چپتر دوازده : دلم برات تنگه!

296 38 15
                                    


روزهای میوگالف با خوشحالی و عشق میگذشت و میو هر روز عاشقتر میشد. حالا اونم یکم تغییر کرده بود، برای گالف گل میخرید، کادوهای کوچولو بهش میداد و تمام تلاشش رو میکرد که گالف لذت ببره.


از اونطرف جنی هر روز بیشتر احساس میکرد که میو داره ازش دور میشه و اذیت میشد. سکسشون هم کم شده بود، جنی مطمئن بود که یه جای کار میلنگه. حتی پیش خانواده ی میو هم که میرفتن، دیگه مثل قبل میو نقش شوهر مهربون و با احساس رو بازی نمیکرد. 

یه هفته بعد، اتاق استراحت دفتر میو.... 


گالف:وای میو نکن دیگه..... یقه ی لباسم بازه دیده میشه..... نکن... 


میو:چیکار کنم تو اینقدر شیرینی، هوس میکنم گازت بگیرم، وقتی نمیذاری کاری بکنم تنها راهم اینه


گالف:عشقم تو دیروز حسابی ترتیب منو دادی، بخدا بسه، دیگه دارم جر میخورم، یکم استراحتم بکنی خوب میشه.... 


تول:پی میو..... پی...... 


تول با تعجب فراوون و عصبانیت:شُ.... شما.... ای... اینجا چکار می کنین؟ 


میو سریع از رو گالف بلند شد و به گالف گفت:عزیزم برو. 


گالف با سرعت بلند شد که بره بیرون، تول بازوش رو محکم گرفت و گفت:کجا با این عجله، وایستا باید جواب پس بدی. 


میو اومد و دست تول رو از بازوی گالف آزاد کرد:گفتم برو. 


گالف رفت بیرون و میو با عصبانیت زنگ زد به مکس:پاشو بیا دفتر من. 


تول با عصبانیت:هیچ معلوم هست داری اینجا چه غلطی می کنی؟ پسر ارشد خانواده. عزیز کرده ی بابا. 


مکس وارد شد و در رو قفل کرد. مکس:چه خبره، چیشده؟ 


میو:بیا همسر نازنینت رو جمع کن. 


مکس:چیکار کردی تول که میو اینقدر عصبانیه؟ 


تول :من یا این آقا؟ من اومدم بهتون سربزنم، وارد دفتر شدم، دیدم صدای بگو بخند میاد، رفتم طرف اتاق دیدم این آقا خوابیده رو منشیش و با هم مشغولن. 

معشوقهWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu