Part 16

620 90 23
                                    

شش ماه بعد...

اوایل بهار بود و درخت ها شروع به شکوفه زدن کرده بودند.

زمستون هنوز هم بار و بندیلش رو درست و حسابی جمع نکرده بود و برای همین هوا هنوز کمی خنک بود

لیسا از خواب بیدار شد و مثل همیشه اولین چیزی که دید چهره غرق در خواب جنی بود.

ناخوداگاه لبخندی زد و سرش رو توی گردن جنی برد تا بتونه عطرش رو بو بکشه

دستش رو دور کمر جنی انداخت و پشت سرهم چند بوسه کوتاه روی گردنش زد

-امممم...

جنی ناله ای کرد و پشت به لیسا خوابید

لیسا از پشت بغلش کرد و گفت:چیه حق ندارم فرشته کوچولوم رو ببوسم؟

جنی غر زد: ولم کن می خوام بخوابم

لیسا جواب داد: باید پاشی بیبی.همین الانشم دیره

جنی با صدای خواب آلودش زمزمه کرد: یکم دیگه

                                                     *************************************

لیسا قهوه هارو روی میز گذاشت و قبل اینکه روی صندلی بشینه لب هاش رو توی لپ ماندویی جنی فرو کرد و بوسیدش.

جرعه ای از قهوش خورد و گفت:مزش خوب شده مگه نه ؟

خودش هم میدونست فقط داره از اصل مطلب فرار میکنه.از واقعیت.هنوز آمادگی این رو نداشت که این حرف رو به جنی بگه اما زمان هیچ وقت منتظر آمادگی ما نمیمونه

نفس عمیقی کشید و گفت:جنی؟

جنی بهش نگاه کرد:هوم؟

-من...باید برم سرکار

جنی از حرف لیسا تعجب کرد:چرا؟

-چون...دیگه پول نداریم...تمام ذخیره هامون تموم شد

-مگه تو نگفتی حالا حالا ها پول داریم تو نگران این چیزا نباش

-خب شش ماهمون رو بس کرد دیگه.

جنی گفت:من فکر میکردم از یک جایی همیشه برات پول میاد.من نمیدونستم تو یک مقدار محدودی پول داری.چطور بعد شش ماه تازه یادت افتاده بری سرکار؟

لیسا سعی کرد خودش رو توجیح کنه:خب تا وقتی پول داشتیم چرا باید سرکار میرفتم؟

جنی موهاش رو پشت گوشش انداخت: لیسا تو اصلا به این فکر نمی کردی که یک روزی قراره این پول ها تموم بشه؟

لیسا دیگه چیزی نگفت.حق با جنی بود 

جنی پاشد و از آشپزخونه بیرون رفت.

لیسا جنی رو دید که روی مبل نشست و سرش رو بین دستاش گرفت.

از جاش بلند شد و رو به روی جنی روی زمین نشست

sweet punishment (jenlisa)Where stories live. Discover now