Part 5

691 106 43
                                    

لیسا جعبه کمک های اولیه رو گرفت و به طرف اتاق جنی به راه افتاد.

یک هفته از اومدن نامجون گذشته بود اما حرفای نامجون هنوز توی سرش می پیچید.توی این چند روز امیدوار بودنامجون یا نایون پنهانی بیان دیدنش ولی خودش هم میدونست این ها همش در حد فکره و هیچ وقت اتفاق نمی افته.

چند بار قصد کرده بود دوباره پنهانی وارد آزمایشگاه بشه ولی با به یاد آوردن حرف های نامجون منصرف می شد.

در رو باز کرد و وارد اتاق شد.جنی با فهمیدن اینکه لیسا اومده سرش رو به طرفش برگردوند

لیسا بهش لبخندی زد و گفت:چه خبر؟

جنی به جعبه توی دست لیسا نگاه کرد

-امروز باید پانسمانت رو عوض کنم

روی صندلی نشست و بانداژ رو از جعبه در آورد

-خب حالا باید اول پانسمان پات رو باز کنم

جنی به لیسا و بعد به پاش نگاهی انداخت

لیسا دستش رو به طرف پای جنی برد و آروم لمسش کرد.جنی عکس العملی نشون نداد و از قیافش مشخص بود منتظره تا لیسا کارش رو انجام بده.

لیسا لبخندی به جنی زد و شروع کرد به باز کردن بانداژ

-یادته هفته قبلی پاستیل خوردیم؟ دوست داری بازم بخوریم؟

جنی به لیسا نگاه کرد

لیسا شروع کرد به پیچیدن بانداژجدید:من وقتی کوچیک بودم دست و پام زیاد در می رفت.هر بار که میخواستم بازی کنم یا بدوم یا پام پیچ می خورد و در می رفت یا می افتادم و دستم در میرفت.

بستن پای جنی رو تموم کرد و جعبه رو بست:خیلی دست و پا چلفتی بودم اما حداقل الان اونطوری نیستم

جعبه رو روی زمین گذاشت و گفت:یکم دیگه وقت شامه.جعبه رو هم همون موقع برمیگردونم.راستی نگفتی !دوباره پاستیل می خوای؟

جنی فقط به لیسا نگاه کرد

لیسا با حالت اعتراض آمیزی گفت:یا جنی!حداقل سرت رو تکون بده

جنی سرش رو پایین انداخت و به دست هاش خیره موند

لیسا این دفعه لحنش آروم تر شد:جنی.لطفا!هوم؟

جنی مردد سرش رو به نشانه مثبت تکون داد

لیسا لبخندی زد و گفت:باشه فردا دوباره می خرم

و بعد نگاهی به ساعت مچیش انداخت:من میرم تا شامت رو بیارم

جعبه رو گرفت و از اتاق بیرون زد.بعد گذاشتن جعبه سر جای خودش از کافه تریا غذای جنی رو گرفت

وقتی به نزدیک اتاق جنی رسید با شنیدن صدایی بالا پرید و ایستاد

شترق!!!!

sweet punishment (jenlisa)Where stories live. Discover now