#part35

350 73 6
                                    

◇شیچن◇

لپ تاپ رو جلوش باز کرده بود و نگران داشت موبایل ژان و ییبو رو ردیابی می کرد ولی مگه ممکن بود؟ نمیدونست چند بار به یوبین زنگ زده بود و چند دقیقه منتظر بود که بالاخره یوبین جوابش رو داد:

-شیچن؟

با شنیده شدن صدای یوبین تقریبا صدای داد شیچن تموم پایگاه رو برداشت و باعث شد افراد شیچن سریعتر به کاراشون ادامه بدن:

-کدوم گورستونی هستی که جواب من رو نمیدی؟ فکر کردی کی هستی؟ همین الان تموم افرادت رو برای حمله آماده میکنی!

یوبین شوکه موبایل رو از گوشش فاصله داده بود و با حیرت به دادهای شیچن گوش میداد. تا به حال شیچن رو اینجوری ندیده بود. اینکه اینطوری داد بزنه یعنی مشکل جدی ای پیش اومده بود. پاش رو روی گاز فشار داد و با تموم شدن حرفای شیچن گوشی رو دوباره روی گوشش چسبوند:

-چه اتفاقی افتاده؟ میشه به جای داد زدن واضح بگی تا یه غلطی بتونیم بکنیم؟

نفسای شیچن نامنظم میزد و اشک تو چشماش جمع شده بود. نمیدونست چیکار کنه. بارها این کارها رو تمرین کرده بود و ماموریتشون رو انجام داده بود، ولی حالا که پای برادر خودش در میون بود انگار هیچی بلد نبود. ذهنش پر از وقایع ریز و‌ درشت بود و اجازه هرکاری رو ازش میگرفت.

با شنیدن حرفای یوبین بزور اشکاش رو پس زد و دستش رو توی موهاش فرو برد و چنگ زد. به لپ تاپ که ردیابی رو ناموفق اعلام کرده بود خیره شد:

-ژویانگ ییبو رو دزدیده. اون رو دزدیده.

با شنیدن ناگهانی صدای ترمز ماشین و کشیدگی لاستیک ها و نشنیدن صدایی از یوبین چشماش لرزید:

-هی چه اتفاقی افتاد؟

یوبین شوکه خیره جلوش بود و نفهمیده بود که چطور پاش رو به ترمز رسونده بود و اون رو فشار داده بود. وقتی حرف شیچن رو شنید انگار اختیار بدنش به کل از دستش خارج شده بود‌. با شنیدن دوباره ی صدای شیچن نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه.. دوباره ماشین رو روشن کرد و‌ به راه افتاد:

-موبایلاشون رو ردیاب... اه چی میگم خدای من!

شیچن هراسون بود و یوبین سردرگم و هیچکدوم نمیدونستن باید چیکار کنن و شیچن فقط الان از اینکه یوبین سالم بود خدا رو شکر می کرد هر چند باهاش رابطه خوبی نداشت:

-ردیابی کردم ولی ردشون پیدا نمیشه. موبایلا رو از بین بردن.

-میدونم. ژویانگ و افرادش اونقدر هم احمق نیستن که موبایلا رو سالم نگه دارن. باید به راه دیگه ای فکر کنیم‌. قطع میکنم. چند دقیقه دیگه اونجام.

-فقط زودتر بیا.

با صدای آرومی زمزمه کرد و موبایل رو روی میز انداخت و یوبین رو حیرت زده پشت گوشی باقی گذاشت‌. دستاش رو توی جیبش فرو کرد و تو اتاق مشغول قدم رو شد:

-چطوری باید پیدات کنم ییبو.

◇یوبین◇

با قطع شدن تماس موبایل رو توی جا موبایلی ماشین گذاشت.. کامپیوتر ماشین رو فعال کرد و بلافاصله صدایی پخش شد:

-سیسی فعاله. چه کاری از دستم بر میاد براتون انجام بدم جناب پاول؟

-به افرادم پیغام بفرست آماده عملیات بشن.

-دستورتون انجام میشه جناب پاول.

