نگاه کرد و چند ثانیه ای مکث کرد و بعد برگشت و مشغول گشتن دنبال شیچن شد.
چند دقیقه ای مشغول بود تا بالاخره تونست شیچن رو پیدا کنه که در حالی که دستاش رو تو جیبش کرده بود، در طول راهرویی قدم میزد و لبخند محوی روی لب هاش بود.
دیدن اون لبخند انگار قلب ییبو رو به اتیش کشیده بود. نمیدونست خوشحال بود که برادرش لبخند به لب داشت یا عصبانی بود از اینکه اون لبخند میزد ولی ژان نه.
اخم غلیظی روی پیشونیش نشست. برای یه لحظه خون جلوی چشم هاش رو گرفت. جلو رفت و مشتی به فک شیچن زد که چند قدمی به عقب پرت شد و ناله ای از بین لب هاش خارج شد.
شیچن گیج لب زخمی و پر خونش رو لمس کرد و نگاهش رو به جلوش داد و با دیدن ییبو نگاهش رنگ تعجب گرفت:
-یی.. بو؟
-اگه توی لعنتی شلیک نکرده بودی اون الان رو تخت بیمارستان نبود.
مشت دیگه ای توی فک شیچن خوابوند و جلو رفت و یقه اش رو گرفت و به دیوار کوبوندش و تموم مدت شیچن هنگ نگاش می کرد و داشت حرفش رو تجزیه و تحلیل می کرد:
-چی؟
ییبو تک خنده هیستریکی روی لبش نشست و یقه شیچن رو محکمتر توی مشتش گرفت و صورتش رو تو چند سانتیش اورد:
-تو از اولم میخواستی اون رو بکشی نه؟ فرصتش رو که بدست اوردی شلیک کردی. فکر کردی کسی نمیفهمه نه؟ ولی اشتباه می کردی.
شیچن با صورت در مونده و هنگ به ییبو نگاه میکرد. حس میکرد حتی یه کلمه ام از حرفاش رو هم نمیفهمه. منظورش چی بود؟
-ییبو چی داری می...
با مشت محکمی که تو فکش خورد تعادلش رو از دست داد ولی ییبو یقه اش رو محکم گرفت و نذاشت زمین بخوره و با صورت در مونده و خشمگین حرفاش رو تو صورت شیچن کوبوند:
-فکر نمیکردی تو اون شلوغی اگه بهش تیر بزنی کسی بفهمه؟ تقصیرا رو انداختی گردن دشمنمون؟ ولی نمیتونی از چنگم فرار کنی! خودم میکشمت.
صداش رفته رفته بلند تر میشد ولی اونقدری بلند نبود تا پرستارا رو به اون راهروی خلوت بکشونه.
-ییبو گوش کن من اصلا نمیفهمم چی داری میگ..
با صدای قدم ها و بعد گفته شدن اسم ییبو بازم نتونست حرفش رو تکمیل کنه و ثانیه ای بعد برایان و یوبین بودند که دست های ییبو رو از یقه شیچن باز کردن و برایان با نگاه پدرانه و نگران، شاید هم سرزنشگر به پسرش خیره بود اما ییبو نمیدید.
انگار کور شده بود و هیچی جز انتقام توی چشم هاش نبود. صدایی تو گوش هاش میپیچید و تکرار میشد:
"بکشش.. اون ژانت رو زخمی کرده بکشش"
اسلحه اش رو از پشت کمرش بیرون کشید و دو قدم عقب رفت:
-برین کنار.
ییبو با خشم به یوبین و برایان توپید. برایان حس ضعف میکرد. این اتفاقات رو درک نمیکرد. با حس تحلیل رفتن قواش و سر گیجه اش دستش از دور بازوی ییبو شل شد و ییبو هم از موقعیت استفاده کرد. دستش رو از توی دست برایان بیرون کشید و یوبین رو با تموم زورش جوری به گوشه ای هل داد که یه لحظه ترسید بلایی سرش بیاد اما اون ترس دوام زیادی نداشت وقتی که به شیچن رسیده بود.
انگشتش رو روی ماشه فشار داد و به چشم های بسته برادرش نگاه کرد و درست زمانی که یه فشار کوچیک لازم بود با شنیدن صدای آشنایی دست هاش شل شد:
-یی... ییبو!
