#Part5

627 129 34
                                    

☻ژان☻

از آشپزخونه بیرون رفتم و از ظرف میوه تو حال هویجی برداشتم و گازی ازش زدم و باقیش رو جلوی خرگوشا انداختم و به اتاقم برگشتم و بعد از قفل کردن در و گذاشتن کمد متحرکم پشتش و قفل کردن پنجره و در بالکن توی حموم جا شدم.. از ترس ییبو خودمو گربه شور کردم و به سرعت بیرون اومدم. به ساعت نگاه کردم.. در جمع دوش گرفتنم پنج دیقه ام نشد.. شونه ای بالا انداختم و هودی آبی رنگ و شلوار کتان سفیدمو پوشیدم و روی صندلی نشستم و مشغول سشوار کشیدن موهام شدم.. از بیرون صدایی نمیومد و کنجکاو بودم که ییبو داره چیکار میکنه.. ولی ترجیح میدادم تا وقتی صدام نکرده بیرون نرم.. شاید چون برادرزاده پروفسوره مورد اعتماد باشه.. ولی بازم نمیشه اعتماد کرد.. نمیشه نترسید.. اه خدایا دارم چیکار می کنم.. نفس عمیقی کشیدم و از در بالکن به بیرون خیره شدم.. خدایا چرا من؟! قطره اشکی از چشمم چکید و نتونستم جلوی جوشش بقیه اش رو بگیرم.. سشوار و کنار زدم و سر تختم دراز کشیدم و انقد اشک ریختم که به خواب رفتم.. نمیدونم چند دقیقه بود بخواب رفته بودم و چه خوابی میدیدم اما با صدای کوبیده شدن در چشمام رو باز کردم.. رو تختم بودم.. سعی کردم موقعیت رو آنالیز کنم و بفهمم چیشده که با صدای ییبو به خودم اومدم:

-ژان توروخدا در رو باز کن.. داری چیکار میکنی.. چرا در و قفل کردی.. ژان خواهشا بگو که باز بلایی سر خودت نیوردی.

از جام بلند شدم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم.. بازم چشمام پف کرده و قرمز بود.. بازم گریه کرده بودم؟ برای چی؟ اندفعه چه خوابی دیدم؟ داد زدم خوبم و سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد از آب زدن صورتم بیرون اومدم و سعی کردم با وسایل گریمم یکم پف و سرخی چشمام رو از بین ببرم.. کمتر شد ولی خوب نشد.. کلاه کپ سفیدم رو روی سرم گذاشتم و کلاه هودی ام رو از روش روی سرم انداختم و بعد از برداشتن چاقو و گوشی و گذاشتنش تو جیبم و تکون دادن کمد از جلوی در قفلش رو باز کردم و از اتاق خارج شدم.. ییبو با اخم وحشتناکی به اپن آشپزخونه تکیه زده بود و با عصبانیت نگام می کرد.. سرم رو پایین انداختم که راهش رو سمت آشپزخونه کج کرد.. دنبالش رفتم که با میز غذایی که به قشنگی چیده شده بود رو به رو شدم.. دن دن مین.. حتی از بوشم میشد حدس زد چیه.. لبخندی رو لبم نشست و پشت میز نشستم.. ییبو سمت دیگه میز نشست و دوباره با عصبانیت و دست به سینه بهم خیره شد. کلاه و پایین تر کشیدم تا چشمام رو نبینه و زیر لب تشکر کردم و اولین قاشق غذارو توی دهنم گذاشتم.. اووم.. هوش از سرم پرید.. این غذا.. این طعم.. فوق العاده بود.. به سرعت قاشق بعدی رو توی دهنم گذاشتم و همینطور بعدی و بعدی.. نمیتونستم ازش دست بشم.. واقعا.. فوق العاده بود.. قاشق رو پایین گذاشتم و بعد از برداشتن چاپستیک مشغول خوردن نودل توش شدم.. آروم و شمرده شمرده میخوردم.. بافتش نرم بود.. برخلاف نودلای دیگه.. جوری که آدم نمیتونست تند تند بخوره و دوست داشت از هر لحظه جویدنش لذت ببره.. همینطور گوشتش.. نرم و ترد.. با اون مزه ترش و شیرین.. خدایا.. این یه شاهکار بود.!

سرم رو بالا اوردم و به ییبو که با لبخند بهم نگاه می کرد خیره شدم.. با دیدن لبخندش به سرفه افتادم که به سرعت لیوان ابی و جلوم گذاشت.. بعد خوردن اب دور دهنم و با دستمال پاک کردم و بهش نگاه کردم با ترس گفتم:

-چرا می خندی؟

لبخندش رو جمع کرد و دستاش رو روی میز گذاشت و بهم خیره شد:

-بنظر خوشت اومده.

