#part4

624 121 13
                                    

*زمان حال*



با چکیدن قطره اشکی از چشم پسر رو به روم به خودم اومد.. چند دقیقه بود که به چشماش زل زده بودم؟! خدای من ییبو به خودت بیا. چند قدم عقب رفتم و تک سرفه ای کردم:



-سلام.. من ییبو ام.. وانگ ییبو.. برادرزاده استاد وانگ چیرن.. یا همون اسم آمریکاییشون پروفسور برایان.! راستیتش امروز قرار بود با ایشون و پسرخونده اشون ملاقاتی داشته باشم.. میتونی بهم بگی باید به کدوم سالن برم؟



پسر حیرت زده از جاش بلند شد:



-ب.. برا.. برادرزاده اش؟



*ژان*



با حیرت به پسر رو به روم خیره شدم.. وقتی اونجوری اومد و بهم خیره شد واقعا ترس بدی توی دلم نشست.. با ترس عقب رفتم.. برادرزاده پروفسور.. از جام بلند شدم و بهش خیره شدم:



-ب.. برا.. برادرزاده اش؟



چند لحظه ای بهم نگاه کرد و لبخند محوی زد.. انقدر محو که حتی به دیدنش شک کردم:



-بله برادرزاده اش. میتونید من و پیش اون ببرید؟



یه قدم عقب گذاشتم و سرم رو پایین انداختم.. دیدن لبخندش من و یاد چیزی انداخت.. یه صدا:



"-نمی خوای صحبت کنی نه؟"



با ترس و گریه عقب رفتم.. اینا چی بود که از جلوی چشمام می گذشت؟! شوکه به عقب برگشتم و به سرعت شروع به دویدن کردم و وقتی مطمئن شدم ازش دور شدم به خودم اومدم و قدمام رو اروم کردم تا نفسم سرجاش بیاد.. اون کی بود.. یعنی واقعا برادرزاده پروفسور بود؟! اون صدا چی بود.. اون تصویر گذرا؟! توی فکر رفتم.. هنوز توی هضم کردن این اتفاق عجیب مشکل داشتم که زنگ ناهار به صدا در اومد.. ترسیده به اطرافم خیره شدم.. تا چند لحظه دیگه اینجا مثل مور و ملخ آدم میریخت.. وای خدایا حالا باید چیکار کنم.! قطره اشکی از چشمم روونه شد.. دستم رو بالا اوردم تا پاکش کنم که دست دیگم توسط شخصی کشیده شد و به طرف گوشه دیوار و زیر درخت ها کشیده شدم.. وحشت زده به جلوم و پسر غریبه چند دیقه پیش نگاه کردم که من و به اون سمت می کشوند. سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم اما سفت تر چسبیدش.. وای خدایا لطفا نه.. صورتم به چشم بر هم زدنی خیس اشک شد و نفسم به شماره افتاد و ضربان قلبم بالا رفت.. با رسیدن به مکان مورد نظرش دستم رو رها کرد.. به سرعت روی زمین نشستم و دستم رو سپرم کردم.. انگار که اون دو تیکه گوشت و استخوان میتونست ازم محافظت کنه.. ولی مگه چاره ایم بود؟ صحنه هایی برام تداعی میشد.. صحنه هایی که تا به حال ندیده بودمشون.. نمیدونم چیشد و چی بود.. فقط صدای شخصی رو یادمه که مدام اسمم رو صدا می کرد:



-شیائو.. لطفا.. شیائو.. اه تورو خدا ژان چشمات رو باز کن.. هی صدام رو می شنوی؟



و بعدش فقط سیاهی بود و سیاهی..

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora