-ما اول توی دنور*denver*بودیم و اونجا زندگی می کردیم.شعبه دیگه آزمایشگاه هم اونجا بود.بعد از اینکه جانگ فهمید به دردشون می خورم بهم گفت باید توی آزمایشگاه بمونم و از اونجا بیرون نرم.تقریبا یک ماه همینطور گذشت و من فقط آخر هفته ها میرفتم خونه.بعدش یک روز بهم گفتن که باید برم به شعبه ای که توی نیویورک هست و خب من هم چاره ای جز قبول کردن نداشتم.من اومدم اینجا و رزان هم با من اومد.از اونجایی که میدونستم خیلی سخته که توی یک شهر جدید تنهایی زندگی کنی به هر مشقتی که بود جانگ رو راضی کردم تا اجازه بده رزان هم وارد آزمایشگاه بشه.جانگ قبول کرد ولی بهم گفت از این به بعد هیچکدومتون حق ندارین از آزمایشگاه بیرون برین...
به دور و بر اتاق نگاه کرد و ادامه داد: خب اونا هم این اتاق رو به ما دادن.ما تا موقعی که توی نیویورک بودیم از این اتاق استفاده می کردیم.توی این زیرزمین و آزمایشگاه سوت و کور من و رزان تنها دلیل دلخوشی همدیگه بودیم
-خب پس چی شد که دوباره به شعبه دنور برگشتین؟
جنی پرسید
جیسو جواب داد: نمی دونم.جانگ یک روز اومد و گفت باید برگردیم.ما هم برگشتیم و درست چند روز بعد اون اتفاق افتاد...
لیسا گفت: تو که می دونستی دارن چه آزمایش هایی انجام میدن چرا اینجا موندی؟
جیسو نفس عمیقی کشید:اولش من هم از این چیزا خبر نداشتم.جانگ تازه بعد مرگ رزان لابراتوار مخفی رو بهم نشون داد و خب من هم...دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم.بعد رزان انگار دیگه قلبم نمی تپید.احساس خشم و کینه آتشینی رو توی قلبم احساس می کردم.احساس پشیمونی و عذاب وجدان, چراهایی که همش توی ذهنم می اومدند ,همه اینا باعث شدند پیشنهاد جانگ رو قبول کنم و باهاش همکاری کنم. وقتی که دنیا رز رو از من گرفت چرا من باید سعی کنم آدم خوبی باشم و کار های بد نکنم؟
جنی و لیسا به هم نگاه کردند و چیزی نگفتند
چند روز گذشته بود و جیسو به جنی و لیسا نزدیکتر شده بود. تقریبا هر روز پیش جنی و لیسا می اومد و با هم وقت می گذروندند. روحیه جیسو با وجود دوستای جدیدش بهتر شده بود اما هنوزهم با به یاد آوردن رزان قلبش آتیش می گرفت
لیسا کمی به فکر فرو رفت.انگار جیسو رو میفهمید
اگه بلایی سر جنی می اومد ... حتی فکرکردن بهش هم دیوونه کنندست...
-از جانگ خبری نداری؟
لیسا سعی کرد بحث رو عوض کنه
جیسو جواب داد: فکر نکنم حالا حالا ها بیاد. من درحال چیدن نقشه فرارتون هستم ولی خب می دونین دیگه اینجا پر از دوربینه.گذشتن از این همه دوربین و نگهبان خیلی سخته
به ساعت مچیش نگاهی انداخت: من دیگه باید برم
بلند شد و به طرف در رفت. قبل ازاینکه از اتاق خارج بشه رو به لیسا کرد:نگران نباش.بالاخره از اینجا بیرون می برمتون
أنت تقرأ
sweet punishment (jenlisa)
أدب الهواةهمه ی ما توی زندگی اشتباه های زیادی مرتکب شدیم که به ناچار مجازات اون ها رو هم چشیدیم.طوری که اگه به عقب برگردیم هرگز دیگه اون اشتباه رو تکرار نمیکنیم.اما لیسا حتی اگر به عقب برگرده باز هم همون اشتباه رو تکرار میکنه همون اشتباهی که مجازاتش شیرین تری...