#part41

325 64 8
                                    

◇باید بکشمش◇

نمیدونست از وقتی که دکتر گذاشته بود وارد بخش مراقبت های ویژه بشن چقدر زمان گذشته. فقط میدونست تمام مدت از پشت شیشه به چهره ژان خیره بود و دلش رو به دستگاهی که ضربان قلبش رو نشون میداد خوش کرده بود.

یه هفته از وقتی که شیچنشون نجاتشون داده بودن میگذشت و هنوز توی حال ژان تغییری ایجاد نشده بود ولی چرا؟ واقعا چرا؟

چرا باید ژان اینجوری میشد؟ چرا؟ واقعا چرا؟

اشکاش با شدت بیشتری روی گونه هاش جاری شدن و به هق هق افتاد و دستش رو روی شیشه گذاشت و دندوناش رو روی هم فشرد:

-خوب شو ژان.. لطفا.‌‌. بخاطر من... بخاطر ییبوت.

آروم و پر درد زمزمه کرد و آروم عقب عقب رفت و چرخید و توی طول راهرو قدم برداشت و از بخش خارج شد. درست بود که دلش میخواست تمام مدت اونجا باشه ولی‌.. یوبین هم حق داشت که برادرش رو ببینه. توی این چند روز نوبتی جاشون رو باهم عوض می کردن تا هردوشون از نگرانی و دل تنگیشون کم شه و این تنها کاری بود که ییبو برای یوبین میتونست انجام بده.

یوبین با دیدن خارج شدن ییبو از بخش مراقبت های ویژه دستی روی صورت غرق در اشکش کشید و‌ به سرعت بلند شد و موبایلش رو دست ییبو داد تا براش نگه داره و وارد بخش شد. میخواست هرچه زودتر چهره برادرش رو ببینه و همینقدر هم که صبر کرده بود خودش خیلی بود.

ییبو شوکه از کار یوبین به موبایل توی دستش نگاه کرد و با یادآوری اینکه ورود اینجور وسایل توی بخش مراقبت های ویژه ممنوعه سرتکون داد و بی توجه به شیچن سمت راه پله ها به راه افتاد. نیاز داشت تا یکم تنها باشه‌.

◇◇◇

با گذشتن از در و ورودش به پشت بوم و حس باد سردی که با بدن زخمیش برخورد می کرد به خودش اومد و نگاه اطراف کرد. چرا اینجا اومده بود؟ یعنی انقدر فکرش درگیر بود که متوجه نشده بود کجا میاد؟

سرش رو تکون داد تا افکاری که توی وجودش بودن ولش کنن ولی مگه ممکن بود؟

سمت لبه پشت بوم به راه افتاد و به پایین خیره شد.. چقدر این ارتفاع زیبا بود. دست هاش رو آروم روی دیوار نیمه بلند لبه پشت بوم گذاشت و خودش رو بالا کشید و با ایستادنش روی اون دیوار نازک بدون هیچ استرسی دوباره به پایین خیره شد.

چی میشد اگه از اینجا میوفتاد؟ کسی به فکرش میبود؟ کسی قلبش درد میگرفت؟ کسی غیر از ژان؟ یا... شاید.. برادرش..

اصلا اینجا چی کار میکرد؟! الان.. این لحظه.. این تاریخ.. این ثانیه.. این بالا.!

حس باد سردی که به بدنش برخورد میکرد آتش درونش رو آروم می کرد؟! عطشش به انتقام رو‌ میخوابوند؟!

به پایین نگاه کرد.. به شهر همیشه در شلوغی.. به چراغ های رنگیش.. به مردمی که هر کدوم توی حال خودشون قدم میزدن.

یه نفر دخترش خونه منتظر بود تا نقاشیش رو ‌نشون پدرش بده و دیگری شاید مریضی توی بیمارستان انتظارش رو‌ می کشید.. یکی برای کمک به دیگری قدم برمی داشت و دیگری شاید برای قتل؟! تجاوز؟!

چرا انقدر تناقض توی این دنیای زمینی وجود داشت؟!