◇ژان◇
با منتقل شدنش به بخش با خیال راحت دراز کشیده بود و سعی می کرد دردش رو نادیده بگیره. دکتر میخواست همون اول بهش آرامبخش بزنه ولی مخالفتش و تایید پدرخونده اش باعث شد اینکار رو نکنه و هر چند لحظه یبار ژان بخاطر تصمیمش خودش رو سرزنش می کرد.
با شنیدن صدای در چشم چرخوند و با دیدن برایان لبخند پر رنگی زد:
-ییبو هنوز نیومده؟
-نه.. باهاشم تماس گرفتم ولی جواب نمیده.
قیافه ژان تو هم رفت و چشم های ناامیدش رو بست:
-فکر نمی کردم تو این حال تنهام بذاره.
-تنهات نذاشته!
برایان به سرعت لب زد و مشغول توضیح دادن شد و ژان پلک هاش رو از هم فاصله داد و مشغول گوش دادن شد:
-اون تموم این مدت توی بیمارستان بود و چیزی نمیخورد. هممونم نگران کرده بود که نکنه با این اوضاعش بیهوش بشه.. ولی یهو غیبش زد و چند ساعتی هست که ازش خبری نیست. به زودی پیداش میشه.. اون خیلی نگرانت بود. مطمئنم سریع خودش رو میرسونه.
لبخندی از توضیحات برایان روی لب های ژان نشست و سرتکون داد و ناله پر دردش رو خفه کرد و از پنجره به بیرون خیره شد.
بعد چند دقیقه با حس سر و صداهایی که از بیرون اومد برایان از جاش بلند شد و طرف در رفت. با باز کردن در و دیدن و شنیدن صدای ییبو و شیچن به سرعت از اتاق خارج شد و در رو باز گذاشت.
همینم کافی بود تا صدا به گوش ژان برسه و اون رو بترسونه. با شنیدن دادهای نامفهوم ییبو اشک توی چشم های ژان حلقه زد و دستش رو روی قفسه سینش گذاشت و با وجود دردی که داشت از جاش بلند شد. نفس نفس زد و درد تو بدنش پیچید و آروم سرفه کرد و سرنگ سرم رو از آنژیوکت تن دستش جدا کرد.
بعد بستن پیچ آنژیوکت دستش رو به دیوار گرفت و بی توجه به دردش سعی کرد به سرعت سمت در بره و بعد چند ثانیه بالاخره موفق شد از اتاق خارج بشه و به در تکیه بده.
بزور نفسای عمیق کشید تا نفس هاش رو منظم کنه و با بهتر شدن حالش بی جون چشم گردوند و با دیدن ییبو و شیچن که دعوا می کردن و پدر خونده اش و مرد دیگه ای که سعی در جدا کردنشون داشتن رنگ از رخش پرید.
چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
دست هاش شروع به لرزیدن کردن و اشک توی چشم هاش حلقه زد و آروم سمتشون رفت و بلکل دردش فراموشش شد. ییبو داشت چی کار می کرد؟
با عقب پرت شدن کسی که ییبو رو نگه داشته بود جیغی کشید و به دیوار تکیه داد و به گریه افتاد و نگاهش رو از اون شخص گرفت و به ییبو دوخت و با دیدن اسلحه تو دستش به سکسکه افتاد:
-یی... ییبو!
صداش اون قدر ها هم بلند نبود ولی انقدر هم کوتاه نبود که به گوش ییبوی عاشق اما عصبانی نرسه.
◇◇◇
ییبو شوکه و هنگ کرده سعی میکرد تو ذهنش صدای فرشته گونه ژان رو تحلیل کنه.. صدایی که آرزوی دوباره شنیدنش رو داشت.. آرزوی اینکه فقط یه بار دیگه.. یه بار دیگه اسمش رو صدا کنه.. و حالا..
با شنیدن صدای ژان اون حسی که تا اون لحظه داشت.. اون جنون برا هرچه زودتر تموم کردن انتقامش از بین رفته بود و الان اون وزنه سنگین رو قلبش انگار دیگه نبود.
انگار قفسه سینه اش از زیر خروارها فشار آزاد شده بود.. و حالا با آزاد شدنش دوباره تونسته بود نفس کشیدن رو تجربه کنه. حس می کرد دوباره زنده شده.. انگار جونش رو بهش برگردونده بودن..