لبخند کوچیکی زدم و به خوردن ادامه دادم.. نفس عمیقی کشید و مشغول خوردن شد.. بعد از غذا مسئولیت شستن ظرف هارو به عهده گرفتم و توی آشپزخونه تنها شدم.. بعد از شستن ظرف ها به اتاقم برگشتم و گریمم رو تمدید کردم.. وضعیت چشمم بهتر شده بود.. اینکه هیچ صدایی از ییبو نمیومد باعث تعجبم شد.. کل خونه رو دنبالش گشتم و وقتی پیداش نکردم به پشت حیاط سری زدم که با ییبوی متفاوتی رو به رو شدم.. با خنده سوار بر اسکیت برد خاکستری رنگی که عمو برایان بهم هدیه داده بود مشغول بازی بود.. لبخندی زدم و جلو رفتم که با اسکیت برد به هوا پرید و بعد یه چرخش روی زمین فرود اومد.. خدایا.. اون واقعا حرفه ای بود.. با تک خنده ای از رو اسکیت برد پایین اومد و اون و توی دستش گرفت و به سمتم برگشت.. با دیدنم چند ثانیه ای لبخند از رو لباش محو شد.. نگاهش رنگ شرم گرفت.. لبخند کوچیکی زد و به طرفم اومد و توی دو قدمیم ایستاد:

-اوه ژان متاسفم.. بدون اجازه به وسایلت دست زدم.. فقط اومده بودم قفسه خرگوشارو گوشه حیاط بزارم..

به گوشه سمت چپ حیاط اشاره کرد و حرفش رو ادامه داد:

-ولی خب...

ادامه حرفش رو خورد و نگاهش رو به زمین دوخت و لب ورچید:

-متاسفم ژان.!

لب زدم:

-چرا؟

-به این خاطر که بی اجازه دست به وسایلت زدم.. خونه ات و بهم ریختمو آرامش و ازت گرفتم.. تا حدی که حتی بخاطرش گریه ام کردی؟

حیرت زده من من کنان لب زدم:

-گریه؟ کدوم گریه؟

-از چشمات قشنگ معلومه. نمیتونی ازم مخفی کنی و خوشحالم  حرفامو تکذیب نکردی.. ولی اینو بدون من بدون در نظر گرفتن طرز فکرت به کارم ادامه میدم ژان.. چون این بخاطر خودته.

با حرف اخرش برای یه لحظه.. فقط یه لحطه حس امنیت بهم دست داد.. سرم رو پایین انداختم:

-ممنونم و ببخشید.

لبخندی زد:

-خیلی خب خیلی خب وقته رفتنه.. برای امروز کافیه نه؟ فکر کنم به تنهایی نیاز داشته باشی.

مشغول بازی کردن با انگشتام شدم. سری تکون داد و داخل خونه برگشت.. اروم پشت سرش رفتم. کتشو از روی مبل برداشت و لبخندی زد:

-خیلی زود می بینمت ژان.. اندفعه.. یه جایی خارج از خونت.

با ترس سر بالا اوردم که لبخندی زد و کارتی و از جیب کتش در اورد و رو میز گذاشت:

-شمارمه.. اگه اتفاقی افتاد.. جای اون دکترایی که معلوم نیست چی به خوردت میدن با من تماس بگیر.

حیرت زده بهش نگاه کردم که لبخندی زد و سری تکون داد و برگشت و از خونه خارج شد.. صدای بسته شدن در من و به خودم اورد. سکوت ارامبخش خونه ام برگشته بود.. ولی.. نمیدونم چرا الان مثل قبل برام خوشایند نبود.. ساکت روی مبل نشستم و به کارت روی میز زل زدم..

☻ییبو☻

از خونه خارج شدم و به دیوار تکیه دادم.. وقتی ژان من و تو اون حالت دید نمیدونم چرا استرس عجیبی توی دلم نشست.. خیلی وقت بود اینکارو کنار گذاشته بودم.. اصلا نفهمیدم چیشد که اون اسکیت برد و توس دستم گرفتم.. ولی.. حس خوبی داشت..

لبخندی زدم و تکیه ام و از دیوار گرفتم و سمت پارکینگ رفتم که یاد لبخند عجیب ژان افتادم.. فکر کنم حدسم درست بود.. از من انتطار چنین آدمی رو داره.. سری تکون دادم و سوارماشین شدم و از ساختمون بیرون زدم و به سرعت سمت خونه روندم. باید پرونده ژان رو کامل مطالعه می کردم.