چرا انقدر پاکی در مقابل ناپاکی؟!

چرا یکی به قصد کشت قدم برمی داشت و یکی به قصد نجات؟!

چرا انقدر مردم خوب و بد دارن؟! چرا گاهی مردم دست به تجاوز میزنن؟! چرا به پاکی و ناپاک شدن دیگری اهمیتی نمیدن؟!

چرا یکی دیوونه است؟! یکی سالم؟!

چرا روانشناس ها گاهی روی احساسات مریضاشون دقت نمیکنن؟!

چرا آدمایی که میل به زجر دادن بقیه دارن قبل از انجام دادنش به پزشک مراجعه نمیکنن؟!!

انقدر سخته؟! خوب بودن.. واقعا انقدر سخته؟!

نمیدونست چی فکر میکنن.. شاید فکر میکنن با ریزش بارون و خیس شدنشون، گناهاشون شسته میشه.. به آسونی یه ریزش اشک؟!

چرا این همه چرا وجود داشت؟!

چرا کسی به این همه چرا پاسخ درستی نمیداد؟

با حس ریزش اشکاش روی گونه هاش خنده ای رو لبش نشست. خنده ای که تمومی نداشت.. خنده ای که هی بیشتر و بیشتر میشد و شاید.. داشت اون رو، رو به پریدن سوق میداد.

دستش رو روی قلبش گذاشت و خنده هاش رو متوقف کرد.. دلش گریه میخواست.. دلش دادی از تموم وجودش رو میخواست.. دلش.. دلش انتقام میخواست... ولی چجوری؟

با شنیدن صدایی دست توی جیبش کرد و موبایل یوبین رو ازش خارج کرد و نگاه صفحه اش کرد که پیامی رو نشون میداد:

-رئیس رد ژویانگ رو زدیم. روی لینکی که براتون فرستادم کلیک کنید تا جی پی اس براتون بالا بیاره.

/htttp:/........................................

-افراد همه در حال آماده باشن. دستور حمله میدین؟

ییبو شوکه به پیام خیره شد و آب دهنش رو قورت داد.. یعنی.. به این زودی آرزوش برآورده شده بود؟

انگشتش بدون اختیار خودش روی لینک لغزید و لحظه ای بعد چراغ کوچیکی بود که روی نقشه چشمک میزد. خودش بود... اونا اونجا بودن؟

دستی روی صورتش کشید و خندید و سوتی کشید و از روی دیواره روی پشت بوم پرید و موبایل رو توی مشتش فشار داد:

-دارم میام ژویانگ.

بار دیگه به موبایل خیره شد و آدرسی که باید میرفت رو حفظ کرد و موبایل رو توی جیبش گذاشت و سمت راه خروجی پشت بوم دوید و با گذشتن از در به سرعت از راه پله پایین رفت.

باید قبل رفتن پوکه تیری رو که از تن ژان خارج کردن رو از دکتر میگرفت.

با رسیدنش به طبقه چهارم داخل رفت و در رو پشت سرش به هم کوبید و سمت بخش پذیرش به راه افتاد و با گفتن اسم دکتر و فهمیدن اینکه دفترش کجاست به اون سمت به راه افتاد.

بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد و نگاهش رو به اطراف گذروند. دکتر با حیرت سرش رو از روی میزش بلند کرد و بهش خیره شد و عینکش رو به چشم گذاشت:

-جناب وانگ؟ اتفاقی افتاده؟

ییبو بی توجه سریع جلو رفت و روی میزش خم شد و جدی و پر خواهش بهش خیره شد:

-گلوله ای که از بدن ژان خارج کردین.. اون گلوله رو میخوام.

-گلوله.. برای چی؟

-فکر کنم حق داشته باشیم به عنوان قیمش اون گلوله رو بخوایم نه؟

-درسته ولی اون اینجا نیست توی آزمایشگاه گذاشتنش. باید بریم از اونجا بگیریمش.

-پس خوشحال میشم اگه همراهیتون کنم.

ییبو اخم ریزی‌کرد و راه دکتر رو باز کرد. اهی از بین لب های دکتر خارج شد و از جاش بلند شد و سمت در به راه افتاد. از اتاق خارج شد و راه آزمایشگاه رو در پیش گرفت و ییبو به دنبالش به راه افتاد.

با ورودشون به آزمایشگاه دکتر سمت کشویی رفت و بازش کرد. بسته های پلاستیکی ای که توی هر کدوم اشیای متفرقه بود رو بیرون کشید و یکی یکی اسمای روش رو میخوند و از نظر میگذروند.

کم کم صبر ییبو داشت تموم میشد و دندون قروچه می کرد. میترسید ژویانگشون قبل اینکه برسه اونجا فرار کنن و این شانس رو از دست بده. لب هاش رو برای غر غر کردن از هم فاصله داد که متوجه دست دکتر جلوش شد که بسته ای رو سمتش گرفته بود:

-این گلوله ایه که از بدن ژان خارج کردیم.

ییبو با رضایت لبخندی زد و بسته رو از دستش گرفت و بلافاصله از آزمایشگاه خارج شد و شروع به دویدن کرد و بی توجه به صدا زدنای دکتر از بیمارستان خارج شد. باید عجله می کرد.

◇◇◇

سوار ماشین شیچن با سرعت سمت آدرسی که داشت میروند و نگاهش رو گاه به گاه به جی پی اس گوشی میداد تا از مسیر مطمئن بشه.

توی داشبرد رو گشته بود و اسلحه ای ندیده بود و این اون رو عصبی می کرد.. اگه جای ژویانگ خودش اسیر میشد چی؟ نه نه نه نباید این اتفاق میوفتاد.

با رسیدن به مکان مورد نظرش ماشین رو پارک کرد و پیاده شد. تصمیم گرفته بود چند متر دورتر از مکانی که جی پی اس میگفت توقف کنه تا خودش رو آماده کنه.

شروع به گشتن جای جای ماشین کرد و بالاخره موفق شد کلتی رو زیر صندلی پیدا کنه و نفس راحتی کشید و بعد از برداشتنش از بین بوته های اطراف شروع به جلو رفتن کرد و کلت رو توی دستش فشار داد:

-اومدم بگیرمت ژویانگ.

با شنیدن سر و‌ صدایی بین بوته ها نشست و نفس عمیقی کشید و به جلو خیره شد و با دیدن مردی که شکنجه اشون کرده بود و پسر جوونی که با خوشحالی دنبال هم کرده بودن و میخندیدن دندوناش رو روی هم سابید و اشک از کناره های چشماش شروع به ریزش کرد.. این.. این رسمش نبود..

این رسمش نبود که ژان رو تخت بیمارستان خوابیده باشه و اینا اینطوری در حال خندیدن.
به اطراف نگاه کرد و با ندیدن محافظا ایستاد و جلو رفت و لباش از هم فاصله گرفتن و از ته دل دادی از روی عصبانیت کشید:

-ژویانگ!

◇ژویانگ◇

جی یانگ داشت با ذوق وصف نشدنی ای وسایلشون رو جمع میکرد و خنده یه لحظه از صورتش کنار نمیرفت.

یه هفته از روزی که به این خونه اومده بودن میگذشت و حالا ژویانگ حالش تقریبا خوب شده بود.

تو این یه هفته جوری با ذوق و اشتیاق با ژویانگ حرف میزد و از جزیره و محل زندگی جدیدی که میخواست بره میگفت که ژویانگ راضی شده بود قید همه چیز رو بزنه و کل پایگاهش رو نابود کنه.

قرار بود امروز برن پایگاه و ژویانگ طبق قولش همه رو مرخص کنه و پایگاه رو از بین ببره. بعدش هم جی یانگ بره بیمارستان و اوضاع پسرکی که تیر خورده رو بررسی کنه و از اونجا سمت فرودگاه برن.

