#part27

352 83 9
                                    

◇چند روز بعد..◇

سه روز گذشته بود و حال ژان داشت بهتر و بهتر میشد ولی هنوز بیهوش بود. ییبو تموم مدت بالا سرش بود و به پزشکای بالای سرش کمک می کرد و ژان رو زیر نظر داشت. توی این سه روز خودش رو از آب و غذا انداخته بود و تموم فکرش ژان شده بود و شاید حالا داشت کم کم می فهمید که چرا ژان این همه براش اهمیت داشت. توی این مدت کم فهمیده بود ژان با بقیه براش فرق داره.. شاید اون رو... شاید اون رو هرگز مثل یه دوست نمیدیده!

با شنیدن صدای برایان چشم از ژان برداشت و نگاهش رو به سمتش چرخوند و با دیدن قیافه نگران و رنگ پریده اش لبخند محوی زد:

-هنوز شیچن جواب تماس هاتون رو نداده؟

برایان سرش رو به نشونه منفی تکون میده و به ژان خیره میشه:

-نه تنها اون.. بلکه کسایی که همیشه دورش بودن هم خبری از اون ندارن.

ییبو اخم ریزی روی صورتش مینشونه و آه میکشه:

-یکاریش میکنم. میسپارم به دوستام دنبالش بگردن.

لبخندی روی لب برایان میشینه و به ژان اشاره میکنه:

-حالش چطوره؟ کی بهوش میاد؟

-بزودی بهوش میاد.. کهیرای روی بدنش از بین رفتن. میدونم بهوش میاد و قطعا ترسم از اون نیست..

برایان لبخند تلخی میزنه و‌ دست رو صورتش میکشه و کنار ییبو می ایسته و حرفش رو کامل میکنه:

-ترست از بیماری قوی تریه که ژان رو تهدید میکنه؟

-درسته.. تا حالا بیماریش تا این حد.. خب شدید نشده بود. تا الان فقط ترس از لمس بود؛ الان برعکس همیشه اگه دست کسی بهش بخوره بدنش انقدر کهیر میزنه تا اون رو به جنون بکشونه و جونش رو از بدنش خارج کنه.

اشک رو گونه ییبو چکید و‌ راهش رو پیدا کرد و از خط فکش پایین ریخت و برایان غمگین و سردرگم به برادرزاده اش خیره شد. برادرزاده ای که شاید توی تقدیرش ذره ای خوشحالی نوشته نشده بود.

برادرزاده ای که نگاهش دیگه برق همیشگی رو نداشت.. ییبو سمت برایان چرخید و لبخند محوی زد و دستش رو روی گونه اش کشید و اشکش رو پاک کرد:

-تنهاش بزارید. توی اتاقش نباشید. بهتره وقتی بهوش اومد هیچکس رو نبینه. استاد شوان لو و برادرشون به احتمال زیاد مثل این سه روز میان سروقت ژان تا بهش سر بزنن. لطفا نذار زیاد اینجا بمونن.

راهش رو سمت خروجی اتاق کج کرد و برایان شوکه و غمگین به قامت ییبو خیره شد که کم کم داشت زیر فشارا خم میشد. اخمی روی صورتش نشوند و‌ جلو رفت و قبل اینکه ییبو از اتاق خارج بشه دستش رو پشت کمر و شونه اش گذاشت و صافش کرد. ییبو با حیرت به عموش خیره شد.. برایان لب زد:

-نذار بشکنی. اگه هدفت اینه که مراقب بقیه باشی نباید بذاری خم شدنت رو ببینن. باید تا آخرش صاف و خندون بایستی و بهشون نگاه کنی.

لبای ییبو از هم فاصله گرفت.. در حالی که مردمک چشماش دو دو میزدن به برایان خیره شد. بعد چند لحظه لبخندی زد.. سرتکون داد و شونه عموش رو بوسید و‌ انگشتاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد؛ کمرش رو صاف کرد و از اتاق خارج شد و باعث لبخند عمیقی شد که روی لب برایان نشست.

◇حیاط بیمارستان◇

توی حیاط روی نیمکت نشسته بود. تقریبا دو ساعتی میشد که از اتاق ژان خارج شده بود. به دوستاش زنگ زده بود تا راهی بیابه تا شیچن رو پیدا کنه. بالاخره بعد دو ساعت موفق شده بود تا راضیشون کنه. نگران برادرش بود و نگرانی ای که برای ژان داشت هم از طرف دیگه روش فشار میاورد و کم کم داشت نابودش می کرد. شوان لو قول داده بود براش از دانشگاه چند وقتی رو مرخصی بگیره ولی تا کی؟ یعنی توی این چند وقت میتونست اوضاع رو سر و سامون بده؟ تنهایی؟

و شاید نکته همینجا بود.. اینکه اون هیچوقت تنها نبود.. اون همیشه افرادی رو داشت که بهش کمک کنن.. اون همیشه افرادی رو داشت که نصف مشکلاتش رو روی شونه اشون بندازه. ولی چرا.. چرا حالا نمیخواست اینکار رو بکنه؟ یعنی بازم به همون دلیل بود؟ حس عجیبی که راجب ژان داشت؟

سرش رو میون دستاش گرفت و فشار داد؛ آرنجاش رو روی زانوهاش گذاشت و به زمین زیر پاش خیره شد تا بلکم از سردردش کم شه و بتونه ذهنش رو خالی کنه. ولی نمیشد که نمیشد. تقصیر اونم نبود.. اون بارها توی این سه روز سعیش رو کرده بود!

با دیدن ساندویچی که زیر چشماش قرار گرفت با حیرت سرش رو بلند کرد و مردمک چشماش با دیدن شخصی که جلوش بود برای لحظه ای لرزید. اون اینجا چیکار می کرد؟:

-یوبین..

نیشخند محوی روی لبای یوبین نشست:

-مشتاق دیدار بودم وانگ ییبو!

◇چند لحظه قبل♡یوبین◇

سوار ماشین سمت بیمارستانی که ژوچنگ گفته بود میروندم و نیشخند محوی روی لبم بود. شیچن و منگ یائو خودشون رو غیب کرده بودن و کل کارای پایگاه اگه یوبین اداره اشون نمی کرد الان رو‌ هوا بود.

سه روز پیش وقتی ژوچنگ باهام تماس گرفت و اتفاقی که افتاده رو شرح داد‌ و‌ اینکه این باعث شده به ییبو‌ نزدیک شه از موفقیت نقشه ام شادی توی‌ وجودم جریان پیدا کرد. با خودم میگفتم حالا دیگه شیچن تو مشتمه ولی وقتی بعد سه روز هنوز شیچن برنگشته بود.. چاره ای جز این ندیدم که سراغ برادرش برم.

باید شیچن رو برمی گردوندم تا بتونم رئسارو کامل کنترل کنم و به حساب ژویانگ و دار و دسته اش برسم.. حتی اگه ژان رو پیدا نمی کردم.. باید انتقام از دست دادنش رو از ژویانگ می گرفتم.. اره باید اینکارو می کردم.

غمگین به جلوم خیره بودم که با دیدن دروازه بیمارستان سریع از فکر خارج شدم و ماشین رو توی پارکینگ شخصی پارک کردم و ازش پیاده شدم و بعد قفل کردن درش سمت بیمارستان قدم برداشتم.

میخواستم وارد بیمارستان شم که با دیدن ساندویچ فروشی حرفای ژوچنگ رو راجب اینکه بخاطر پسری که بستری شده چیزی نمیخوره به یاد میارم و دودل سمت ساندویچ فروشی میرم و بعد خرید ساندویچ و نوشابه دوباره سمت بیمارستان میرم و واردش میشم و توی حیاط چشم میچرخونم و قدم برمیدارم تا سمت ساختمون اصلی بشم که چشمم به ییبو میخوره و نیشخند محوی روی لبم جا میگیره. بزرگ شده بود.. از آخرین باری که دیده بودمش بیش از حد بزرگ شده بود.

◇دیدار دوباره◇

ییبو و‌ یوبین کنار هم روی نیمکت نشسته بودن و هر کدوم تو سکوت به جلوشون خیره بودن. ییبو ساندویچی که یوبین خریده بود رو توی دستش بیخیال نگه داشته بود. سه روز بود هیچی از گلوش پایین نمیرفت و اصلا گیریم که میرفت.. چطوری باید به یوبین اعتماد کرد؟ از کجا معلوم توی ساندویچ دارو نریخته باشه؟ اصلا اینجا چیکار می کرد؟ بعد اینکه برادرش رو به بی راهه کشیده بود اینجا چیکار می کرد؟

ساندویچ رو توی دستش فشار میده تا عصبانیتش رو کنترل کنه و یوبین به تک تک رفتاراش خیره میشه:

-میدونم ازم متنفری ولی.. اومدم اینجا تا راجب شیچن صحبت کنیم.

ییبو از حرف اول یوبین نیشخندی میزنه و با حرف بعدیش برای یه لحظه ترس تموم وجودش رو میگیره.. قلبش فشرده میشه و دستاش می لرزه.. سمت یوبین میچرخه و با حیرت و غم بهش خیره میشه:

-سالمه مگه نه؟ اتفاقی براش نیوفتاده.. اون زنده است؛ مطمئنم زنده است.. تو نیومدی اینجا خبر مرگش رو بهم بدی نه!

اشک با هر کلمه از حرفاش روی گونه اش می چکید و قلبش فشرده میشد.. راه نفسش بسته میشد. یوبین برای یه لحظه از حال ییبو نگران شد و دستش رو پشتش گذاشت و آروم ماساژش داد:

-هی هی هی اون خوبه.. از ماموریت که سالم برگشت ولی بعدش غیبش زده و برنگشته.

ییبو انگار که با شنیدن خبر سلامتی برادرش راه نفسش باز شد، به سرعت هوا رو توی ریه هاش کشید و‌ به سرفه افتاد و سمت یوبین چرخید:

-یعنی میگی تو هم ازش خبر نداری؟

یوبین تلخندی زد و به نیمکت پشت داد:

-نه.. اون و یکی از رئسای گروه ها غیبشون زده.. فکر می کردم دارن من رو بازی میدن و شاید شما ازشون با خبر باشین. ولی حالا که دارم میبینتمت، فهمیدم از هیچی خبر نداری ترسم از اینه که گیر افتاده باشه.

چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید:

-شاید کسی که توی اخرین ماموریتش شکستش داد گیرش انداختتش.. شا..

با ضربه مشتی که توی صورتش فرود اومد چشماش باز شد و‌ دستش رو جلوی دهنش گرفت و به کف دستش و خونی که روش میریخت خیره شد و روی لب پاره اش زبون زد و سرش ر‌‌و بلند کرد. با دیدن شیچن جلوش حیرت و نفرت توی چشماش جریان پیدا کردن.

ییبو بهت زده به شیچن خیره شد و شادی توی قلبش نشست و‌ از جاش بلند شد تا بازرسیش کنه که با صدای داد شیچن شوکه عقب رفت:

-یوبین. بار آخرت باشه نزدیک خانواده من میشی!

با خشم این رو گفت و‌ دست ییبو رو توی دستش گرفت و سمت ساختمون بیمارستان رفت. ییبو با تعجب به برادرش خیره شد.. ‌تازه متوجه چند تا تار موی سفید کنار گوشاش و ته ریش روی صورتش شد. برادرش چرا این شکلی شده بود؟

◇شیچن◇

از اتاق منگ یائو بعد چند روز بیرون اومدم و با پارچ اب خالی سمت پرستاری رفتم تا برام پرش کنن. چند روز پیش بعد از اینکه منگ یائو از مرگ نجات پیدا کرد به خودم قول دادم از اتاقش بیرون نرم. تموم مدت اونجا بودم و فقط آب میخوردم. ولی امروز با مواجه شدن با پارچ خالی فهمیدم بلاخره باید اتاق رو ترک کنم. دودل و ترسیده از اتاق بیرون رفتم.

بعد چند دقیقه با گرفتن پارچ پر اب از پرستار سمت اتاق منگ یائو به راه افتادم که صدای دوتا پرستار توجه ام رو جلب کرد و نزدیکشون رفتم تا ببینم چی میگن:

-یعنی اون دوتا برادرن؟ امکان داره؟ شیچن و ییبو.. اخه اصلا اسماشون بهم نمیخوره..

-درسته. حتی شبیه هم نیستن. هرچند اطلاعاتشون باهم یکیه ولی اگه برادر بودن توی این وضعیتی که دوتاشون دارن باید بهم سر میزدن یا نه؟ هردوشون توی اتاق بیماراشون جا شدن بدون اینکه اهمیتی بهم بدن. پس نه برادر نیستن.. شاید یه فامیل دوری چیزی باشن.

-درست میگی اصلا بیخیال اونا. اون پیرمردی که با ییبو بود رو بچسب. لعنتی شوگر ددی ای بود برای خودشا.

-اون پسر جوون که با اون دختره هر روز میانم فراموش نکن. اونم تیکه ای هس...

شوکه از حرفایی که شنیده بودم با چشمای گرد آروم عقب عقب میرم. بعد چند ثانیه فکر کردن سمت پرستاری میرم و پارچ رو دستش میدم، بعد اینکه سفارش منگ یائو رو بهش میکنم به سرعت شروع به دویدن میکنم تا ییبو رو پیدا کنم. باید می فهمیدم اینجا چیکار می کرد..

◇◇◇

سراغ ایستگاه پرستاری میرم و ازشون درباره ییبو سوال میکنم و اسم و فامیلش رو میگم. با فهمیدن اینکه کدوم بخشه راه اون بخش رو پیش میرم که با دیدن عموم که داشت با تلفن درباره چیزی صحبت می کرد سرجام می ایستم و دودل نگاش میکنم. بعد چند دقیقه اه میکشم و برمی گردم. از بیمارستان خارج میشم و توی حیاط بیمارستان قدم میزنم تا خودم رو آروم کنم.

بعد گذشت چند دقیقه نفس عمیقی میکشم.. سرم رو بالا میارم و‌ به اطراف خیره میشم. برمی گردم تا وارد ساختمون بیمارستان بشم که با حس دیدن ییبو بعد چند ثانیه مکث سرم رو برمی گردونم و‌ دوباره به اون نقطه خیره میشم و‌ با دیدنش چند لحظه شوکه نگاهش میکنم.

رنگش پریده بود و موهاش بهم ریخته بود. لباساش بهم ریخته بود و این وضعیتش درد رو توی قلبم نشوند ولی دیدن کسی که کنارش نشسته بود تموم این دردا رو از یادم برد. خون جلوی چشمم رو گرفت و‌ عصبی سمتشون دویدم.

به چه حقی به خودش اجازه داده بود طرف خانوادم بیاد؟ مگه بهش نگفته بودم نزدیکشون نشه.

دندونام رو روی هم میسابم و با رسیدن بهشون دستم رو بالا میبرم و مشتم رو محکم توی دهن یوبین میکوبم. از حس خوبی که بهم داده بود چشمام برای لحظه ای می درخشه.

◇سخن نویسنده◇

اگه تعداد نظرا بالا باشه فردا دو تا پارت دیگم اپ میکنم:)

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Where stories live. Discover now