CH28- Touch Me

545 143 35
                                    

جونگین توی سالن فرودگاه دنبال سهون میگشت. وقتی بالاخره پیداش کرد سهون با هیجان براش دست تکون داد و بهش اشاره کرد که زودتر به طرفش بیاد. جونگین با خستگی آهی کشید. ماسکش رو درست کرد و سعی کرد بدون اینکه توجه کسی رو جلب بکنه به طرف دوستش بره.

سهون گفت "بیا زودتر از اینجا بریم بیرون" و به جونگین کمک کرد تا یکی از کیف هاش رو بیاره. به سرعت خودشون رو به خروجی فرودگاه رسوندن. جونگین نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت حدود چهار صبح بود. اون از قصد این ساعت رو برای برگشتن انتخاب کرده بود تا کسی دنبالش راه نیافته و شایعه دیگه ای براش درست نشه. تو سکوت به طرف ماشین سهون رفتن و وقتی بهش رسیدن بعد از گذاشتن وسایلش عقب ماشین، داخل ماشین نشستن. جونگین بلافاصله با صدای آرومی پرسید "حالش چطوره؟"

سهون خنده آرومی کرد و جواب داد "همونطور که حدس میزدم! حتی یه سلام هم به من نکردی و یه راست راجع به کیونگسو ازم میپرسی!"

جونگین با خستگی لبخند کوچیکی زد و گفت "واقعا سفر طولانی و خسته کننده ای بود و الان هیچی انرژی ندارم. میخوام برم خونه کیونگسو!"

سهون اخم کوچیکی کرد، سرش رو تکون داد و گفت "اما فکر میکنم کار خوبی نباشه!"

- چرا؟

- خب چون اولا ساعت چهار صبحه! و دوما ممکنه اون نخواد تو رو ببینه!

جونگین شونه هاش رو بالا انداخت و جواب داد "برام مهم نیست...من میخوام ببینمش!"

سهون نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت "این ماشین منه! منم تو رو میبرم خونه خودت!"

- پس نگهدار تا پیاده بشم. خودم با تاکسی میرم!

سهون پوزخندی زد و گفت "میبینم که مثل همیشه لجبازی!"

سهون مسیرش رو عوض کرد و به طرف خونه کیونگسو رفت. جونگین مطمئن بود اون الان بیداره. قبلا بهش مسیج زده بود و گفته بود که چه ساعتی میرسه. وقتی جلوی آپارتمانش رسیدن سهون ماشینش رو پارک کرد و پرسید "اگه خواب باشه و در رو برات باز نکنه چی؟"

- من احتیاجی به در زدن ندارم! خودم رمز خونه اش رو بلدم. ممنون، بعدا میبینمت!

جونگین با عجله از ماشین پیاده شد و سهون با دیدن وضعیتش آروم خندید. نگاهش به عقب افتاد و متوجه شد جونگین حتی چمدونش رو هم جا گذاشته. با تاسف سرش رو تکون داد و گفت "مثل اینکه این پسره عاشق به وسایلش احتیاجی نداره!"

🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻

جونگین با بی صبری توی آسانسور منتظر رسیدن به طبقه مورد نظرش بود. برای دیدن کیونگسو واقعا هیجان زده بود. چند لحظه بعد با زدن رمز در وارد آپارتمانش شد و لبخند بزرگی روی لباش اومد. چقدر دلش برای اینجا تنگ شده بود. با اینکه فقط دو هفته از آخرین باری که اینجا اومده بود گذشته بود اما این دو هفته براش به اندازه چندماه انگار طول کشیده بود.

Before We DisappearWhere stories live. Discover now