یجورایی ژویانگ از مرگ اون پسرک میترسید.. و نمیدونست چرا؟

ژویانگ به جی یانگ گفته بود که برای بیماری روانیش با یه دکتر حرف زده و اون گفته که میتونن بدون جلسه های حضوری مشکل رو حل کنن.. ولی ژویانگ میدونست خونایی که ریخته گریبانش رو میگیره و نمیذاره زندگی راحتی داشته باشه.

-یااا ژویانگ! این تفنگا چیه گذاشتی تو چمدون؟ اینارو میبرم خاک کنم.

ژویانگ از آشپزخونه بیرون اومد و به در تکیه زد و همینطور که جی یانگ رو زیر نظر داشت آروم خندید و سرتکون داد:

-تو فکر نمیکنی به عنوان یه رئیس مافیای سابق ممکنه در خطر باشیم؟

جی یانگ با چشم غره ای به ژویانگ جلو اومد و دستش رو سمتش دراز کرد و با دیدن چهره هنگ ژویانگ آروم خندید:

-نه. ما دیگه اونجا رو منحل میکنیم پس خطری تهدیدمون نمیکنه. حالا بقیه چیزایی که قایم کردی رو بده.

ژویانگ ابرو بالا انداخت و پوفی کشید و سعی کرد عصبی نشه و به حرف جی یانگ گوش کنه و نگرانی رو از وجودش بیرون کنه:

-هرچی پرنسس بگن.

و دستش رو پشت کمرش برد که جی یانگ دادی زد و محکم به شونش کوبید که صدای آخ ژویانگ در اومد. جی یانگ واقعا دستای سنگینی داشت:

-هی.

-بار آخرت باشه بهم‌ میگی پرنسس. من پسرم!

ژویانگ با عشق به جی یانگ خیره شد و همینطور که جای ضربه رو میمالید آروم خندید و ابرو بالا انداخت:

-چشم پرنس من.

و لباش رو آروم روی لب های جی یانگ گذاشت و با ولع مشغول مکیدن اون تیکه های نرم صورتش شد و همینجور که میبوسید و گاز میگرفت هفت تیر کمریش رو تو دست پر اسلحه جی یانگ گذاشت.

جی یانگ از گاز ژویانگ ناله ناخواسته ای از بین لب هاش بیرون اومد و با رضایت مکی به لب پایین ژویانگ زد و عقب اومد. همینطور که لباش رو میمکید تا مزه ژویانگ رو بیشتر حس کنه سمت در روونه شد:

-اینارو خاک میکنم و باهاش‌‌.. خاطرات قدیمیمون رو خاک میکنم.

ژویانگ دستاش رو تو جیبش برد و دنبال جی یانگ‌ به راه افتاد. باید اینکار رو می کرد؟ باید تموم اون خاطرات رو فراموش می کرد؟ میتونست؟

-نمیترسی وقتی خاکشون کنی اینجا درخت اسلحه و خاطرات بد در بیاد؟

-بی مزه!

صدای جیغ جی یانگ بلند شد و کنار باغچه نشست و با بیلچه مشغول گودال کندن شد. اصلا متوجه ژویانگی که بهش با لذت و عشق نگاه میکرد و آرامش میگرفت نبود و تموم توجهش روی خاطراتی بود که سعی در چال کردنشون داشت.

با ریختن تموم اسلحه ها و چاقو های کوتاه و بلند توی اون چاله کوچیک تند تند خاک ها رو روشون میریخت که متوجه دست ژویانگ‌ رو دستاش شد که داشت جلوش رو میگرفت. با استرس بهش خیره شد:

-چیکار میکنی؟

-اینجوری نباید خاکشون کنی کیوتک من.

ژویانگ آروم خنده ای کرد و مچ دست جی یانگ رو بوسید و رو پاهاش گذاشت.

همینطور که خم شد بود طرف چاله خشاب های اسلحه هارو در میورد و اونارو جدا میذاشت و با تموم شدنشون آروم خاکا رو روشون ریخت.

جی یانگ با لبخند تموم مدت به حرکت دست های ژویانگ خیره بود و سرش رو آروم دوی شونه اش گذاشته بود:

-ژویانگ..

