part13

675 134 28
                                    


طبق معمولِ این روزها تمام وقت تهیونگ صرف جلسات داری و کارهای شرکت میشد و امروز هم قرار بود به همین منوال پیش بره.
همزمان با صدای در سر تهیونگ هم از روی انبوه کاغذها بالا اومد.

_"قربان میتونم بیام تو؟"

"بیا تو ته مین"

_"صبح بخیر قربان.اومدم یاداوری کنم امروز بعد از ظهر قرار مصاحبه دارید با چند نفر برای انتخاب کردن مدیر جدید بخش اداری "

از حالت چهره تهیونگ نمیتونست متوجه بشه که باید ادامه بده یا نه.
_"چند نامزد که شرایط بهتری داشتند توی لیست خدمتتون ارائه دادم.و ساعت 2:30 قرار مصاحبه شروع میشه"

"تموم؟"

_"بله قربان"
جواب های کوتاه تهیونگ نشون از بی حوصلگیش میداد و منشی ترجیح داد فعلا مزاحم رئییسش نشه و با لبخند بیرون رفت.
ساعت تقریبا 2:30 دقیقه شده بود و متقاضیان یکی یکی وارد اتاق میشدند تا مصاحبه رو بگذرونند.
هرقدر حوصله سر بر اما بالاخره آخرین نفر هم تموم شد و تهیونگ از خستگی دستی به گردنش کشید که باز هم در با صدای چرخش دستگیره باز شد و مردی با شلوار مشکی و پیرهن دکمه دار سفید واردشد.
"عصرتون بخیر قربان.
من پارک جیمین هستم_"
و تهیونگ با شنیدن اسم بهترین دوستش با شوک از جا بلند شد و پسر کوتاه تر رو به آغوش گرفت:
"جیمینا"

"تهیونگیی"

"تو کجا بودی جیمینا؟! چرا یهو غیب شدی؟
یک ساله ازت بی خبرم. هیچ میدونی چقدر نگرانت بودم مرد؟"

کمی از هم فاصله گرفتن اما دست تهیونگ هنوز شانه ی جیمین رو زیر انگشتاش نگه داشته بود

"من خیلی متاسفم ته. میدونم باعث شدم نگران بشی. اما خودت میدونی چرا اینکارو کردم"

و اشک های ساختگیش رو پاک کرد.
تهیونگ کمی مضطرب شده بود.
وقتش بود با جیمین صحبت کنه:
"جیمینا.من باید یچیزی بهت بگم"

و جیمین با لبخند گرمی جواب داد:
"باشه ته. هر چیزی باشه ، تو میتونی بهم بگی"

"من ازدواج کردم چیم"

"میدونم__"
و وقتی متوجه شد چه اشتباهی کرده سعی کرد با کمی تغییر توی کلمات ، اشتباهش رو اصلاح کنه:
"منظورم اینه که حلقه ازدواجت رو دیدم. تبریک میگم ته!"
اوه نزدیک بود درباره ازدواجش با سوکجین گاف بدم

"اوه. درست میگی حلقه_
و دست چپش رو بالا اورد و به حلقه ی توی انگشتش اشاره کرد
_ممنونم چیم. اما ...میدونی من با کی ازدواج کردم؟"

جیمین اما مردد بود که چه جواب بده اما تهیونگ آشفته تر از این بود که متوجه حالات دوستش بشه.

"ن..نه..نمیدونم"

"من با سوک__"
و جمله تهیونگ با ورود منشی نصفه موند

"متاسفم مزاحم شدم قربان، جناب هوسوک اینجان میخوان شمارو ببینن"
"راهنماییشون کن تو"

و با ورود هوسوک به اتاق صدای جیغ شادی دو پسر از دیدار هم توی راهرو هم شنیده میشد.
...
...

"ته تلفنتو جواب بده!"
تهیونگ اما گیج به اسکرین خیره بود و توجهی به صدای جیهوپ و جیمین نداشت.
متعجب بود چون همسرش هیچوقت این ساعت از روز بهش زنگ نمیزد!

"سوکجین داره باهام تماس میگیره!"
هوسوک که بنظرش عادی ترین جمله عمرش رو شنیده بود فقط شونه ای بالا انداخت:
"خب جوابشو بده"

"الو سوکجین__"
"سلام قربان من کارگر خونه ام. اقای سوکجین موقع آماده کردن ناهار توی آشپزخونه بیهوش شدن"

"با دکتر تماس گرفتی؟ من دارم خودمو میرسونم"

"بله قربان.ایشون دارن استراحت میکنن"

....

"حالا حالش خوبه؟"
"نمیدونم. تا خودم نبینمش آروم نمیشم"
تهیونگ به شدت عصبی به نظر میرسید و بدجور احتیاج داشت سوکجین رو ببینه وگرنه از اضطراب دیوونه میشد.

"هوبی هیونگ..اگه حالش خیلی بد شده باشه چی ؟"

""تا وقتی نبینیش نمیفهمی"
تهیونگ با اکراه سر تکون داد و تایید کرد.

نمیتونست سوکجین رو توی حال بد ببینه
از وقتی از هوسوک درباره گذشته شنیده بود روی دیدن جین رو نداشت و به اصرار هوسوک داشت به اونجا میرفت.
هنوز مستقیم توی چهره زیباش نگاه نکرده بود.

"کجاست؟؟"

"طبقه بالا توی اتاقتون اقا"

و بدون جواب به سرعت از پله ها بالا دویید .
قلبش سریع میزد
حتی اگه یه از حال رفتن ساده بود بازهم تهیونگ وحشت زده شده بود.
سوکجینش آروم خوابیده بود و پتو تا روی سینه ش بالا کشیده بودن‌.

"دکتر چی گفت؟"

"گفت ویتامین های بدنشون کم شده احتمالا دلیل بیهوشی هم استرس و فشار عصبی برای مدت طولانی بوده و گفتن اگه مراقبشون نباشیم بازهم اتفاق میفته."

"به ته مین بگو من این هفته دفتر نمیام همه میزو کنسل کنه"

برای این هفته قرار بود کنار تخت جین بشینه و موهاش رو نوازش کنه

"متاسفم جین"
و بوسه ای از لب هاش دزدید.
"من میدونم دلیل اصلی تمام این اتفاقاتم.
من نمیتونم درد گذشته ات رو دور کنم اما بهت قول میدم جین.
دیگه کاری نمیکنم که بهت آسیب برسونه"

و بوسه ای عمیق تر

"نمیدونم از کی عاشقت شدم.
شاید از وقتی خودم شروع به گم شدن کردم.
از اولین باری که دیدمت؟
یا از اولین باری که بدون نفرت دیدمت؟"
"قلبم عاشقته حتی اگه مغزم اینو نخواد.
میدونم دیره
خیلی دیر اما
دوباره این زندگی رو برمیگردونم"
"تو خودت رو فدای من کردی اما من هیچوقت نفهمیدم
ولی جین.
حتی اگه من مال تو نباشم
بازم تو تا ابد مال منی....
هیچکس نمیتونه تورو ازم دور کنه
تو تا ابد متعلق منی
تا همیشه زیباترین غنیمتی هستی که بدست اوردم"

His trophy | taejinWhere stories live. Discover now