CH3-He Wants To Play

781 209 199
                                    

روز زیبایی بود و خورشید توی آسمون می درخشید. کیونگسو پیاده به طرف سالن میرفت و از هوای تازه لذت میبرد. وقتی به محل کارش رسید با لبخند و احترام به همکارهای دیگه اش سلام کرد و به طرف میز کار خودش رفت تا مثل هر روزقبل از کار  با دوستاش قهوه اش رو بخوره.

بکهیون مثل همیشه با قیافه ای خوابالو و دیرتر از اون رسید. 

-"کیونگسو دیشب باید باهامون میومدی! نمیدونی چه مهمونی باحالی رو از دست دادی! خیلی خوش گذشت...من کل شب رو داشتم با مدل های جذاب و سکسی میرقصیدم و خوش میگذروندم!"

کیونگسو و یوری همونطوری که از قهوه اشون میخوردن به حرفای بکهیون در مورد مهمونی گوش دادن. بعد از اینکه بالاخره بکهیون ساکت شد یوری رو به کیونگسو گفت "راستی من دیروز با کیم جونگین دیدمت. مثل اینکه اون خیلی از تلف کردن وقتت خوشش میاد!"

بکهیون زد زیر خنده و گفت "آره این دوتا از هم متنفرن!"

یوری به شوخی گفت "کاش از منم متنفر بود! اونوقت منم با کمال میل اجازه میدادم هر چقدر میخواد وقتم رو تلف کنه! میدونین که منظورم چیه؟" و بعد با بکهیون شروع به خندیدن کردن. کیونگسو تو سکوت فقط بقیه قهوه اش رو خورد و سعی کرد به اینکه چقدر دلش میخواد یه بلایی سر دوستای دیوونه اش بیاره فکر نکنه.

ساعت کاری سالن شروع شد و مشتری ها یکی یکی رسیدن و صبح آرومشون کم کم تبدیل به جهنم شد. اون روز سالن واقعا شلوغ و پر رفت و آمد بود. یکی از برندهای معروف اونروز عصر یه فشن شو داشت و به همین دلیل مدل های زیادی از صبح برای میکاپ و آماده کردن موهاشون به سالن اومده بودن.

اونقدر سرشون شلوغ بود که حتی فرصت نهار خوردن هم پیدا نکردن. وقتی کار آخرین مشتری هم تموم شد ساعت پنج عصر بود. همه آرایشگرها توی اتاق استراحت روی صندلی ها ولو شده بودن.

یوری با ناله گفت "خدای من دیگه انگشت هام رو حس نمیکنم!" و بکهیون که هر لحظه ممکن بود از خستگی گریه اش بگیره سرش رو تکون داد و با اخم گفت "من دستام رو سوزوندم!" کیونگسو هم کنارشون نشست و با آه خسته ای گفت "من از روزای اینطوری متنفرم!"

ویکتوریا وارد اتاق استراحت شد و گفت "هی بچه ها! ما برای خودمون غذا سفارش دادیم ،میخواین شما هم بیاین با ما بخورین؟ ما تو اتاق استراحت ماشاژورهاییم و غذامون هم خیلی زیاده"

بکهیون گفت "اگه بعدش یکی از اون ماشاژهای فوق العاده ات برام انجام بدی میام!"

ویکتوریا شونه هاش رو بالا انداخت و گفت "پس فکر کنم خودم تنهایی باید همه غذاها رو بخورم!"

Before We DisappearWhere stories live. Discover now