با خیال راحت از شیشه به بیرون خیره شد و تو این فکر رفت که چطور باید ییبو رو پیدا کنه. واقعا چطور؟

با رسیدن به پایگاه اصلی ماشین رو‌ توی حیاطش پارک کرد و کلید رو برای یکی از افراد انداخت و نگاه ساختمون رو به روش کرد. چند وقت بود که برای این پایگاه کار می کرد؟ از وقتی ژان رو گم کرده بود؟

سازمان مخفی چین چه خوب سر قولش بهش مونده بود؛ شاید این همش بخاطر این بود که رئیسش شیچن بود! مطمئنا اگه پدرش هنوز سر این کار بود خیلی وقت پیش یوبین رو ناامید می کرد‌. از یه آمریکایی چه انتظار دیگه ای میتونست داشته باشه؟

وارد ساختمون شد... سمت دفتر شیچن به راه افتاد و به اطراف که همه تو لباس ویژه مشغول انجام باقی کارا بودن خیره شد.. لبخند رضایت بخشی زد و با رسیدن به اتاق ماسکش رو روی صورتش مرتب کرد.. بدون در زدن وارد شد.. به اساتیدی که پشت میز در حال بحث بودن خیره شد و‌ نگاهش رو گردوند.. با دیدن شیچن جلو رفت.. مچ دستش رو گرفت و سمت در خروجی رفت:

-به کامپیوتر و لپ تاپ نیاز دارم. ژوچنگ تو هم بیا!

-هی تو..

یکی از اساتید از جاش بلند شد تا جلوی یوبین رو بگیره ولی با اخم ژوچنگ و ایستادنش جلوش، عقب رفت و‌ به باقی اساتید نگاه کرد و نگاه پر نفرتش رو به ژوچنگ و شیچن داد.

یوبین نیشخند محوی رو لبش بود و بهشون خیره بود. با دیدن عقب نشستنشون نیخشندش پر رنگتر شد. برگشت و به راهش ادامه داد.

شیچن با حیرت نگاه کار یوبین کرد. باید دستش رو میکشید و توی اتاق میموند و با اساتید دنبال ییبو میگشت؟ ولی اگه اونا مثل همیشه هیچ گوهی نمیتونستن بخورن چی؟ اگه وسط راه شونه خالی می کردن چی؟ یوبین با وجود مشکلاتشون با هم اینجا بود.. کنارش مونده بود.

لبخند محوی روی صورتش نشست و‌ سعی کرد داد و بیداد اساتید رو نادید بگیره. با حس دستی رو پشتش که هُلش میداد تندتر حرکت کرد و از اتاق خارج شدن و چشم چرخوند و به ژوچنگ که لبخند پر رنگی رو لبش بود خیره شد:

-منگ..

-نگران نباش. حالش خوبه.. بعد پیدا کردن ییبو میریم پیشش.

چشمکی زد و خندید و جلوتر از شیچن به راه افتاد. لبخند محو شیچن پر رنگتر شد و نگرانیش پر کشید.. دستش رو از توی دست یوبین خارج کرد و توی جیبش فرو کرد و دنبالشون رفت.. با رسیدن به اتاق مورد نظرش درش رو باز کرد.. اجازه داد اول اونا داخل شن.. با وارد شدنشون به اتاق داخل رفت.. در رو بست و قفل کرد:

-م.. ن

صدای داد یوبین باعث شد حرفش رو ادامه نده و دستش رو توی موهاش فرو کرد:

-اگه میخواستی اون احمقا رو برای کمک بیاری چرا من رو خبر کردی؟

یوبین عصبی به شیچن خیره بود و سعی می کرد خودش رو آروم کنه. ژویانگ پروژه اون و شیچن بود. اونا حق دخالت نداشتن حتی اگه ییبو درگیر شده باشه. یوبین حتی توی دخالت کردن ژوچنگ هم مطمئن نبود:

-متاسفم یوبین.. من ترسیده ام. هرکار که به ذهنم رسید دارم میکنم.. من..

-پس بسپارش به من! فقط دخالت نکن. چون همه چی رو بدتر میکنی!

جدی و با اخم بهش خیره شد و‌ انگشتش رو سمتش گرفت:

-نبینم دخالت کردی.

سمت کامپیوتر رفت و پشتش نشست.. شیچن سردرگم و عصبی رو به حال خودش گذاشت و مشغول کاری شد که فقط خودش ازش سر در می اورد. ژوچنگ اه کشید و‌ کنار شیچن نشست:

-هی چیزی نیست باشه؟ ما پیداش میکنیم. صحیح و سالم. قول میدیم. هوم؟

-نمیتونم.