☻شیچن☻

عصبی از اتاق خارج شدم و لگدی به دیوار کوبیدم.. چطور می تونستن.. ابله ها.. اه.. دستی به موهام کشیدم و دوباره توی اتاق برگشتم و با حرص روی میز کوبیدم:

-تصمیم آخرتون؟

دست از بحث کردن کشیدن و به همدیگه نگاه کردن. بعد از چند ثانیه منگ یائو سر بلند کرد:

-گروه من همراهیتون میکنه.

همه شروع کردن به بحث کردن که دوباره روی میز کوبیدم. سکوت که دوباره حکم فرما شد از جام تکون خوردم و سمت منگ یائو رفتم و دستمو روی شونه اش گذاشتم:

-با تشکر از گروه جین.. خب گروه بعدی؟

-جیانگ چنگ بهم نگاه کرد مردد بود.. نگاهمو بین گروه های دیگه چرخوندم.. مثل اینکه هیچ کدوم از شش گروه بعدی قصد همکاری نداشت.. آهی کشیدم که ژوچنگ و مین هوان همزمان باهم دستشون رو روی میز گذاشتن. با امیدواری بهشون نگاه کردم. مین هوان به حرف اومد:

-من و گروهم همکاری می کنیم و به نظر میاد گروه ژوچنگ هم همین نظرو داره.. چهار برابر چهار..

سر چرخوند و به نماینده گروه پاول که مثل همیشه خودشو با نقاب و شنل پنهان کرده بود نگاه کرد:

-شاید باید این درخواست و رسما از رئیستون بکنیم؟

چند لحظه همه در سکوت بهش خیره شدیم که بلاخره دستش رو روی میز گذاشت:

-بهتره این کار بدون نقص انجام شه وانگ شیچن.

لبخندی زدم:

-تموم سعیمو می کنم.

-سعی نکن.. فقط انجامش بده. حالا شدیم پنج به سه. نقشه شیچن انجام میشه پس فکر کنم به وجودم دیگه نیازی نیست.

از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد. سری تکون دادم:

-جلسه تمومه.

دستمو از روی شونه منگ یائو برداشتم و از اتاق خارج شدم و با قدم های بلند خودمو از اون دخمه تاریک بیرون کشیدم. دلم الان یه دوش آب گرم می خواست.. سوار ماشین شدم و سمت خونه روندم.. کاش برادر دانشگاه باشه.!

☻ییبو☻

با عصبانیت روی مبل نشسته بودم. شیچن از دیشب خونه نیومده بود و نگهبانا میگفتن آدمای مشکوکی دور و بر خونه می گشتن.. نگران بودم.. شیچن داشت چیکار می کرد.. داره با خودش و این زندگی چیکار می کنه؟ مشغول ماساژ دادن شقیقه هام شدم که در خونه به صدا در اومد. سر بلند کردم و با قیافه داغون شیچن مواجه شدم. بلند شدم و سمتش رفتم و یقه لباسشو توی دستم گرفتم:

-از دو روز پیش تا الان هیچ خبری ازت نیست. اصلا نگران من نیستی؟ نگران عمو چی؟ نگران اونم نیستی؟ شیچن به خودت بیا تا کی باید اینطوری همه رو زجر بدی؟

سرشو پایین انداخت:

-ببخشید ییبو میدونم نگرانمی.. ولی حواسم هست. خودم میدونم دارم چیکار می کنم.

یقه اشو ول کردم و عقب رفتم:

-بیخیال.. برو دوش بگیر و یه لباس رنگ روشن تنت کن.. عمو داره دق میکنه انقد سیاه تنت می کنی.

برگشتم و سمت اتاقم رفتم که از پشت پیرهنمو کشید:

-داداش.. ببخشید. میدونم کارم باعث ناراحتی و نگرانیتون میشه.. میدونم می ترسی که به عاقبت پدر دچار بشم.. ولی.. ولی من خوبم. میبینی که سالم و سرحالم و حواسمم به خودم هست. نمیزارم بخاطرم اشک تو چشات جمع شه. من مثل پدر نیستم.. فقط میخوام همه چیز و مثل قبل کنم. مثل اون روزا که می خندیدی و شاد بودی.. مثل اون زمانا که ازم میخواستی برات اسکیت برد بخرم..

برگشتم و بهش نگاه کردم:

-میدونم.. میدونم شیچن و ازت ممنونم. ولی نمیخوام بخاطر ما خودتو به این روز در بیاری.. و قبلا هم گفتم.. اون روزا گذشت.. دیگه هیچی مثل قبل نمیشه.. پس اینکاراتو بزار کنار.

به سرعت سمت اتاقم رفتم و دستمو روی دستگیره در گذاشتم که صداش از پشت سرم بلند شد:

-داداش هوامو داشته باش.