با صدای دویدن از حال خودش خارج شد و برگشت و با دیدن ژان که داشت ازش دور میشد هراسون و ترسیده دنبال ژان دوید.. می ترسید.. می ترسید دوباره یه بلایی سرش بیاد و دوباره بشکنه.. اون لحظه دلش میخواست هرکسی که به ژان برخورد میکنه رو با تفنگ تو دستاش بکشه و بدنش رو به هزاران تیکه تبدیل کنه ولی الان ژان ترسیده و بی پناهش براش مهم تر بود و همه اون آدم ها از دیدش محو شده بودن.
درست عین یه سایه یا یه نور.. اون فقط و فقط جسم آبی پوش ژان رو میدید که چطور میدوعه و دستش رو روی بدنش میکشه.
خیلی تنها و بی کس به نظر میرسید و این قلب ییبو رو از تپش مینداخت و فشرده میکرد. با نشستن ژان پیش یه درخت آروم بهش نزدیک شد و صداش کرد:
-ژان؟
با تردید بهش نگاه کرد.. آماده بود هر آن بغلش کنه ولی چیزی که ناراحتش میکرد این بود که حس میکرد ژان.. از خودش ترسیده.!
ژان با شنیدن صدای ییبو پشت سرش، سرش رو به طرفی چرخوند و بیشتر تو خودش جمع شد و سعی کرد از ییبو فاصله بگیره.. تمام تنش می لرزید.. عقلش و تنش انگار فریاد میزدن که طرفش نرو.. بهت آسیب میزنه.. ولی یچیزی... یچیزی از توی قفسه سینه اش.. از بین اون جداره های خونی.. می تپید و بلندتر از اون ها فریاد میزد که برو و بغلش کن.
اون اونجاست که مراقبت باشه.. ولی انگار گوشاش نمیخواست بشنوه.. وجودش نمیخواست این فریادا رو حس کنه.. هیچکدوم رو.. ژان با حس دست ییبو که روی شونه اش نشست جیغی کشید و گریون خودش و به دیوار چسبوند.
ییبو با ناراحتی دستش رو عقب کشید:
-ژان کاریت ندارم.. ازم نترس! من به تو آسیبی نمیزنم فقط.. فقط میخوام برت گردونم اتاقت.. اینجا سرده ژان.. تو هنوز مریضی برات خوب نیست که اینجا باشی. با من بیا.. قول میدم نزدیکت نیام و با فاصله ازت راه میرم خب؟
قلب ییبو به شدت تو سینه اش میکوبید و مدام خودش رو سرزنش میکرد که چطور کاری کرد که ژان بترسه با اینکه میدونست اون روحیه لطیفی داره. خدایا حس مرگ داشت.. حس مرگ داشت دیدنش توی این وضعیت درحالی که کاری از دستش بر نمیومد.. با لرز لب زد:
-ژان لطفا گریه نکن.. تقصیر منه.! معذرت میخوام بیا برگردیم باشه؟
اشک از روی گونه های ژان سر می خورد و ترسیده به ییبو خیره شده بود.. صداش.. همون صدا بود.. حرفاش همون حرفا بود.. چشاشم حالا دیگه اون رنگ خشم رو نداشت.. حسش می کرد..
نگاهی که قلبش رو به تپش در می اورد و حس امنیت رو براش القا می کرد رو احساس می کرد.. ولی ظاهرش.. چشم چرخوند و سر تا پاش رو از نظر گذروند و ترسیده به اسلحه توی دستش خیره شد.
ییبو رد نگاه ژان رو گرفت و به اسلحه تو دستش خیره شد و سریع پشت کمرش گذاشت و دستاش رو بالا اورد:
-چیزی نیست ژان. نترس.
به تمام اجزای صورتش خیره شد. از این حس متنفر بود.. اینکه ژان انقدر میترسید و نمیتونست کمکش کنه.
ژان سر بلند کرد و به چشمای مرد رو به روش خیره شد.. درد و پشیمونی توشون موج میزد.. هیچ نمیدونست چرا اون لحظه اون کارو کرد.. شاید بالاخره گوشاش صدای قلبش رو شنیدن.. دستاش بدون اینکه اراده ای روشون داشته باشه آروم سمت ییبو دراز شدن و اشک از روی گونه هاش سر خورد:
-ییبو..
