#part9

459 117 19
                                    

♡ییبو♡



تو پارکینگ به ماشینم تکیه داده بودم و منتظر ژان و عمو بودم. نگران بودم و با پاهام رو زمین ضرب گرفته بود. اعصابم بهم ریخته بود و نمیدونستم شیچن کارا رو کرده یا نه که پیامی به گوشیم اومد. صفحه رو روشن کردم و به متن پیام زل زدم:



-همه چی آماده اس.



نفس راحتی کشیدم هر چند به شیچن اعتمادی نبود‌؛ با شنیدن صدای ژان و عمو چهره ام و خونسرد جلوه دادم و سمتشون برگشتم. به عمو خیره شدم که دستگاه اکسیژنِ همراه ژان و توی ماشین گذاشت. سر تکون دادم و به ژان که ترس توی چهره اش بیداد می کرد و رنگش پریده بود خیره شدم. یکم بهش نزدیکتر شدم:



-ژان.. خوبی؟



نفس عمیقی میکشه و یه قدم عقب میره. بهش نگاه میکنم که دوباره سر جاش برمی گرده و سرشو پایین میندازه و با پوست دستش ور میره.



♡سوم شخص♡



ییبو نگران به ژان خیره بود و ژان درمونده از کاری که داشت می کرد نزدیک بود اشکش در بیاد که ییبو لب زد:



-هی پسر ما اینجاییم. کنارتیم.. خب؟ نمیذاریم کسی اذیتت کنه یا حتی نزدیکت بشه.



ژان سر بلند کرد و به ییبو خیره شد که لبخند اطمینان بخشی رو لباش داشت. چرخید و به برایان خیره شد که در عقب ماشین و باز کرده بود و با لبخند منتظرش بود. ییبو جلوی ژان قرار گرفت:



-ژان نگام کن.



ژان سر چرخوند و به ییبو که یذره بیشتر باهاش فاصله نداشت خیره شد و با ترس عقب رفت. ییبو استرس توی دلش و عقب زد و لبخندی به ژان زد و مصمم حرفش رو زد:



-دیدی الان نزدیکت بودم؟ بهت دست زدم؟ اذیتت کردم؟ طوریت شد؟



ژان شوکه از کار ییبو سرش رو به علامت منفی تکون داد که ییبو لبخندی زد:



-پس نگران نباش هوم؟ من و عمو که کاری به کارت نداریم اگه هم کسی خواست نزدیکت بشه خودمون و سپرت میکنیم.



ژان سری تکون داد و به چهره خونسرد ییبو خیره شد و اون لبخند قشنگش. برای یه لحظه نفسش گرفت و یاد نقاشی ای که از ییبو کشیده بود افتاد:



-ییبو.. بخند.



ییبو با تعجب به پسر رو به روش خیره شد:



-بخندم؟



ژان سرشو‌ تکون داد و به صورت ییبو خیره شد. ییبو به اصرار تک خنده قشنگی کرد و به چشمای ژان خیره شد. ژان با دیدن خنده ییبو حس امنیت و آرامش گرفت.. انگار که اون خنده بهش میگفت چیزی نیست.. همش بچه بازیه.. اون بیرون هیچی برای ترسیدن نیست پس بخند ژان و خوش بگذرون. سرشو پایین انداخت و دستاش و مشت کرد و نفس عمیقی کشید و با اخم سوار ماشین شد. ییبو اما حیرت زده از کار ژان چند لحظه بی حرکت ایستاد و به نگاه خندون عموش خیره شد. اینجا چه خبر بود. عموش رو صندلی کمک راننده نشست و منتظر به ییبو خیره شد. ییبو بالاخره به خودش اومد و پشت فرمون نشست و نفس عمیقی کشید و از پارکینگ بیرون زد و از آینه جلو ماشین به در پارکینگ که اتوماتیک بسته شد نگاهی انداخت و به سر ژان که پایین افتاده بود و انگار توی یه دنیای دیگه ای غرق بود. حواسش رو به جاده داد و دکمه ای رو فشار داد و سقف ماشین باز شد و پنجره ها پایین کشیده شدن. ژان با بادی که توی صورتش خورد شوکه شد و از فکر بیرون اومد. نگاهی به اطراف انداخت و اروم دستش رو به در تکیه داد و به بیرون خیره شد و سرش و تو معرض برخورد باد قرار داد و نفس عمیقی کشید. حس آرامش داشت. بادی که به صورتش میخورد استرس و ازش دور می کرد. اولین بار بود که به جز آمبولانس و تاکسی سوار ماشین دیگه ای میشد و باد به صورتش میخورد.. این حس واسش تازگی داشت و حالش رو به طرز عجیبی خوب می کرد. برایان و ییبو خوشحال از لبخند کوچیکی که رو لبای ژان نشسته بود بهم نگاهی انداختن. ییبو از اینکه عموش رو خوشحال میدید خوشحال بود و از لبخند ژان ذوق زده.. سرعتش رو بیشتر کرد و ماشین و توی مسیر پارک انداخت و حواسش رو به رانندگیش داد. از طرفی ذوق اینکه واکنش ژان چیه رو داشت و از طرفی نگران این بود که ژان بترسه و بلایی سرش بیاد. سرش و به طرف عموش خم کرد و اروم لب زد:

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora