Part 37

553 73 33
                                    


نور آفتابی که می تابید، دختر زیبایی که کنارش خوابیده بود،صدای پرنده ها و اتاق پر از کتابشون همه این ها به لیسا ثابت می کرد چقدر خوشبخته

از وقتی از آزمایشگاه نجات پیدا کرده بودند و آزاد بودند تعداد تشکرهایی که از خدا کرده بود از دستش در رفته بود

البته خب هنوزم خطر تهدیدشون می کرد ولی لیسا نمی خواست به اگر ها فکر کنه.فقط دلش می خواست از لحظه ای که توش هست نهایت لذت رو ببره

جنی پهلو عوض کرد و دستش رو دور کمر لیسا انداخت

لیسا موهاش رو نوازش کرد و گفت: پاپی کوچولوی من! بیدار شدی؟

جنی چشم هاش رو باز کرد و لیسا تونست چشم های زیباش رو ببینه

-صبح بخیر

-صبح بخیر

لیسا کمر برهنه جنی رو نوازش کرد و گفت: یک بوس صبح بخیر بهم بده

جنی لب هاش رو برای بوسیده شدن غنچه کرد و لیسا بوسه کوتاه و عمیقی ازش گرفت

جنی بدن برهنه لیسا رو بغل کرد و توی آغوشش فرو رفت

بعد چند دقیقه گفت: لیسا؟

لیسا با صدایی که هنوز خواب آلود بود جواب داد: اوهوم؟

-بوسه اول ما کی بود؟

لیسا فکری کرد و خاطرات قبلش رو توی ذهنش مرور کرد: یک صبح دقیقا هم توی همین حالت بودیم.البته خب با لباس!

و خندید

جنی هم خنده ای کرد و بعد گفت: راستشو بگو. واقعا کی بود؟

-منظورت چیه؟

-تو فکر می کردی من خواب بودم و به خاطر همین منو بوسیدی. از کجا معلوم از اون قبل هم این کار رو نکرده باشی

لیسا که منظور جنی رو فهمیده بود لبخندی زد: اون اولین بار بود بیبی.باور کن

-باشه من باورت می کنم

جنی گفت و بعد به همدیگه لبخندی زدند

-به هر حال...چرا بعدش رفتی؟

لیسا مکثی کرد و جواب داد: نمی دونم...شاید چون می ترسیدم تو هم بهم حسی پیدا کنی؟؟ من نمی دونستم قراره تا کی پیشت بمونم به خاطر همین نمی خواستم وابستم بشی. نمی خواستم با احساساتت بازی کنم و بعد ولت کنم...

-من همون موقع هم وابستت شده بودم. اگه میرفتی خیلی ضربه میدیدم...

لیسا لبخند غمگینی به جنی زد و پیشونیش رو آروم بوسید

- ولی از این به بعد هیچ وقت تنهات نمی زارم!

دوباره توی آغوش همدیگه فرو رفتند. جنی صورتش رو به سینه لیسا چسبونده بود و می تونست صدای قلبش رو حس کنه

sweet punishment (jenlisa)Where stories live. Discover now