-جون ژویانگ؟

با حرف ژویانگ خوشی ای توی قلب جی یانگ نشست و خنده از ته دلی از بین لب هاش خارج شد:

-بیا بازی کنیم.

ژویانگ با شنیدن صدای خنده های جی یانگ انگار که دنیا رو بهش داده باشن، با خوشی بیش از حدی به لب های جی یانگ خیره شد. اون واقعا کیوت بود:

-بازی؟!

-اوهوم.

-باشه اما چی بازی؟

جی یانگ با ذوق بلند شد و رو چاله چند بار بپر بپر کرد تا خاکا قشنگ بخوابن و یهو جلوی ژویانگ‌ نشست:

-تو گرگ شو بیا منو بخور.

لپ ژویانگ رو بوسید و چشمکی زد و ژویانگ هنگ رو تنها گذاشت و شروع به دویدن کرد:

-یا اقا گرگه، بره فرار کردا!

ژویانگ با حیرت خیره جی یانگ شد و خنده بلندی کرد و آروم بلند شد و شروع به دنبال کردن عشقش کرد. چقدر این دقیقه های زودگذر براش آرامش بخش و پر شادی بود.

از عمد قدم های آروم برمیداشت تا به جی یانگ نرسه و بیشتر بتونه شیطنت ها و خنده هاش رو ببینه. با دیدن اون خنده ها قلبش به تپش میوفتاد و شاید این تنها زمانی بود که افکارش از سرش خارج میشدن.

◇◇◇

ییبو با چشم های به خون نشسته قدم به قدم بهشون نزدیک تر میشد و با هر قدم نفرت و بغض تو گلوش بیشتر و بیشتر میشد. دلش میخواست ژویانگ رو با تموم وجودش بزنه.. دلش میخواست ژویانگ تک تک حسایی رو که ژان تجربه کرده بود رو حس کنه.. با تک تک بند های تنش.

ژویانگ بازوی جی یانگ رو گرفت و آروم سمتش خم شد:

-برو تو خونه جی یانگ..

جی یانگ ترسیده و گریون به ژویانگ نگاه کرد و بازوش رو چسبید:

-اما!

-برو و هر اتفاقی.. هر اتفاقیم افتاد بیرون نیا! فهمیدی؟

ژویانگ تاکید کرد و پیشونی جی یانگ رو بوسید و پشتش زد و سمت ییبو برگشت. میدونست.. میدونست که یه روز بلاخره باید تاوان بده.

جی یانگ به هق هق افتاد و آروم آروم عقب رفت‌. چرا‌.. چرا نمیشد یه زندگی راحت برای خودش تشکیل بده؟

ییبو با رسیدن به ژویانگ با تموم وجود و زورش مشتی تو فک ژویانگ خالی کرد که نتیجه اش شد برگشتن سر ژویانگ و افتادنش روی زمین خاکی.

ژویانگ بی توجه به دردی که توی سرش پیچید خون تو دهنش رو روی زمین تف کرد و به ییبو خیره شد. بدون کوچیک ترین حسی. نه حس پشیمونی.. نه نفرت.. نه نگرانی.. اون چشم ها کاملا خالی بودن و این ییبو رو بیشتر عصبی میکرد.

جلو اومد و روی شکم ژویانگ نشست. یقه اش رو توی دستش گرفت و سرش رو بالا اورد و با ته اسلحه صورتش رو هدف گرفت و با هربار زدن از ته گلوش داد میزد تا بغض و نفرتش رو خالی کنه:

-تو چطور میتونی.. توی عوضی.. به خاطر توعه که دارم از دستش میدم.. میفهمیی؟

کلمه آخر رو فریاد زد و با مشتاش به جون ژویانگ افتاد و همزمان اشک میریخت.

اشک های داغ و شوری که روی گونش رد مینداختند و پایین چکه میکردند. حتی نمیدونست داره کجارو میزنه اما ژویانگ کوچیک ترین مقاومت و صدایی نمیکرد.

