#part32

296 74 5
                                    

◇فلش بک◇

صدای خنده هاش محوطه رو پر کرده بود وقتی داشت از اعماق وجودش میخندید و پدرش که پشتش بود گاهی فکر میکرد که چطور ممکنه که یه بچه انقدر صداش بلند باشه؟!

به اجبار از خنده های پسر کوچیک چهار سالش به خنده افتاده بود. همیشه از بچه تنفر داشت و خب یکی از دلایلش هم این بود که وقت کافی برای نگهداری ازش رو نداشت و بیشتر وقت ها خونه نمیرفت یا وقتی میرفت میخوابید و نمیتونست با همسر و بچش وقت بگذرونه.

امروز بعد از روز ها خواهش پسرک بلاخره اومده بود و اون رو با خودش به پارک اورده بود. همسرش صبح بهش یاد اور شد که امروز تولد پسرشونه و اون وارد سال پنجم از زندگیش میشه و حالا پدر تو فکر کادو برای پسرک قشنگش بود.

برا اولین بار داشت خوشی رو تجربه میکرد و واقعا به این نتیجه رسیده بود که بر خلاف اون چیزی که فکر میکرد بازی با ژویانگ خستگیاش رو از تنش بیرون می کرد.

موهای پسر با هل بعدی و بیشتر رفتن سمت اسمون پراکنده تر شده بود و میخندید و جیغ میزد که با دیدن زن بادکنک به دست که از گوشه پارک رد میشد چشاش گرد شد و جوری بلند جیغ زد که توجه چند نفر بهشون جلب شد:

-پدر بادکنک.!

پدرش با تعجب و حیرت تاب رو نگه داشت و با دیدن اون زن و بادکنکاش خنده ریزی کرد:

-بادکنک دوست داری؟

کودک همینطور که سرش رو تند تند بالا پایین میکرد و نگاهش هنوز زوم بادکنک ها بود از تاب پایین پرید و شروع به دویدن کرد:

-میخوامشون میخوامشون. یه دونه رنگ رنگیش رو میخواممم.

با شوق بلند میگفت و میخندید و سمتشون میدوید. پدرش قهقه ای سر داد و دستاش رو تو جیبش کرد و جلو رفت. به بادکنک ها نگاه کرد. یکیشون که به شکل دایره بود و از همه رنگ ها میشد توش پیدا کرد رو بیرون کشید، باعث ورجه وورجه پسر شد تا اون رو بدست بیاره.

پسرک با گذاشته شدن نخ بادکنک تو دستاش با ذوق غیر قابل باوری خندید. اون واقعا امروز رو بهترین روز زندگیش میدونست. اولین روزی بود که پدرش رو بد اخلاق یا خواب نمیدید. داشت براش وقت میذاشت و چیزایی که میخواست رو میخرید.

با اینکه بچه بود گاهی پدرش جوری باهاش در مورد مسائلی مثل جانشینی و این جور چیزا حرف میزد که مادرش عصبی میشد و اون رو از پدرش دور میکرد. با اینحال.. ژویانگ‌ حتی اونموقع ام بیشتر از سنش میفهمید.

رو نیمکت پارک نشسته بود.. داشت پشمکش رو میخورد و بادکنکش رو بالا پایین میکرد.. با چشایی که ذوق آشکاری داشتن به پدرش نگاه میکرد که داشت با تلفن حرف میزد و اخم‌ وحشتناکی کرده بود. تنها دلیلی که الان نزد زیر گریه آشنا بودن با اخم پدرش بود. الان مشکلی پیش اومده بود؟

