لیسا با شنیدن صدا به اطراف نگاه کرد.انگار مغزش نمی گذاشت باور کنه اون صدا از جنی در اومده بود
با چشم هایی که داشت از حدقه بیرون می زد به جنی نگاه کرد
-ج...جنی؟
-نرو...
جنی حالش خوب به نظر نمی رسید
لیسا بالاخره از بهت در اومد:باشه جنی.نمیرم
روی صندلی نشست و دست جنی رو محکم تر گرفت
-من اینجام.جایی نمیرم
دوباره درجه حرارت جنی رو چک کرد.تب که نداشت پس چرا حالش خوب به نظر نمی یومد؟
موهای عرق کرده جنی رو از روی پیشونیش کنار زد و نوازششون کرد
این اولین باری بود که لیسا جنی رو اینجوری از نزدیک می دید
الان که اینجوری می دیدش بیشتر شبیه بچه گربه ای بود که توی خواب فرو رفته بود
دستش رو جلو برد و گونه ی جنی رو نوازش کرد اما خودش از حرکت خودش جا خورد و دستش رو عقب کشید
-من دارم چیکار میکنم؟
از خودش پرسید
لیسا تا حالا همچین چیزهایی رو هیچ وقت حس نکرده بود.چرا قلب لعنتیش داشت اینقدر تند می زد؟
دست جنی رو ول کرد و پاشد
سوییشرتش رو در آورد و روی مبل نشست.مغزش داشت از هجوم این همه احساس منفجر می شد و از طرفی خیلی هم خسته بود
بعد چند دقیقه که متوجه شد داره روی مبل خوابش میبره تصمیم گرفت بره اتاقش.انگار امشب قرار نبود بره خونه
نزدیک جنی رفت و وقتی از خواب بودنش مطمئن شد از اتاق خارج شد
****************************************
لیسا مشغول صبحانه دادن به جنی بود
از سر صبح تا حالا حرف زیادی بینشون رد و بدل نشده بود و جو بینشون سنگین بود
لیسا گلوشو صاف کرد و گفت:جنی!؟
جنی مشغول جویدن غذاش بود و جوری رفتار می کرد انگار چیزی نشنیده بود
لیسا گفت:جنی لطفا دیگه فیلم بازی نکن.دیشب لو رفتی
جنی سرش رو بالا آورد و با چشم های گربه ایش به لیسا نگاه کرد
لیسا نگاهش رو از جنی گرفت و گفت:باشه ببخشید.فقط دیگه اونجوری نگاه نکن!
قاشق رو دوباره پر کرد و به طرف دهن جنی برد
-امروز بهتری مگه نه؟
جنی بازم بی توجهی کرد.
-جنی؟نمیشه فقط با من حرف بزنی هوم؟اگه با من حرف بزنی من میتونم کمکت کنم...
YOU ARE READING
sweet punishment (jenlisa)
Fanfictionهمه ی ما توی زندگی اشتباه های زیادی مرتکب شدیم که به ناچار مجازات اون ها رو هم چشیدیم.طوری که اگه به عقب برگردیم هرگز دیگه اون اشتباه رو تکرار نمیکنیم.اما لیسا حتی اگر به عقب برگرده باز هم همون اشتباه رو تکرار میکنه همون اشتباهی که مجازاتش شیرین تری...