با مشت بعدی حس میکرد دیگه جونی تو بدنش نمونده. دو طرف یقه ژویانگ رو گرفت و بالا اورد و با اشک هایی که قصد تموم شدن نداشتن و با نفرت و عجز تو چشم های ژویانگ خیره شد:

-چراا.. چرا چرا چرا؟

رفته رفته صداش تحلیل میرفت و مشتش شل تر میشد و تنها چیزی که قوی تر میشد سیل ریزش اشک هاش از چشم هاش بود و نفرتی که توی وجودش بیشتر ریشه می کرد:

-مگه اون چیکارت کرده بود.. تو باید بمیری.. باید بمیری.. میفهمی؟

داد زد و بلند شد و اینبار با لگد هاش به جون بدن ژویانگ افتاد.. اما هرچی میزد انگار خالی نمیشد..

نه اون خالی نمیشد.. اون آروم نمیگرفت تا وقتی که ژان رو تو بغلش سالم میدید آروم نمیشد و این حقیقت رو از خودش قایم کرده بود و وجودش رو انتقام پر کرده بود.

ژویانگ با حس درد و نفس های به شماره افتادش به ییبو نگاه میکرد و نمیدونست چرا دلش شکسته بود.. پشیمون بود.. با تک تک سلول های بدنش این پشیمونی رو حس می کرد.

اون فقط به خاطر ظلمی که زندگی تو بچگی در حقش کرده بود‌. به خاطر اون آموزش ها اینطور شده بود.. بخاطر اونا دیوونه شده بود.. تقصیر اون نبود که دیوونگیش اوج میگرفت و باعث کار هایی میشد که انجام داده بود.. نه! الان به خودش حق نمیداد که تاوان بده.. زندگی باید تاوان میداد:

-من نبودم.

ییبو که با دست های لرزونش داشت اسلحه رو از روی زمین برمیداشت تا کار ژویانگ رو یه سره کنه با این حرف ژویانگ یه لحظه شوکه ایستاد:

-چی؟

ییبو با شنیدن حرف ژویانگ آروم شروع به خندیدن کرده بود.. نه خنده واقعی! خنده ای از رو تمسخر.. از روی درد.. از روی عجز.. و ژویانگ کسی بود که خوب این خنده هارو میشناخت..

اون خنده ها قسمتی از وجود ژویانگ بودن.. خنده هایی که حالا ییبو رو لبش داشت و ژویانگ خوب میتونست دیوونه شدن اون رو ببینه و حس کنه:

-گفتم که من بهش شلیک نکرده بودم.

ژویانگ با اطمینان و صداقت کامل گفت و این باعث شد ییبو بی حالت بهش زل بزنه.. اون داشت چی می گفت؟ یعنی فقط میخواست توجه ییبو رو از روی خودش برداره؟

اخمی روی پیشونی ییبو نقش بست و نشست و یقه لباس ژویانگ رو بین مشتاش گرفت و فشرد و اون رو بالا کشید و‌ با نفرت و سردرگمی به چشم هاش خیره شد:

-منظورت چیه؟

نیشخندی روی لب ژویانگ نشست و با لذت به قیافه ییبو نگاه کرد:

-منظورم چیه؟ دارم واضح میگم که من بهش شلیک نکردم.. اصلا قصد شلیک کردن نداشتم.. اون گلوله از تفنگ من و افراد من خارج نشد.

نگاه ییبو برای لحظه ای رنگ باخت ولی بعد با نفرت تمام مشتی توی فک ژویانگ زدتا اون نیشخند رو از روی صورتش محو کنه و ایستاد و لگد محکمی به شکمش کوبید:

-اگه تو نبودی پس کی بود؟

دادی زد که چهارستون وجود جی یانگ که داخل خونه پشت در نشسته بود و گریه می کرد لرزید.. نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه.. باید میرفت بیرون.. باید جلوی ییبو رو میگرفت.

صدای خنده های ژویانگ بلند شد.. انگار هر دردی که توی بدنش میپیچید باعث میشد لذت توی‌ وجودش جریان پیدا کنه. بزور نشست و دستش رو‌روی شکمش گذاشت و خونی که از بین لب هاش خارج میشد رو به بیرون تف کرد:

-نمیدونم.. نمیدونم کی بود.. شاید.. شاید تو بتونی بفهمی.