پسر با لب و لوچه آویزون فقط داشت دعا میکرد که بیشتر بمونن و البته که اوضاع طبق خواستش پیش نرفت.. هیچ وقت نمیرفت. پدرش بلند شد و شروع به راه رفتن طرف ماشین کرد و تقریبا پسر کوچولوش رو فراموش کرد. پسرک نگاش رو با لپ های باد شده اش پایین انداخت و به کفشاش نگاه کرد و خم شد تا روشون دست بکشه و با باز شدن مشتش بادکنکش از دستش فرار کرد و چشمای پسر پر از ترس شد. اون نمی خواست هدیه پدرش رو از دست بده. بلند شد و دنبال بادکنک میدوید و نگاش رو به آسمون بود. دستش رو دراز کرده بود و هر لحظه به دور شدن بادکنک نگا میکرد. این نفساش بود که تو گوشش اکو میشد که یه لحظه با صدای کشیده شدن تایرای ماشینی و صدای جیغ و گلوله سرجاش میخکوب شد. برگشت و با دیدن مردای سیاه پوشی که سمت پدرش نشونه رفته بودن به گریه افتاد و سمتش دوید:

-پدرر..

با دیدن شلیک شدن گلوله ای به سمت پدرش و بعد افتادنش و در برگرفته شدنش توسط اون ماده قرمز رنگ‌ تو شوک فرو رفت و پاهاش آروم از حرکت ایستادن:

-پاپا؟

با چشای گریون به کسی که شلیک کرده بود نگاهی انداخت و پاها سست شدش رو با رفتن اونا سمت پدرش کشوند. چرا؟! چرا اون مردم دور پدرش جمع شده بودن و نگاشون وحشت زده بود؟ پسرک به شدت به گریه افتاده بود و ترس عجیبی تو وجودش حس میکرد.

به زور از لابه لای دست و پای مردم خودش رو به پدرش رسوند و کنارش دو زانو نشست. تکونش داد و با صدای لرزون و گریونش که حالا سکسکه ام زمینش شده بود صداش میکرد و تکونش میداد:

-پاپا.. چرا خوابیدی؟

با اومدن چند تا مرد سفید پوش بود که عقب هلش دادن و پسر با صورت گریون بلند شد که بره پیش پدرش که با خوردن آرنج اون مرد سفید پوش تو سینش درد بدی رو حس کرد و به عقب هل داده شد و رو زمین افتاد. با برخورد سرش به چیزی و پیچیده شدن درد وحشتناکی تو سرش چشماش بسته شد و آخرین چیزی که شنید صدای جیغ یه زن بود.

◇◇◇

مادرش بی روح جلوش زانو زد. دست کوچولوش رو گرفت و جلو اورد.. بوسه ای رو دستاش کاشت و چیزی بینشون جا داد.. دست پسرش رو مشت کرد و بین دستاش فشرد.

ژویانگ که هنوز گیج بود و صورتش پر از اشک بود به مادرش خیره شد. دلیل اینکاراش رو نمیفهمید. حتی دلیل اون نگاه سردش یا لباسای یه دستش رو و حتی دلیل اینکه اون مردای کت شلواری میخواستن اون رو با خودشون ببرن رو نمیدونست و بالاخره نمیدونست مادرش چرا جوری باهاش حرف میزنه که انگار آخرین باریه که داره اون رو میبینه:

-ماما..

پسر با عجز گفت و مادرش لبخند تلخی زد و پیشونی پسرش رو نرم و عمیق بوسید و اون رو محکم در آغوش گرفت و بو کرد و اشکاش سرازیر شدن:

-مراقب خودت باش؛ باشه؟ بهم قول بده که مراقب خودت هستی!

ژویانگ با چشمای گریون بینیش رو بالا کشید:

-ماما کجا میری؟

با عجز پرسید و با چشمای تاری که از ضربه سرش حاصل شده بود به مادرش نگا کرد. سرش بخاطر آسیب بدی که دیده بود درد میکرد و گیج میرفت، گاهی چشماش سیاهی میرفت اما رو پاش ایستاده بود و سعی میکرد حرفای مادرش رو هضم کنه.

مادرش سکوت کرد و بعد، بالاخره آخرین نگاه پر مهر و عشقش رو به پسر داد. پسری که نمیدونست این آخرین ملاقاتشون و آخرین نگاهیه که بهش عشق میده:

-بهم قول بده.

مادر بار دیگر گفت و ژویانگ حس بدی پیدا کرد
با این حال دستش رو جلو اورد و انگشت کوچیکش رو قفل انگشت مادرش کرد و انگشت شصتش رو به انگشت شصتش چسبوند:

-قول میدم مراقب خودم باشم ماما. زود میام پیشت.

