CH14- Jealousy

695 162 180
                                    

اون روز کیونگسو از صبح خیلی ناراحت و عصبی بود برای همین بکهیون و یوری هم خیلی دور و برش نمیومدن. خوب میدونستن وقتی کیونگسو تو این حالته اگه حرف بیجایی از دهنشون دربیاد یا شوخی اضافه ای بکنن زنده نمیمونن برای همین تصمیم گرفتن بذارن اون روز تو آرامش کارش رو بکنه تا همشون سالم بمونن. 

ساعت کاریشون تموم شده بود و کیونگسو داشت از سالن بیرون میرفت که سهون رو جلوی ورودی اصلی دید و به طرفش رفت. سهون با دیدنش لبخند کوچیکی زد "سلام هیونگ"

- سلام سهون!

سهون با دیدن حالت گرفته صورتش با نگرانی پرسید "هیونگ مشکلی پیش اومده؟ به نظر حالت خوب نیست!"

کیونگسو موهای سهون رو به هم ریخت و گفت "نه چیزی نشده فقط روز بدی رو گذروندم و خیلی خسته ام"

سهون همراه کیونگسو به طرف ماشینش رفت و گفت "هیونگ میشه من امشب خونه تو بمونم؟ با شیوون هیونگ دعوام شده و اصلا دلم نمیخواد فعلا ببینمش!"

کیونگسو با مهربونی دستی به بازوش کشید و گفت "البته که میتونی پیش من بمونی"

قفل ماشینش رو باز کرد و بعد از اینکه هر دو سوار شدن به طرف آپارتمانش حرکت کرد. تو مسیر تقریبا حرفی نزدن. وقتی به خونه رسیدن، کیونگسو برای سهون پتو و بالش اضافه آورد و خودش هم کنارش نشست تا باهاش حرف بزنه و یه جوری مشکلش رو حل کنه. 

ساعت حدود یازده شب شده بود که کیونگسو احساس کرد دیگه بیشتر از این نمیتونه بیدار بمونه. از جاش بلند شد و گفت "سهون من خیلی خسته ام. میرم تو اتاقم بخوابم، تو هم زیاد بیدار نمون"

اما قبل از اینکه بره با شنیدن صدای در خونه اش با تعجب و گیجی نگاهش رو به اون طرف داد. قبل از اینکه بتونه چیزی بپرسه، سهون از جاش بلند شد و گفت "امممم...فکر میکنم جونگین باشه"، با استرس لبخندی زد و ادامه داد "امیدوارم مشکلی با اینجا اومدنش نداشته باشی هیونگ...راستش واقعا احتیاج داشتم باهاش حرف بزنم و اونم همین اطراف بود برای همین..."

کیونگسو برای چند لحظه با اخم بهش خیره شد اما بالاخره نفس عمیقی کشید، سرش رو تکون داد و گفت "اشکالی نداره، برام مهم نیست. اما من پیشتون نمیمونم. میرم بخوابم. شبت بخیر"

کیونگسو به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست. صدای جونگین رو از توی پذیرایی میشنید و قلبش هر لحظه تندتر میزد. چشم هاش رو چند لحظه بست تا بتونه روی احساسات مختلفی که داشتن قلبش رو فشار میدادن کنترل پیدا کنه. بالاخره وقتی احساس کرد آروم شده، لباس هاش رو عوض کرد. یه تیشرت ساده پوشید و طبق عادت همیشگیش بدون شلوار و فقط با یه باکسر مشکی روی تختش دراز کشید تا بخوابه اما هر چی تو جاش چرخید فایده ای نداشت. میتونست صدای مبهم حرف زدنشون رو بشنوه و هر لحظه بیشتر دلش میخواست بره بیرون تا بتونه دوباره جونگین رو ببینه و بالاخره نتونست جلوی خودش رو بگیره. آه کلافه ای کشید، از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت تا به بهونه آب خوردن به آشپزخونه بره تا بتونه موقع رد شدن از پذیرایی، جونگین رو ببینه.

Before We DisappearWhere stories live. Discover now