Part 14

746 86 28
                                    

جنی کنار لیسا ایستاده بود و به سه غریبه رو به روش نگاه می کرد

پدر سانا بالاخره سکوت رو شکست: این همه مدت کجا بودی لیسا؟چرا از پیش ما رفتی؟

لیسا که سرش پایین بود و به زمین چشم دوخته بود با لحن سردی جواب داد:من بچه بودم.دلیل خاصی برای این کارم نداشتم

مادر سانا با بغض گفت:وقتی گم شدی خیلی دنبالت گشتیم.حتی پلیس هم وارد ماجرا شد.ولی تو انگار آب شده بودی رفته بودی زیر زمین.نتونستیم پیدات کنیم

مکثی کرد و ادامه داد:مادرت وقتی فهمید خیلی ناراحت شد.اونم خیلی...

-بسه!

لیسا گفت و اشکی از چشم هاش پایین افتاد:نمی خوام چیزی در موردش بشنوم...

نفس عمیقی کشید و سعی کرد جلوی اشک هاش رو بگیره:اگه باز هم منو دیدین دیگه پیشم نیاین

بعد رو به جنی کرد و با لحن آرومی گفت: بریم عزیزم

لیسا و جنی آروم دور شدند

سانا خواست دوباره جلوی رفتن لیسا رو بگیره اما پدرش اجازه نداد: نه سانا.اون به زمان  نیاز داره.بزار یکم افکارش رو سر و سامون بده

                                                                ************************************** 

به خونه رسیدن و لیسا بلافاصله به طرف اتاق حرکت کرد.

جنی به ساعت که هشت شب رو نشون میداد نگاه کرد.زمان واقعا کنار لیسا خیلی زود گذشته بود

به آشپزخونه رفت و لیوانی رو از آب پر کرد

به اتاق رفت و لیسا رو دید که لباس هاشو عوض کرده و لبه تخت نشسته. کنار لیسا نشست و لیوان آب رو دستش داد

لیسا به جنی نگاه کرد:این مال منه؟

جنی اوهومی گفت

لیسا چند جرعه از آب توی لیوان خورد و رو به جنی کرد: ممنون

جنی لیسا رو میدید که بهش لبخند میزد اما می دونست لیسا حالش خوب نیست. با خودش فکر کرد شاید تنها کسی که گذشته  دردناکی داره خودش نیست...

جنی آروم صدا زد: لیسا؟

لیسا به جنی نگاه کرد و گفت: میشه یه خواهشی ازت بکنم؟

جنی سرش رو به نشانه مثبت تکون داد

-میشه چیزی ازم نپرسی.لطفا

جنی سرش رو تکون داد وگفت: باشه

لیسا دیگه چیزی نگفت و سرش رو بین دستاش گرفت

جنی آروم گفت: شام بخوریم؟

لیسا درحالی که روی تخت دراز میکشید گفت:من میل ندارم.تو بخور

جنی لیسا رو دید که ملحفه رو روی خودش کشید و چشم هاشو بست.بلند شد و به آشپزخونه رفت اما انگار بدون لیسا اونم میلی به غذا نداشت

sweet punishment (jenlisa)Where stories live. Discover now