Part 29

503 74 39
                                    

یک روز همینطور گذشت و هنوز هم خبری از جیسو نبود

جنی و لیسا منتظر موندند تا گون بیاد تا احوال جیسو رو از گون بپرسند

-جیسو حالش خوبه؟

گون جواب داد: راستش منم نمی دونم.دیروز یکدفعه ای از سرکار غیبش زد.امروز صبح هم وقتی دم در اتاقش رفتم از پشت در بهم گفت برم و به جاش چند تا کار رو انجام بدم. حتی دررو هم باز نکرد

لیسا و جنی با تعجب به همدیگه نگاه کردند.خیلی عجیب بود

گون ادامه داد: ولی صداش ناراحت یا گرفته به نظر نمی رسید. واقعا معلوم نیست چه خبره!...خب من هم امروز کارهام زیاده.اگه چیزی فهمیدم بهتون خبر میدم

و از اتاق خارج شد
لیسا نمی دونست چه اتفاقی افتاده یا داره میفته اما می دونست هر چی که بود قرار بود حسابی شوکه شون کنه

                                                    ============================
رزان همونطور که به اطراف نگاه می کرد گفت: اتاق رو عوض کردی

جیسو به رزان که سرش رو روی پاش گذاشته بود نگاه کرد:اوهوم. بدون تو نمی تونستم توی اون اتاق زندگی کنم. فقط لباس ها و گیتارت رو با خودم آوردم

رزان به گیتار که گوشه اتاق بود نگاه کرد:خیلی وقته گیتار نزدم

جیسو موهای رز رو نوازش کرد: وقتی شب ها نمی تونستم بخوابم سراغ گیتار میرفتم و گیتار میزدم. اینطوری فکر می کردم پیشمی. البته خب...هیچ وقت نمی تونستم مثل تو گیتار بزنم.صدایی که من در می‌آوردم بیشتر شبیه صدای قابلمه بود

جمله آخرش رو با خنده گفت

رز لبخندی زد و گفت: از این به بعد خودم برات گیتار میزنم

مکثی کرد و ادامه داد: جیسو...الان چی میشه؟

جیسو با تعجب نگاهش کرد: منظورت چیه؟

-می خوای چی کار کنی تا کی قراره اینجا بمونیم؟

جیسو جوابی نداد

رز بلند شد و نشست: تو الان منو از بین نمونه ها آوردی اینجا. زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنی جانگ خبر دار میشه

-جانگ اینجا نیست

-وقتی اومد چی؟

-نمی دونم... شاید ما هم باید با اونا فرار کنیم

-اونا؟

-آره.جنی و لیسا
                    ==================

‌‌ساعت هشت شب بود و جنی و لیسا در حال خوردن غذاشون بودند

-فکر کنم آشپز اینجا عوض شده

جنی لبخندی زد: از کجا فهمیدی؟

-چون غذاشون خیلی بدمزه اس. غذاهای آشپز قبلی خوشمزه تر بود. جانگ عوضی انگار فقط برای به گند کشیدن آزمایشگاه اومده

sweet punishment (jenlisa)Where stories live. Discover now