اروم سرمو سمتش چرخوندم:

-مگه میشه نداشته باشم؟

بعد از گفتن حرفم داخل اتاق رفتم و درو بستم. سمت تختم رفتم و روش ولو شدم. اینجوری نمیشه.. باید یکاری بکنم. چشمامو بستم تا حده اقل با خوابیدن به تموم فکرای توی سرم پایان بدم.

☻ژان☻

کلافه از پشت میزم بلند شدم و کتاب رفتار شناسی حیوانات اهلی رو کناری انداختم.. الان سه ساعتی بود میخواستم خیر سرم درس بخونم ولی فکر و نگرانی و ترس باعث شده بود کاری از پیش نبرم. نفس عمیقی کشیدم و گوشیم رو برداشتم و مشغول چرخ زدن تو نت شدم. خوب میشد اگه یجوری درباره ییبو اطلاعات پیدا کنم. اهی از نهادم خارج شد که یاد کارتی که بهم داد افتادم. به سرعت از اتاق خارج شدم و طرف کارت روی میز تقریبا شیرجه زدم. خودش بود.. هم شماره تلفنش رو داشت هم ادرس ویبو و اوسیسش رو.. هم.. سایت دانشجویی؟ روی مبل نشستم و لبتابم رو از زیر میز بیرون کشیدم و آدرس سایت رو زدم. به سرعت کلی مقالات و عکس از پروژه ها بالا اومد. یکی از مقاله هارو باز کردم:

"وانگ ییبو
دانشگاه پکن
مبحث روانشناسی
11 نوامبر 2017
موضوع: فوبیا (هراس)
ترس شدید یا بیمارگونه که در روان شناسی به هراس یا فوبیا ( ( Phobia شهرت دارد نوعی ترس پایدار و بیمارگونه در فرد که باعث اختلال در زندگی روزمره وی می شود. در واقع هراس زدگی ترسی نامعقول و شدید از یک موضوع، موقعیت یا یک شیئ. در این نوع ترس فرد با اینکه می داند ترسش نامعقول است ولی توانایی کنترس آن را ندارد و در صورت مواجه با آن موجی از اضطراب، ترس شدید و حتی وحشت زدگی بر او چیره می شود و در صورت شدید بودن فرد به تشنج، سکته قلبی، سکته مغزی و بیهوشی دچار می شود. فوبیاها در میان اختلال اضطراب از همه شایع ترند.."

بیخیال بقیه مقاله شدم.. تقریبا همه اینارو خودم میدونم.. اه.. مقاله دیگه ای رو باز کردم. انواع اسامی فوبیاها بود.. خیلی از فوبیاهایی که بهم نسبت داده بودنم توش بود.. پایین تر رفتم و یکی و یکی تموم اسمارو از نظر گذروندم. چشمام روی یک اسم متوقف شد.

"لمس هراسی یا هافوفوبیا"

چقدر این اسم.. با زنگ موبایلم به خودم اومدم و به اسم روش نگاه کردم "پدرخونده" در لبتاب و بستم و جوابش رو دادم:

-اه.. ژان.. منم پدرت.

-....

-بازم مثل همیشه نمیخوای حرفی بزنی نه؟ باشه پس من می گم تو گوش کن.. مثل همیشه.

-....

-ژان.. امروزت چطور بود؟ میدونم از اینکه ییبو رو تو خونت گذاشتم و رفتم ناراحتی.. حست و میدونم.. ولی میدونی.. وقتشه تموم شه. ترسات.. فکر میکنی تا کی میتونی ادامه بدی؟ نمیخوای پیشرفت کنی؟ پس این همه درس و برا چی میخونی؟ اونم با این همه سختی؟ هوم؟

موبایل و پایین اوردم و تماس رو قطع کردم. بعد از چند ثانیه فکر کردن براش نوشتم:

-معلومه که میخوام..

چند ثانیه به دکمه ارسال نگاه کردم. ترسناک بود.. ولی وقتش بود. با استرس روی دکمه فشردم و موبایل رو کناری انداختم و سرم رو روی مبل گذاشتم و چشمام رو بستم.. قراره از اینجا به بعد.. همه چی ترسناک بشه.









♥سخنی از نویسنده♥

☻خوب نظری حرفی انتقادی؟ تا اینجا چطور بود؟ میدونم کم بود.. هنوز خیلی خیلی سوال دارید توی سرتون.. همه از آخر فیک می ترسید و .... کلی حرف دیگه.
بیاین یچیزی بگم
آخرش و ول کنید.. به حال بچسبید.. از سداند بودن الان زندگی ژان ناراحت باشید
هعییییی.. منتظر نظراتماااااا گفته باشم ⸚

♡  Silent  for 13 yaers 1 & 2 ♡ Where stories live. Discover now