صبح روز بعد ژان از شدت سرمایی که حس میکرد چشماش رو باز کرد و خودش رو گوشه بالکن جمع شده تو خودش دید. با حیرت و ترس به اطراف خیره شد و خداروشکر کرد که هنوز سالمه و سریع بلند شد و توی اتاق رفت و در بالکن رو قفل کرد و پشتش نشست و تازه متوجه لیوان خالی شده قهوه توی دستش شد. اهی کشید و به دستاش که از شدت سرما کرخت شده بود خیره شد. دیشب خیلی خسته بود که سر بالکن خوابش برده بود. بعد از چند دقیقه که استرسش قطع شد از جاش بلند شد و لیوانش رو روی میز گذاشت و سمت حموم اتاقش رفت و بعد از پر کردن وان از آب داغ توش فرو رفت تا کرختی و گرفتگی بدنش از بین بره. به سقف بالای سرش زل زده بود و با کفه توی وان بازی می کرد و لبخند کمرنگی روی لباش بود. توی افکارش غرق شده بود. نمیدونست باید چیکار کنه.. کاراش درستن یا نه.. نتیجه اش چیه.. ولی.. خوشحال بود.. لبخند محوی زد و از توی وان بلند شد و زیر دوش رفت و بعد از آب کشیدن تنش از حموم خارج شد و به ساعت که ۶ صبح و نشون میداد خیره شد و مشغول خشک کردن تنش با حوله شد و به برنامه درسیش خیره شد. امروز کار تو آزمایشگاه داشتن. سراغ کمدش رفت و شلوار لی سرمه ای و پیرهن سفیدش رو پوشید و کروات سرمه ایش رو بست و مشغول گذاشتن جزوه ها و کتاباش و روپوش سفید مخصوصش توی کیفش شد. بعد از اماده شدنش جوراب و کفش مشکیشو پوشید و از توی کمدش عینک قاب مشکیشو برداشت و به چشمش زد و بعد برداشتن کیف و گوشیش از خونه خارج شد. در حیاط و باز کرد تا ازش خارج بشه که با ییبو جلوی در خونه اش مواجه شد که لبخندی به لب داشت.
♡ییبو♡
با ماشین سمت خونه ژان در حرکت بودم و به یه ساعت پیش فکر میکردم:
"صبح چشمام و باز کردم و خمیازه ای کشیدم و به ساعت کنار تخت که پنج صبح و نشون میداد خیره شدم و موقعیتم رو آنالیز کردم و افکارم و جمع کردم و گیج روی تخت نشستم. منکه دیشب اینجا نخوابیده بودم.. حالا چطوری اینجا بودم؟ دستم و توی موهام کشیدم و سمت حموم رفتم و بعد از یه دوش مفصل و یکمم توی وان خوابیدن ازش بیرون اومدم و مشغول لباس پوشیدن شدم. امروز کلاس نداشتم و باید میرفتم دنبال ژان.. یعنی اول برنامه داشتم با سونگجو و ییشوان برم بیرون.. ولی بعد پشیمون شدم و ترجیح دادم برم دنبال ژان و امروز و توی کلاساش باهاش باشم و رفتارش رو توی این موقعیت آنالیز کنم. بعد از اینکه حاضر شدم از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم و بعد از گذشتن از حال وارد آشپزخونه شدم که با عموم و شیچن که پشت میز صبحانه نشسته بودن رو به رو شدم. یاد اتفاقای دیشب افتادم و سعی کردم فراموشش کنم و لبخند گرمی زدم:
-صبح بخیر خانواده.
برای خودم چای ریختم و پشت میز کنار شیچن نشستم. جفتشون تموم مدت بهم خیره بودن. با نشستنم سر میز عمو به حرف اومد:
-صبحت بخیر ییبو.
لبخندی به روی عموم زدم و کمی از چایم نوشیدم و سمت شیچن که در سکوت به ظرف سوپش زل زده بود خیره شدم:
ESTÁS LEYENDO
♡ Silent for 13 yaers 1 & 2 ♡
FanficWrite by ARALIA FULL PART 1 آپدیت فصل دوم پنجشنبه ها همچنین میتونید آپدیت این فیک رو در چنل @YizhanStories در تلگرام هر سه شنبه ساعت ۸ شب دریافت کنید.. یعنی دو روز زودتر از آپدیت واتپد! Copel: Yizhan ♡مقدمه♡ اینجا چی کار میکردم؟! الان.. این لحظه...