زن با حرف آخر پسرش ترس وحشتناکی به دلش افتاد و بازوش رو گرفت و تکون داد:

-نه. هرگز به این فکر نکن که بیای پیشم. فکر من رو از سرت بیرون کن و قوی شو! ماما خودش بهت سر میزنه؛ باشه؟

پسر با بُهت نگاه مادرش کرد و سر تکون داد:

-باشه ماما.

-آفرین پسرک خوبم. ماما بهت افتخار میکنه!

تو آغوشش کشید و بوسه داغش رو روی سر باند پیچی شده ژویانگ کاشت، ازش جدا شد و اون رو به دست بادیگاردا سپرد:

-دیگه باید بری.

ژویانگ سر تکون داد و همراه بادیگاردا کشیده شد. فقط تونست یه کلمه رو‌ به مادرش بگه، اینکه دوسش داره.. تا آخرین قدمی که برداشت نگاهش رو به مادرش که با چشمای گریون نگاش میکرد داد و سوار ماشین شد.

پسر چیزی از زنده به گور شدن مادرش همراه پدرش نمیدونست.. البته تا قبل از هشت سالگی. وقتی که با اون بادیگاردا رفت و آموزشای طاقت فرسایی رو دید که اون رو برای این مرحله از زندگیش آماده می کردن. از اونموقع بهش اسلحه داده بودن و چیزایی رو بهش میگفتن که پسر اصلا درک نمیکرد. با هربار گریه کردنش به شدت کتک میخورد و زندگیش بعد از رفتن پدرش یه جهنم به تمام معنا شده بود. فقط یه چیز بود که بهش انرژی میداد...

اون آبنبات تو مشتش که مادرش بهش داد با نامه کوچیکی که توش نوشته بود "روزای تلخت رو باهاش شیرین کن."

با وارد شدنش به هفت سالگی بود که به طور رسمی رئیس تشکیلات پدرش شد. از استاداش نفرت داشت و تموم اون کتکا و بد دهنیا و بدرفتاریاشون رو به یاد داشت؛ با تک تک جزئیات.. با همین تمرینا هم بود که انگشت کوچیکش اسیب دیده بود و مثل سابقش نشده بود.

بعد از خلاص شدن از تمریناش و رسما ثبت شدن اسمش به عنوان رئیس بود که دنبال مادرش رفت.. وقتی بهش بالاخره قبر پدر و مادرش رو نشون دادن ژویانگ ذره ذره سمت نابود شدن رفت. کسی چیزی از مرگ مادرش بهش نمیگفت و بالاخره با فهمیدن یک به یک کارای وحشتناک اون تشکیلات و با فهمیدن کاری که با مادرش کردند زد به سیم آخر و دیوونگی. قسم خورد که انتقام بگیره. از هرکسی که باعث به اینجا رسیدنش شده بود.

چند سال اول به خاطر سرپیچی خیلیا، تشکیلات رو به انحطاط بود. کی بود که بخواد از دستور یه بچه اطاعت کنه؟ اما ژویانگ درنهایت همه چی رو در دست گرفت. وقتی که تنها ده سال داشت اولین قتلش رو انجام داد و با مردن اون فرد حساش رو کشت. رسما بی حس ترین آدمی بود که همه ازش یاد میکردن.

چشماش فقط انتقامش رو میدیدن و قولی که به خودش داده بود. هنوزم اون فرد تو پارک رو به یاد داشت.. مگه میشد قاتل پدرش رو از یاد ببره؟

حالا که فهمیده بود اون کیه سرانجام از خجالتش حسابی در میومد. ژویانگ در وهله اول قانونا رو تغییر داد. مطمئنا با اون قانونای مزخرف تشکیلات به جایی نمیرسید. وقتیم که با مخالفت بقیه سر تغییرات رو به رو شد همه رو درجا کشت. بهشون نیازی نداشت!

