CH30- Extra

714 152 68
                                    

کیونگسو داشت کراواتش رو میبست و به غرغرهای مداوم جونگین هم گوش میداد. پسر بلندتر به خاطر کارهایی که منیجرش مجبورش کرده بود انجام بده حسابی شاکی بود. لبه تختشون نشسته بود و همینطور که مشغول غر زدن بود کفشاش رو پوشید. کیونگسو با دیدن کفش های جونگین با کلافگی گفت "چندبار باید بهت بگم که اتاق خواب جای کفش پوشیدن نیست؟! اونا رو باید بیرون پات کنی جونگین!"

جونگین نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت "چرا اینقد زندگی رو پیچیده میکنی کیونگسو! آدم باید هر طور راحته زندگی کنه!"

کیونگسو از توی آیینه بهش نگاه کرد، پوزخندی زد و گفت "که اینطور! باشه پس دفعه بعدی که منم دلم خواست هرطور خواستم زندگی کنم حق عصبانی شدن یا غر زدن نداری!"

جونگین با شنیدن این حرف لباش رو آویزون کرد، بلافاصله کفش هاش رو درآورد و برای پوشیدنشون به طرف در خروجی رفت.

اونا به باغ بزرگی که تو نزدیکی خونشون بود رفتن و وقتی به اونجا رسیدن با دیدن تابلوی بزرگ جلوی ورودی که روش نوشته بود "خیریه کودکان رنگین کمان"، وارد شدن و همونطور که جلو میرفتن با بقیه سلبریتی ها و آدم های مهمی که اونجا برای اون مراسم اومده بودن سلام و احوالپرسی میکردن. جونگین با دیدن بچه هایی که تو باغ مشغول بازی بودن به طرف کیونگسو خم شد و آروم زمزمه کرد "من واقعا بچه ها رو دوست ندارم! یعنی خیلی دوست دارم کمکشون کنم، حاضرم هرچی پول دارم برای کمک بهشون بدم ولی واقعا لازم بود بیام اینجا تا باهاشون بازی کنم؟"

کیونگسو توجهی به غرغرهای جونگین نکرد و با خوشرویی با همه معاشرت میکرد و هروقت خبرنگاری میخواست ازشون عکس بگیره یکی از اون لبخندای قشنگش رو به دوربینش هدیه میداد اماجونگین تمام مدت لبخند مصنوعی رو لب هاش بود و با استرس داشت تمام سعیش رو میکرد تا از بچه هایی که میخواستن بیان بغلش فرار کنه.

اونا سه ساعت تمام اونجا در حال کمک کردن و بازی کردن با بچه ها بودن. کیونگسو واقعا بهش خوش میگذشت و همه بچه ها عاشقش شده بودن اما جونگین داشت سخت ترین ساعت های عمرش رو میگذروند و هربار بچه ای ازش میخواست بغلش کنه یا دستش رو میکشید تا با خودش ببره باهاش بازی کنه خودش رو لعنت میکرد که چرا قبول کرده بیاد به این مراسم. 

وقتی بالاخره به خونه برگشتن نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت "خدای من واقعا روز وحشتناکی بود!"

کیونگسو با خنده گفت "جونگین اونا فقط چندتا بچه بودن!"

- مهم نیست که بچه بودن، اونا واقعا منو میترسونن!

کیونگسو با خنده سرش رو تکون داد و همونطور که کتش رو درمیاورد پرسید "راستی گفتی هفته دیگه گری و مامانش میان اینجا؟"

Before We DisappearWhere stories live. Discover now