Part 7

710 106 34
                                    

-جنی؟

جنی سرش رو آروم بالا آورد و به لیسا نگاه کرد

لیسا لبخندی به جنی زد:میای بریم حیاط؟

جنی سرش رو برگردوند.انگار از پیشنهاد لیسا خوشش نیومده بود

لیسا که از همون اول جواب جنی رو می دونست دوباره گفت:آخه چرا؟این اتاق خیلی حوصله سر بره.نمی خوای یکم هوا بخوری؟

جنی داشت تظاهر می کرد که چیزی نمیشنوه

-جنییی؟!فقط چند لحظه بریم باشه؟

جنی سرش رو به نشانه منفی تکون داد

-خب چرا؟دلیلش رو بهم بگو

جنی دراز کشید و پشتش رو به لیسا کرد

-حرکت دفاعی خوبی بود ولی بگو چرا جنی؟نمی خوای بدنت یکم آفتاب بخوره؟

لیسا وقتی دید جنی عکس العملی نشون نمیده از روی صندلی بلند شد و قدم برداشت

-شلوغه

لیسا ایستاد وبرگشت:چیزی گفتی؟

-شلوغه

لیسا جلو اومد و دوباره روی صندلی نشست:میدونم از جاهای شلوغ خوشت نمیاد.منم همینطوریم ولی توی این ساعت هم حیاط خلوته هم اگه بیای یک گوشه میریم .یک جایی که خلوت باشه هوم؟

دمپایی های جنی رو پایین تخت جفت کرد:بریم؟

جنی از تخت پایین اومد و دمپایی هاش رو پوشید

-می تونی راه بری دیگه نه؟

جنی به آرومی چند قدم برداشت و خوشبختانه پاش نرمال به نظر می رسید

لیسا با صدایی مشتاق گفت:زود باش بریم!

هر دو به راه افتادند و گوشه ای از حیاط روی چمن ها نشستند

-خیلی خوبه که امروز آفتابیه وگرنه باید سوییشرتی چیزی می پوشیدیم

لیسا گفت و به طرف جنی لبخند زد

نفس عمیقی گرفت و هوای آزاد رو توی ریه هاش کشید

-هوا خیلی خوبه مگه نه؟

جنی انگار توی باغ نبود و مثل همیشه به نقطه ای نا معلوم خیره بود

لیسا یاد موقعهایی که جوون تر بود افتاد.زمانی که تنها حق نداشت از آزمایشگاه بره بیرون و وقتی حوصلش سر می رفت دست به دامن نامجون میشد تا بیرون ببرتش

با به یاد آوردن چاپلوسی هاش برای نامجون نا خودآگاه خندید

جنی با نگاهی سوالی به لیسا نگاه کرد

لیسا در حالی که هنوز لبخند روی لبش بود گفت:می دونی یاد بچگی هام افتادم.خیلی تباه بودم

آهی کشید و گفتتو نمی خوای چیزی بگی؟اینجوری که دوباره حوصلم سر میره

جنی چیزی نگفت

sweet punishment (jenlisa)Where stories live. Discover now