بغض گلوش رو گرفت و دستش رو صورتش کشید و غمگین به ژوچنگ زل زد و‌ لبخند محوی زد:

-ییبو‌ درست میگفت. عموم درست میگفت. باید بیخیال انتقام میشدم‌. باید زندگیم رو می کردم. نباید اینطوری خودمون رو تو دردسر مینداختم! و حالا..

-حالا برای به عقب برگشتن خیلی دیره.

ژوچنگ با لبخند تلخی بهش خیره شد و سرتکون داد و تلخندی زد. شیچن با حیرت خیره اش شد.. خواست چیزی بگه که با صدای یوبین هردوشون ساکت شدن:

-ردشون رو زدم. افراد رو جمع کنید‌.

هر دو شوکه و ‌با حیرت بهش خیره شدن. یوبین اخمی کرد و داد زد:

-نفهمیدید چی گفتم؟ میخواین ییبو بمیره؟

با دادش ژوچنگ سریع بیرون دوید و شیچن از جاش بلند شد و سمت کمد رفت و لباسی رو بیرون کشید:

-بپوش لباس عملیاته.

یوبین به لباس تو‌ دست شیچن و بعد به لباسای تو تنش خیره شد و لباسارو از دست شیچن گرفت و مشغول تعویض لباساش شد. شیچن سمت کامپیوتر رفت و‌ به صفحه اش که ردیابی رو‌ تو جنگل نشون میداد خیره شد:

-هیچوقت تو کارای کامپیوتری خوب نبودم.. ولی حداقل اینو میدونم که این ردیاب ممکن نیست موبایل اون باشه.. و چیز دیگه ایم همراش نبود..

-بود. وقتی بچه بودیم به دستاتون به بهانه اینکه سرما خوردین دارو تزریق کردن. توش ردیابای ریزی بود که با خونتون عجین شدن.

شیچن با حیرت به یوبین خیره شد. چطور ممکن بود؟ تا چه حد پنهون کاری؟ چرا تا الان نمیدونست؟ چرا رئسای دیگه نمیدونستن؟ اینا سوالایی بود که پشت سر هم تو ذهنش نقش میبستن ولی الان جای پرسیدنشون نبود.. به هیچ عنوان موقعیت مناسبشون نبود!

◇ژویانگ◇

نزدیکی های محل قرارش با بوون رسیده بود. همین نزدیکی ها تدارک دیده بود که کلبه ای رو آماده کنن و بین درختا دنبالش بود. نمیدونست چند دیقه گذشته بود که با دیدنش ماشینش رو کناری پارک کرد و سمت جی یانگ برگشت:

-باید برم به کارایی رسیدگی کنم. خیلی زود میام پیشت.

آروم تو موهای جی یانگ دست میکشید تا بهش دلداری بده. اما جی یانگ همچنان نگران به ژویانگ نگاه میکرد. تو راه باهاش حرف زده بود تا منصرفش کنه اما نتونسته بود.

حالا باید منتظر میموند تا ژویانگ بیاد و بگه دیگه کاراش تمومه! میتونن با هم باشن و به جای دوری برن. دور از تموم این هیاهو و تشکیلات. ولی میترسید.. یه چیزی ته دلش بهش میگفت که هیچوقت این حرف ها رو نخواهد شنید.

ژویانگ‌ بوسه ای رو لب های جی یانگِ توی فکر کاشت و لبخند محوی زد و عقب اومد:

-مراقب حلقه ات باش؛ از اون مهمتر، مراقبت عشقم باش.

جی یانگ سری تکون داد و از ماشین با کمک ژویانگ پیاده شد و بلافاصله در ماشین به هم خورد و بسته شد:

-همینجا بمون.

ژویانگ با ابروش به کلبه اشاره کرد و جی یانگ با نیم نگاهی بهش سری تکون داد و دوباره نگران خیره ژویانگ شد:

-میمونم.. منتظرت میمونم.

جدایی حالا که احساسات هم رو میدونستن و به هم اعتراف کرده بودن براشون سخت شده بود و قلب هردوشون رو به تپش انداخته بود. نمیدونستن چقدر خیره به هم بودن که بالاخره ژویانگ دست از نگاه کردن به جی یانگ برداشت
و پا رو پدال فشرد و کم کم ازش دور شد.