-چجوری؟

ییبو داشت تموم سعیش رو می کرد که به خنده های ژویانگ واکنش نشون نده.. ولی مگه میتونست؟

خم شد و ژویانگ رو از یقه اش بلند کرد و به دیوار پشت سرش کوبید:

-بهت گفتم چجوری!

بلاخره ناله پر دردی از بین لب های ژویانگ خارج شد و دستش رو روی زخمی که تازه درمان شده بود و الان به خون ریزی افتاده بود گذاشت و بی حال لب زد:

-تیری که توی بدن ژان بود.. حتما شماره سریال داشت.. ردگیریش باید آسون باشه نه؟

روی پاهاش افتاد و زخمش رو بیشتر فشرد:

-اگه بیاریش.. کمکت میکنم ردشو بگیری.. عوض شکنجه ای که کردمتون.

ییبو با حرف ژویانگ ابرو بالا انداخت و بسته رو از جیبش بیرون اورد و بازش کرد و تیری رو که به خون خشک شده آغشته بود رو از توش برداشت و بهش خیره شد و آروم توی دستش چرخوندش و با دیدن شماره ای که روش بود مکث کرد.. ژویانگ داشت بازیش میداد؟!

جی یانگ که دیگه صبرش تموم شده بود و صداهای بیرون که خوابیده بود بیشتر نگرانش میکرد لای در رو باز کرد و آروم سرک کشید و با دیدن ژویانگ که کمی اونطرف تر از در پایین دیوار نشسته بود و صورت در همش سریع از خونه بیرون دوید و خودش رو به ژویانگ رسوند و در کسری از ثانیه اشکاش جاری شدن.

نمیتونست ژویانگ رو اون شکلی غرق در خون و زخم ببینه.. قلبش داشت با دیدن این حال ژویانگ از درد می ایستاد.

ژویانگ با حس وجود گرم جی یانگ کنارش سرش رو بالا اورد و دست خونیش رو روی گونه جی یانگ گذاشت و با چشم های نیمه بسته اش خیره اش شد:

-گریه نکن.

-دیوونه به خاطر تو گریه نمیکنم که.

ژویانگ با شوک نگاهش کرد که جی یانگ آروم دستمالی از جیبش در اورد و رو زخم‌ ژویانگ گذاشت و فشار داد تا خون ریزیش رو متوقف کنه:

-زخمی که با کلی دردسر بخیه زده بودم و مراقبش بودم باز شده.

گریه اش شدت گرفت و به هق هق افتاد. نگران بود. خیلی نگران ژویانگ‌ بود اما میخواست با حرف هاش اون رو از حال بدش رها کنه.

سرش رو چرخوند و با دیدن ییبو که هنوز هنگ داشت به تیر تو دستش نگاه میکرد و غرق فکر بود از جاش بلند شد و رو به روی ییبو ایستاد:

-اون از کارش خارج میشه. میریم و دیگه جلوی چشماتون نمیایم. قول میدم! لطفا بی خیالش شو.

ییبو نیشخندی زد و سرش رو بالا اورد و با اخم و هنگ نگاهی به جی یانگ کرد و نگاهش رو به ژویانگ داد:

-توقع دارین بزارم برین؟ اونوقت چجوری انتظار دارین بهتون اعتماد کنم که شما اون بلارو سر ژان نیوردین؟

ژویانگ دستش رو به دیوار گرفت و به زور بلند شد و به جی یانگ با خشم نیم نگاهی انداخت.. اصلا از اینکه جی یانگ به خاطر اون به کسی التماس کنه خوشش نمیومد. 

با حرف ییبو نگاهش رو روونه اون کرد و به تیر تو دستش خیره شد:

-به من اعتماد نکن. به جی یانگ اعتماد کن. اون از افراد خودتون بوده.