طی چند وقت سیستم امنیتی رو به بالاترین درجه رسوند و تقریبا تموم سرمایه نابود شده بود. به خاطر ساخت این تجهیزات اما اون ژویانگ بود و با یه عملیات مواد مخدر و گروگان گیری و آزمایش و ساخت مواد جدیدش سرمایه اش سر جاش برگشت.

شونزده سالش بود که به طور قطع آماده بود. تا الان در خفا فعالیت میکرد و جوری به نظر میرسید که اون تشکیلات نابود شده و حالا
بمب.! وقت مشهور شدن و رو نماییشون بود. وقتش بود قدرت رو به دست بگیرن.

◇◇◇

صدای شلیک کل محوطه رو در برگرفت و ژویانگ غرق خون قهقهه سر داد. دست آخر انتقامش رو گرفته بود. بلاخره اون رو کشته بود.. حالا قطعا مادرش خوشحال بود نه؟ به بدنش که از درگیری پر از زخم و گلوله بود نگا کرد.

"واقعا زنده بود؟"

این سوالی بود که افرادش میپرسیدن وقتی ژویانگ رو تو اون وضع هنوز سرپا میدیدن و بالاخره پزشک اومد و بهش رسیدگی کرد. درد زیادی رو به خاطر لجبازیش و بی اعتمادیش تحمل کرده بود چون نمیخواست پزشک بیهوشش کنه. اون به افرادش کوچیک ترین اعتمادی نداشت.

بعد از چند ماه و بهبودی کاملش بود که طرح آزمایش افراد رو راه انداخت و لعنت.! شورش به راه افتاده بود. بعد از کلی درگیری سرانجام، اوضاع آروم شده بود و الان ژویانگ هجده سال داشت.

این چند سال که آروم و در آرامش به فعالیتاشون ادامه داده بودن سالای پر آرامشش حساب میشد، با اینکه هنوز در تنش بود.

الان ژویانگ فقط به یه چیز فکر می کرد.. که بعد از اون اتفاق و با پر کشیدن بادکنک رنگی رنگیش، زندگیش رنگ باخته بود. اون بادکنک همه خوبیای کوچیکش رو با خودش به آسمون برده بود و ناپدید شده بود. و حالا اون عاشق بود یه عشق ممنوعه که در بیست و سه سالگیش شکل گرفته بود و حالا حاضر بود همه چیش رو پای عشقش بده تا اون رو ماله خودش کنه. اما حالا اینم درست بود که با اون همه سختی عشقشم بهش خیانت کرده باشه؟!

◇ژان◇

از حموم خارج شد و بعد پوشیدن هودی گشاد صورتی رنگ و شلوار سفیدش همونطور که با حوله موهاش رو خشک می کرد از اتاق خارج شد. با خروج از اتاق و پیچیدن عطر خوش غذا و به صدا در اومدن شکمش گونه هاش ذره ای رنگ میگیرن و طرف آشپزخونه قدم برمیداره ولی با حس دیدن جسمی نگاهش رو سمتش میگیره و با دیدن ییبو که روی کاناپه دراز کشیده بود و پلکای بسته اش لبخند محوی روی لبش میشینه و آروم طرفش میره.

با قرار گرفتن جلوش پتوی کوچیک روی مبل رو برمیداره و آروم روش پهنش میکنه و روی یه پاش زانو میزنه تا پتو رو مرتب کنه ولی برای یه لحظه وسوسه دیدن صورت ییبو از نزدیک به جونش میوفته و مردد بهش خیره میشه.

صورتش توی خواب به حدی معصوم شده بود که نمیشد چشم ازش برداری. صورت آرومش با لب های گوشتیش که کمی به سمت پایین خم بودن به هیچ عنوان چیزی نبودن که بشه ازش چشم برداشت. ژان باور نمی کرد این چهره توی این حالت همون ییبوییه که تموم مدت روز میدید. وقتی که ییبو بیدار بود تموم مدت جدی و پر اطمینان بود و با لبخند دلنشینش تموم نگرانی ها و ترسا و احساساتش رو پنهان می کرد و خودش رو یه پسر همیشه خوش نشون میداد.. ولی ژان میدونست.. اون به خوبی میدونست که یه آدم چطوری احساساتش رو پنهان میکنه. هرچیزی که بود و‌ به هر دلیلی که بود الان ییبو برای ژان کیوت و دلنشین شده بود و‌ از دیدنش حتی یک لحظه هم نمیتونست لبخندش رو کنار بذاره.