جی یانگ اما تا جایی که ماشین ژویانگ ناپدید بشه بهش خیره مونده بود. تپش قلب جی یانگ بیشتر شده بود و ترس در تموم وجودش رخنه کرده بود. کاش نمیرفت.. کاش نمیذاشت بره.

کمی بعد سمت کلبه کوچیکی که ژویانگ براش اماده کرده بود برگشت. کلیدی که ژویانگ بهش داده بود رو تو دستش فشرد و به در رسوند. در رو که باز کرد، با داخل شدنش و خوردن باد گرمی به صورتش چشاش برقی زد و آروم خندید و نگرانیش برای لحظه ای پر کشید و به سراسر کلبه نگاهی انداخت و کلمه ای تو ذهنش نقش بست:

"خونه"

◇◇◇

ژویانگ بعد از مدتی به محل مورد نظرش رسید. ماشین رو گوشه ای پارک کرد و پیاده شد. نگاه سرد و نافذش رو گردوند و بالاخره روی ییبو و ژانی زوم شد که به تنه درخت بسته شده بودند. افرادش همه براش تعظیم کردن و ژویانگ جلوتر رفت و کنار بوون ایستاد:

-اون پسره کیه؟ بدون اینکه بشناسیش اون رو آش و لاش کردی؟!

درست بود ژویانگ با رد ضربه های بوون اشنا بود..
چون اونا اکثرا باهم کاراشون رو پیش میبردن:

-نه اتفاقا.. اون رو خوب میشناسم.!

ژویانگ نیشخندی زد و نیم نگاهی بهش انداخت:

-حتما یکی از طلبکاراته یا..

-توهم اون رو میشناسی.!!

ژویانگ‌ اینبار اخم کرد و منتظر به بوون خیره شد:

-یادت نمیاد؟! باهم شخصا ازش پذیرایی میکردیم.

-پس باید افتخار بزرگی نصیبش شده باشه!

ژویانگ روی صندلی ای که براش اورده بودن نشست و پا رو پا انداخت و مشغول فکر کردن شد. بوون نیشخند معناداری زد:

-حق داری اگه یادت نیاد. سیزده سال پیش.. پسر کوچولوی هشت ساله ای که گرفتیم. به خاطر اوایل کار و زیبایی اون پسر شخصا سراغش رفتیم تا بکارتش رو داشته باشیم.

پوزخندی زد و نگاهش رو به ژان داد. از نوک انگشتش تا بالا رو با نگاه هوس بازش از نظر گذروند:

-اندام زیبا.. صورت زیبا.. و البته صدای زیباش. لرزش های بدنش و التماساش.. لعنتی صد برابر بهتر از قبل شده.

-بس کن.

ژویانگ غرید و عصبی نگاهی روونش کرد. اصلا خوشش نمیومد که جلوش از زیبایی های کس دیگه ای بگن. اونم الان که جی یانگ رو داشت. الان به نظر اون زیباترین فرد جی یانگ بود.. جی یانگ خودش. آره درسته دارایی خودش.

از این فکر نیشخندی زد و چشماش به وضوح برقی زد.. نه برق تنفر.. نه برق سلطه گری یا سادیسمش.. بلکه برق عشق و خواستن. با بشکن بوون جلوش اخم کرد و از افکارش بیرون اومد:

-کجایی پسر؟

-ادامه بده.

بوون سری به معنای تاسف تکون داد و چیزی زیر لب زمزمه کرد که امیدوار بود ژویانگ نشنیده باشه و ادامه داد:

-اسمش ژانه. همون پسر هشت ساله ای که وقتی بهش دست میزدیم دست و پاش میلرزید و به گریه میوفتاد. همونیه که از ترس هرکاری میخواستیم برامون می کرد. حتی به خاطر اینکه از لمسامون فرار کنه قبول کرد اون پسر بچه کوچیک رو بکشه! یادت نمیاد چه حالی شده بود؟!

ژویانگ که حالا کم کم داشت اون صحنه ها براش تداعی میشد اخمی کرد و سر تکون داد:

◇فلش بک◇

بدنش میلرزید. جوری که انگار تو قطب جنوب کسی داره از سرما میلرزه و در مرز جون دادنه.. صورتش جوری رنگ پریده بود که انگار دارن روحش رو از بدنش خارج میکنن. اما با این حال هنوزم زیبا بود. هنوزم شگفت انگیز بود.