ییبو سردرگم به جی یانگ نگاه کرد. باید چیکار میکرد؟! اگه اون از افراد خودشون بود پس حالا خیانت کرده بود. اعتماد سخت بود اما دروغ و کلکی تو چهره و رفتاراشون نمیدید.

جی یانگ که نگاه خیره ییبو رو حس کرد با استرس با انگشت هاش بازی کرد:

-خب.. م.. من قبلا تو پایگاه ژویانگ به عنوان جاسوس از طرف یوبین رفته بودم. حتی سعی کردم چند باریم بکشمش ولی..‌ خب..

-هیشش.

با حس دست ژویانگ تو دستش لبخند زد و استرساش پر کشیدن. ییبو دودل نگاهشون کرد و جلو اومد ژویانگ رو چک کرد تا ببینه اسلحه ای داره یا نه و بعد طرف جی یانگ رفت و اونم چک کرد.

گلوله رو تو دست های جی یانگ گذاشت و با اسلحه نشونش رفت:

-برین داخل.

جی یانگ به ژویانگ نگاه کرد و ترسیده بازوش رو گرفت و کمکش کرد سمت خونه بره و واردش بشه و روی تخت نشوندش.

ییبو پشت سرشون وارد خونه شد و در رو بست و با اخم و نفرت نگاهشون کرد و حتی ذره ای اسلحه رو پایین نیورد.

جی یانگ لبتابش رو از تو چمدون بیرون کشید و رو میز گذاشت و پشت صندلی نشست. ییبو پشت سر جی یانگ قرار گرفت تا ببینه چیکار میکنه و ژویانگ رو تخت ولو شد و چشماش رو بست تا بتونه یکم استراحت کنه و درداش رو از یاد ببره.

جی یانگ بعد روشن کردن لبتاب و رفتن تو صفحه مخصوصی مشخصات و شماره سریال گلوله حک شده رو وارد کرد.

میتونست حضور ییبو پشت سرش رو حس کنه و یه جورایی بهش استرس میداد:

-فقط ده تا اسلحه تو دنیا وجود داره که این گلوله های مخصوص رو تو خودش جا میده.

سریع دوباره دستاش رو روی کیبرد و موس حرکت داد و منتظر شد و بعد چند ثانیه یکی یکی اسم و مشخصاتی رو رد میکرد و روی یکی از عکس ها ایستاد و به مشخصاتش خیره شد:

-این تنها فرد چینیه که این اسلحه رو داشته.. و شماره سریال گلوله هاش.. با گلوله ای که بهم دادی یکیه.

به ییبو که با دندون های چفت شده و دست های مشت شده به عکس خیره بود نیم نگاهی انداخت. نمیتونست بفهمه اینجا چه خبره.

ییبو همینطور که عکس هارو میدید با ایستادن دست جی یانگ به عکس اومده رو صفحه خیره شد. عکس پدرش بود اما با یه اسم دیگه. اینجا چه خبر بود؟

به عکس اسلحه که گوشه لبتاب کنار مشخصات جاگرفته بود نگاه کرد و به یاد اوردن اینکه اون اسلحه دست شیچن بود سر جاش خشکش زد. این امکان نداشت..

یعنی شیچن.. نمیتونست باور کنه اما اون روز تو پارک اون با حماقتش باعث بد شدن حال ژان شده بود.. حتی ژویانگ اونارو‌ بخاطر اون گروگان گرفته و شکنجه کرده بود.. برادرش بار ها باعث آسیب دیدن خودش شده بود.. پس.. یعنی.. امکان داشت نه؟.. توی یه لحظه خون جلوی چشم هاش رو گرفت:

-شیچن.. میکشمت.

گلوله رو از دست جی یانگ گرفت و از خونه بیرون زد و با قدم های سنگین و تندش سمت ماشینش رفت و توجهی به پوست دستش که به خاطر فشار ناخوناش زخم شده بود نداد. اون باید میرفت بیمارستان اما نه برای دیدن ژان.. بلکه برای انتقام گرفتن از شیچن!

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Où les histoires vivent. Découvrez maintenant