نمیدونست چقدر اونجا نشسته و توی فکره و داره صورت ییبو رو آنالیز میکنه ولی با تکون خفیفی که خورد از فکر خارج شد و کمی عقب رفت و‌ با دیدنش که دوباره غرق خواب شد خنده رو لبش نشست. آروم جلو‌تر رفت و‌ دستش رو بالا برد و نرم روی گونه ییبو کشید و‌ با حس‌ پوست نرم و لطیفش لبخند پر رنگی زد و انگشتش نرم روی پلکای بسته ییبو کشیده شد و کلماتی از بین لباش خارج شد و با دوباره راه افتادن انگشتاش کلماتش از سر شروع شدن:

-چشمای ییبو، ابروهای ییبو، بینی ییبو، گونه های برجسته ییبو و ...

با قرار گرفتن انگشتاش روی سیب گلوش لبخند محوی زد:

-سیب گلوی ییبو.

چشماش از روی سیب گلوش بالاتر کشیده شد و انگشتاش هماهنگ با مردمک چشماش حرکت کردن و روی خط فک ییبو کشیده شدن و با قرار گرفتن روی‌ لبای نرمش مکث کردن:

-خط فک ییبو و... لبای ییبو؟

چیزی توی قلب ژان لرزید.. این چه حسی بود؟ حسی عجیبی که ناخودآگاه ضربان قلبش رو داشت بالا میبرد؟

آب دهنش رو قورت داد و آروم دستش رو پس کشید و‌ از جاش بلند شد.. مردد یه قدم به عقب برداشت که با حس فرود اومدن پاش روی چیزی و‌ قل خوردنش ناخودآگاه تعادلش رو از دست داد و با پرت شدنش روی ییبو سریع دستاش رو روی لبه کاناپه گذاشت و با ترس و شوکه چشماش رو بست و به دستاش تکیه داد و با حس برخورد آروم لباش روی جسم گرم و نرمی پلکاش تا آخرین حد ممکن باز شدن و شوکه به چشمای بسته ییبو‌ که توی دو سانتیش قرار گرفته بود خیره شد و دستاش شروع به لرزیدن کردن و آروم عقب رفت و به لبای ییبو که از هم فاصله کوتاهی گرفته بودن خیره شد. الان چه اتفاقی افتاده بود؟

ترسیده عقب رفت و صاف ایستاد و به خودکاری که باعث سر خوردنش شده بود نگاه کرد و عقب عقب رفت و چرخید و دستش رو توی موهاش فرو کرد، نفسای عمیقی کشید تا لرزش بدنش‌ رو آروم کنه. ولی چرا تلاشی برای پاک کردن لباش نمی کرد؟ چرا حتی روشون دست نمیکشید؟ چرا نمیترسید؟ چرا اصلا این بوسه.. نترسونده بودش؟

با آروم شدنش سرش رو چرخوند و‌ به ییبو خیره شد و دستش‌ رو‌ روی قلبش گذاشت. ضربان قلبش چند برابر شده بود و‌ بدنش‌ داغتر از حالت عادی بود ولی چرا؟ پاهاش ناخودآگاه به سمت ییبو کشوندنش و کنارش نشست و به چهرش خیره شد.. دستش برای بار دوم جلو رفت و‌ انگشتاش نرم روی گوشه لب ییبو کشیده شدن. باید اثر لباش رو از‌روی لب ییبو از بین میبرد؟

چشماش رو بست و اه کشید و بعد چند لحظه بازشون کرد و مردد به لبای ییبو خیره شد و با باز شدن یهویی پلکای ییبو چشماش گرد شد و شوکه بهش خیره شد. ییبو لبخند محوی زد و‌ به سرانگشتای ژان بوسه نرمی زد و چشمای پر محبت و عشقش رو به ژان دوخت:

-بریم یه چیزی بخوریم؟

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Where stories live. Discover now