ییبو سریع جلو رفت و دستاش رو دور ژان حلقه کرد. به ژان کوچولوی توی بغلش خیره شد.
"دلم برات تنگ شده بود ژان.. دلم خیلی خیلی برات تنگ شده بود.. تو هیچوقت حق نداشتی اینجوری منو بترسونی.. هیچوقت.. داشتم میمردم لعنتی. وقتی تو رو روی اون تخت سفید لعنتی و اون اتاق سفید لعنتی تر دیدم با اون همه دستگاه که تمام بدنت رو گرفته بود..
اون لحظه بدن کوچیکت داخل اون تخت گم شده بود و هر آن فکر میکردم ناپدید میشی.. هر آن فکر میکردم از دستت میدم و تنهاتر میشم..
من تحمل نداشتم.. اگه تو میرفتی من پشت سرت میومدم ژان.. دنیا بدون تو مزخرفه. بدون چشمات که همیشه به من زل میزنه و بدون لبخند درخشانت که حتی خورشیدم باهاش مسابقه میده.. از چی بهت بگم؟ از اینکه بی نهایت دل تنگ تک تک وجودت بودم؟"
ییبو بدون گفتن هیچ کدوم از این حرف ها ژان رو به خودش فشار داد.. یه قطره اشک کوچیک از چشمش پایین افتاد:
-اینجام ژان. همیشه اینجام.. کنار تو.!
ژان آروم تو بغلش فرو رفت و دستاش رو جمع کرد و سرش رو روی سینه ییبو گذاشت و چشماش رو بست. نمیدونست چرا اون حس کثیف شدن رو نداشت.. اون حسی که همیشه مایه آزارش بود.. حالا..
حالا غیب شده بود و حس آرامش کم کم داشت درونش موج میگرفت. گریه اش کم کم آروم گرفت و به پیرهن مرد مقابلش چنگ زد:
-عوض شدی.
ییبو آروم سر ژانش رو نوازش میکرد و جوری نفس میکشید انگار که میخواد کل عطر ژان رو ببلعه.. انگار روز آخر زندگیشه یا ژان قراره از جلوی چشماش محو شه.. جوری که حتی ذره ای ازش پیدا نشه.. با چشمای بسته لب زد:
-عوض نشدم. هنوزم ییبو توئم.. هنوزم همون کسیم که بی نهایت دوستت داره.. بخاطر یه رنگ قرمز میگی که عوض شدم؟ این یه تقاصه ژان.. تقاصی که رو بدن و لباسم هک شده.. یه رنگ که یه آرامش نسبی بهم میده.
ژان لحظه ای به حرفاش فکر کرد.. دوباره غم عجیبی توی دلش نشست.. اشک از روی گونه اش سر خورد و قبل از اینکه چشماش برای بار دیگه بسته بشه لب زد:
-این تقاص رو دوست ندارم.
و بعد فقط سیاهی بود که تموم ذهنش رو در بر گرفت. ییبو با حس شل شدن بدن ژان ترسیده بهش نگاه کرد و آروم توی صورتش زد:
-ژان.. ژان لطفا.. لطفا دوباره نه..
اشک از روی گونه اش به شدت شروع به ریختن کرد. به سرعت ژان رو از روی زمین برداشت و به داخل بیمارستان دوید. دکترا و پرستارا رو صدا می کرد و با داد ازشون بیداری ژان رو میخواست.. بیداری زندگیش رو..◇این پارت های آخر تعداد ووت و ببرین بالا دلم خوش باشه برای فیک بعدی ای که میخوام شروع کنم🥺😭😭◇
ŞİMDİ OKUDUĞUN
♡ Silent for 13 yaers 1 & 2 ♡
Hayran KurguWrite by ARALIA FULL PART 1 آپدیت فصل دوم پنجشنبه ها همچنین میتونید آپدیت این فیک رو در چنل @YizhanStories در تلگرام هر سه شنبه ساعت ۸ شب دریافت کنید.. یعنی دو روز زودتر از آپدیت واتپد! Copel: Yizhan ♡مقدمه♡ اینجا چی کار میکردم؟! الان.. این لحظه...