وقتی بوون داشت بدن برهنه شدش رو لمس میکرد و سرش رو تو گردنش برده بود و گاز میگرفت ژویانگ فقط روی صندلی نشسته بود و تماشا میکرد. مثل آدم خسته و بی حوصله ای میموند که انگار داره استراحت میکنه، اما درست وقتی که ژان درخواستشون رو قبول کرد، چشماش برقی زد و از جاش بلند شد.

ژان همونطوریم در مرز تشنج بود. به قدری اشک ریخته بود که تار میدید اما با اینحال کمربند خار دار دور دست ژویانگ رو میدید. جلوتر که اومد با نمایان شدن دست دیگش و‌ دیدن ویبراتور توی دستش جوری به التماس افتاده بود و تقلا میکرد تا از توی دست های بزرگ و قوی بوون بیرون بیاد که خودش هم تعجب کرده بود. اما بازم از خودش به شدت متنفر بود.

از ضعیف بودنش از اینکه هیچکاری حتی برای نجات جون خودش هم نمیتونه بکنه. فقط اشک بود و کلماتی که با تموم عجز و تقلاهاش به زبون می اورد و بین هر کلمه اش به شدت به هق هق میوفتاد:

-خواهش میکنم.. لطفا.. التماستون میکنم.. نه.. نههه.. نهههه.

بین کلماتش سکسکه های بچگونه میکرد و جیغ میکشید:

-ولم کنینن.. خواهش میکنم.. هر کاری بخواین میکنم.. خواهش می کنم.

نفهمید کی و چرا درخواستشون رو قبول کرد. فقط میخواست از دستشون راحت بشه و حتی فکرش رو هم نمیکرد روزی بخواد اونکار رو انجام بده. مطمئن نبود که بتونه قبل کشتن اون پسر بچه رو به روش زنده بمونه.

اسلحه رو محکم بین انگشتای کوچیکش گرفته بود. هنوز هق هق و سکسکه اش قطع نشده بود و حتی شدت گرفته بود. بدنش بیشتر از قبل میلرزید.. دستاش رو در حدی به اسلحه فشار داده بود که انگشتاش سفید و قرمز شده بودن.

به صورت معصوم پسر کوچیکی که روبه روش زانو زده بود خیره شد. تو چشمای اون پسر کوچولو پر از خواهش و التماس بود و این حال ژان رو بدتر میکرد.

صورت پسرک از اشک خیس بود و دست کمی از ژان نداشت. دهنش با پارچه بسته شده بود و جیغاش به وسیله پارچه در حال خفه شدن بودن و دستاش پشت سرش دستبند خورده بود.

با داد ژویانگ ژان تو جاش پرید. دستاش جوری میلرزید که اسلحه تو دستش به صدا در اومده بود. چشماش رو بست و..

گلوله مشقی بود اما با این حال به محض شلیک ژان دچار تشنج شده بود و بی هوش افتاده بود. از دهنش کف سفید بیرون میومد و دندوناش رو هم چفت شده بودن. ژویانگ با انزجار نگاهی بهش انداخت و قهقه زد:

-ضعیفه بوون، ضعیف..

با حالتی گفت که نمیشد تشخیص داد منظورش چیه. اما بوون خوب میفهمید. ژویانگ دستی تکون داد و بلند شد و سمت خروجی رفت تا به کاراش برسه:

-اینجا رو تمیز کنین.

بوون نیشخندی زد و دستاش رو تو جیبش فرو برد و دنبال ژویانگ به راه افتاد و باهاش هم قدم شد.

بیشتر از چند دقیقه از رفتنشون نمیگذشت که صدای انفجار و شلیک کل محوطه رو پر کرد و افراد سیاه پوشی داخل اومدن.

◇پایان فلش بک◇

ژویانگ دندوناش رو روی هم سابید و به ژان خیره شد:

-یادم اومد. اون بچه یه دردسر بزرگ بود.

دستاش رو مشت کرد و نگاش رو روونه ییبو کرد. انگار داشت بهوش میومد:

-به شیچن خبر دادی؟

-اره. میخوام ژان رو به من بسپری.

ژویانگ بی حس نگاهی بهش انداخت:

-ازش متنفری؟

-نه. فقط اون ماله منه.

-خیلی خب. ولی نمیخوام بمیره.

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Onde histórias criam vida. Descubra agora