" تهیونگ، مادر امروز زنگ زد واسه شام دعوتمون کرد.اخه جانکوک از سفر برگشته"
اما تهیونگ خودشو با کاغذ ها و اسناد مشغول نشون داد و توجهی نکرد.
جین میخواست حرفش رو دوباره تکرار کنه که تهیونگ با چهره ای خالی از حس مانعش شد:"به مادر بگو نمیتونیم بریم"
"اما تهیونگ-شی جانکوک بعد از دوماه برگشته خونه...باید.."
تهیونگ که حالا داشت برای نشون ندادن عصبانیتش فکش رو منقبض میکرد زیر لب غرید:
"وقتی میگم نه یعنی نه. حالام باید برم جلسه دارم"
و برای کنار زدن جین از سر راهش فشاری به پهلوش وارد کرد و رفت..
و اهمیتی نداد که با همون فشار کوچیک جین سمت میزتوالت پرت شده و دستش با آینه برخورد کرده و آسیب دیده..همیشه همینطور بود..
کافی بود جین اسمی از جانکوک ببره؛
تهیونگ کنترلش رو از دست میداد و این چیزی جز آسیب جسمی برای جین به همراه نداشت..جین فکرش رو هم نمیکرد که عامل دعوا درواقع آوردن اسم جانکوک باشه..
چون برای اون جانکوک مهربون ترین و خوش قلب ترین بود..
جنتلمنی بود که جین رو به خودباوری رسونده بود..
بهش فهمونده بود چقدر ارزشمنده..شاید جین توی قلب تهیونگ جایی نداشت اما جانکوک بهش فهمونده بود که این چیزی از ارزش واقعیش کم نمیکنه..
وقتی مادرتهیونگ تماس گرفت و خبر رسیدن جانکوک رو بهش داد از خوشحالی نمیتونست روی پاهاش بند بشه..
از دوماه پیش که ازدواج کرده بود جانکوک به مسافرت رفته بود و هنوز برنگشته بود..با اینکه سوکجین واقعا خوشحال بود اما چیزی هم بود که آزارش میداد..
اینکه چرا جانکوک از شنیدن خبر ازدواجش خوشحال نشده بود؟و جین هرگز نمیدونست که برای جانکوک بهترین دوست و برادر نبود..
نمیدونست که جانکوک همیشه اون رو بیشتر میخاست..
بیشتر از دوست
بیشتر از برادر
حتی بیشتر از گرفتن دستش و به آغوش کشیدنش..
جانکوک میخاست جین رو تمام مدت بغل کنه و تا جایی که جون توی بدن داره ببوسه..
میخاست بهش عشق بده
باهاش عشق بازی کنه..
که به همه نشون بده جین فقط و فقط برای اونه..نه اینکه فقط اونو بعنوان یه غنیمت کنار خودش نگهداره..
این مهمترین دلیلی بود که جانکوک از ازدواج بهترین دوستش خوشحال نبود..
اما تنها دلیل نه..
ناراحتی جانکوک شاید از این بود که اون کسی که شانس با جین بودن رو برای همیشه ازش گرفته بود ؛پسر عمه خودش؛ تهیونگ بود..
اون هم ناعادلانه..روزی جانکوک پیش پدرش به احساساتش نسبت به جین اعتراف کرد و ازش خواست تا کمکش کنه با جین ازدواج کنه..و پدرش قبول کرد..
جانکوک کمی دیر، اما فهمید که اون روز کسی پنهانی به صحبت هاشون گوش داده بود..کسی که فردای اون روز اعلام کرد قصد ازدواج با جین رو داره...
بدون مقدمه یا اطلاع دادن به کسی..
خیلی ناگهانی..________________
بچها کوتاهی پارتا دست من نیست🥺
من مترجم مظلومی بیش نیستم😂😂منتظر نظراتتونم❤
YOU ARE READING
His trophy | taejin
Fanfiction. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر