فردا صبح، خونه مامان بابای میو....
دنی کوچولو اومد تو تخت مکس و تول. تول که شب قبل خوب نخوابیده بود، به سختی چشماش رو باز کرد و با یه لبخند دنی رو بغل کرد.
مکس هم کم کم بیدار شد. چرخید و دنی کوچولو رو بغل کرد و بوسید:سلام پسر گلم، صبحت بخیر.
بعد از رو تخت پا شد که بره سمت حموم. تول سریع چرخید و گفت:پس من چی؟ بمن صبح بخیر نمیگی؟
مکس با اخم:از دستت عصبانیم ولی نمی خوام اول صبحم رو خراب کنم.
تول:باز داستان چیه؟ چرا عصبانی هستی؟
مکس:بنظرت چرا؟ تا کی میخوای به این برخوردات با گالف ادامه بدی؟ خسته نشدی؟
تول:آها، باز داستان محبوب خانواده است! خوشم میاد همه طرفشن. تو اصلا از کجا میدونی من با گالف چه برخوردی داشتم؟
مکس:دیشب صداتون رو شنیدم، یادت نیست بالا بودم که دنی بخوابه.
بهرحال من فکر می کنم تو خیلی دیدت بسته است، اگه یه لحظه خودتو جای اون میذاشتی می فهمیدی چقدر شرایطش بد بوده. بعدم اینکه تو برادرت رو دوست داری و بهش وابسته ای، دلیل نمیشه که برادرت کس دیگه ای رو نخواد.تول:چه ربطی داره، اون شیرازه ی زندگی میو رو بهم ریخت، الانم هی پشت هم بچه دار میشه که میو بچسبه بهش.
مکس:اینکه اونا اول رابطه اشون چی بود و الان چیه به من و تو ربط نداره، ولی من اگه برادر میو بودم الان از ته قلبم خوشحال بودم که برادرم احساس خوشبختی می کنه.
تول با عصبانیت:به ما ربط نداره ولی تو باید فقط حواست به گالف باشه یه وقت اذیت نشه. کلا همه حواست رو اونه،منم اگه مثل اون بودم الان منم میدیدی،نمیدونم شاید زیادی برات جذابه!
مکس با عصبانیت:واقعا هیچی ندارم بهت بگم، یعنی تو فکر می کنی من گالف رو به تو ترجیح میدم یا بهش حسی دارم؟خیلی برای خودم متاسفم که با آدمی مثل تو زیر یه سقفم، من اگه میخواستم زیرآبی برم تا حالا رفته بود، نیاز نبود گالف بیاد تو زندگی ما.
بعدم مکس با عصبانیت به جای حموم، لباس پوشید از خونه زد بیرون.
تول نشست لب تخت و دنی رو که از دعوای اونا ترسیده بود و گریه میکرد بغل کرد و خودشم زد زیر گریه.
همون روز، خونه میوگالف....
میو بیدار شد. چرخید و با لبخند به گالف نگاه کرد. دست کشید رو صورتش:زیبای من، خیلی دوستت دارم، خیلی خوشحالم که اومدی تو زندگیم، ممنونم که جا نزدی و مقاومت کردی.
بعد بوسیدش، آروم بلند شد و رفت آشپزخونه. صبحانه ی مخصوص برای گالف حاضر کرد. شیر بکا رو درست کرد و بکا رو که بیدار شده بود، برد حموم، پوشکش کرد، لباسشو پوشوند و بعد دوتایی با هم اومدن پیش گالف.
بکا رو گذاشت رو تخت و اونم رفت سمت گالف و با صورتش ور رفت و گالف بالاخره بیدار شد.
YOU ARE READING
معشوقه
Fanfictionبعضی اوقات، وقتی زیادی از عشق فاصله می گیری و باورش برات سخته، مطمئنی خیلی محکمی و نمی لغزی، یه اشاره ممکنه همه چیز رو عوض کنه.... کاپل:میوگالف/مکس تول ژانر:درام/عاشقانه/بی ال رده سنی:بزرگسال روزهای آپ : یکشنبه، سه شنبه، پنجشنبه