"واقعا متاسفم اقای کیم.
درواقع همسرتون بخشی از حافظه شونو از دست دادند و خب
نمیدونیم کی دوباره بدستش میارن.
شاید فردا شاید ماه دیگه و در بدترین حالت ممکن برای همیشه اینطور میمونن"دکتر بعد از دادن توضیحات ، سوکجین رو توی اوضاع غمانگیزش رها کرد و از اتاق خارج شد.
+"جین ، خواهش میکنم مراقب خودت باش.
اونکه نمرده. بابت همینکه زنده ست باید خداروشکر کنیم.
مطمئنم خیلی زود تورو یادش میاد"
+"بخاطر بچتون باید قوی بمونی.
حتی اگه از مغز تهیونگ پاک بشی مطمئنم قلبش تورو یادش میاد"
حتی جملات آرامبخش هوسوک و آغوش امنش هم دوایی برای قلب آسیب دیده ش نمیشد.
با درموندگی به جلوی پیراهن مردونه ش چنگ زد و با صدای لرزون و پایینتر از حد انتظارش شروع به خواهش کرد.
کاری که این روزا براش عادی شده بود.
خواهش و التماس از هرکسی که ممکنه بتونه کاری برای تهیونگ بکنه..."من میبخشمش هیونگ. تروخدا بهش بگو منو یادش بیاد! هیونگ من خیلی دوسش دارم. خیلی دوسش دارم__"
+"آروم باش جین میدونم قلب بزرگت میبخشش.
میدونم میخاستی تنبیهش کنی اما نه به قیمت از دست دادنش... میدونم جین"هوسوک اشک های خودش رو ؛که حتی متوجه ریختنشون نشده بود؛ پاک کرد و با فشار آرومی به زیر ساق دست های جین ، از روی زمین بلند شدند و روی نیمکت نشستند.
بعد از چند دقیقه حالا جین آرومتر به نظر میرسید:
"هیونگ میشه بریم ملاقات جیمین؟"و هوسوک بجای حرف زدن فقط با لبخندی تایید کرد.
.
.
.
.زمانیکه وارد اتاق 215 شدند ، در کمال تعجب برای جین ؛ و کمی غمناک برای هوسوک ؛ جیمین و یونگی توی بغل هم روی تخت درازکشیده بودند.
بعد از گذروندن مراحل تعجب، با صدای صاف کردن گلوی جین از هم جداشدند."اوه. سلام. خوبید؟ مشکلی پیش اومده؟"
"نه یونگیشی فقط میخاستم جیمین رو ببینم"
جیمین ذوق ده و خوشحال از شنیدن این جمله از زبون جین؛ سریعا روی تخت صاف نشست.
"جین من__"
"دراز بکش جیمین. میدونم هنوز کاملا خوب نشدی."
با لبخندی تایید کرد و دوباره درازکشید.
"منو میبخشی جین؟"
"میبخشمت. متاسفم که زودتر حرفت رو باور نکردم. من فقط__"
"گریه نکن جین! اون اینجا نیست و دیگه نمیتونه به تو و تهیونگ آسیب بزنه.
واسه همیشه رفته""میدونم جیمین. اما هنوز برام سخته که باور کنم جونکوک همچین کاری کرده.
کاری که تهیونگ در حقش کرد اشتباه بود اما کار جونکوک فقط از شیطان برمیاد. هیچکس لیاقتش مردن نیست...".
.
.
.
.برای همه ؛ زندگی در ظالمه ترین حالتش بود.
امروز میشد یک ماه و نیم که سوکجین فرزندشون رو باردار بود و تهیونگ بیخبر از تمام خاطراتی که داشتند ، روی تخت بیمارستان بود.دیدن اون دوتا روح جداشده ازهم بیشتر از هر زمان دیگه ای قلب هوسوک رو درد میاورد.
حس میکرد شاید اگه کمی بیشتر احساسات دونسنگش رو میفهمید و کمکش میکرد کار به اینجاها کشیده نمیشد.
شاید وقتش بود کاری بکنه .
اگه تهیونگ چیزی یادش نبود ، پس کمکش میکرد تا احساسات قبلیش رو بیاد بیاره.
یادش میاورد که چقدر جین رو دوست داشت و چه رابطه ای باهم داشتند."حتی اگه کاری که میکنم اشتباه باشه بازم نمیتونم فقط بشینم و درد کشیدن سوکجین و تماشا کنم"
با قدم های مطمئن به سمت اتاق تهیونگ حرکت کرد.
به آرومی در زد و بعد گرفتن اجازه وارد شد.
+"صبح بخیر تهیونگ.
فکر کنم حالا دیگه منو بشناسی!""بله شما هوسوک هیونگ هستید
جوونترین پسر عموم_"+"و دوست و مثل برادر بزرگترت"
و با لبخند جمله ش رو تکمیل کرد"اه متوجه ام"
و با لبخندی به هوسوک اطمینان داد حرفش رو باور کرده.کمی از نگرانی پسربزرگتر کم شده بود اما نه اونقدر که تهیونگ متوجه نشه
+"درواقع میخاستم راجب یچیزی باهات صحبت کنم"
"هرچی میخای میتونی بگی هوبی هیونگ_"
و گوش های هوسوک با شنیدن این کلمه از زبون تهیونگ زنگ خورد... یعنی ممکن بود__
"میشه هوبی هیونگ صدات کنم؟"
و لبخند مربعیش رو نشون داد.+"حتما!"
+"بهرحال. اون مردی که دو روز پیش دیدی رو یادت هست؟""منظورت سوکجینشی عه؟"
+"اره اره خودشه"
"روز اول که بهوش اومدم اینجا بود.
چطور؟"+"خب اون...درواقع همسرته"
بالاخره گفت و ارتباط چشمیش رو با تهیونگ برقرار کرد.
برخلاف تصورش ، تهیونگ آروم بود و متعجب به نظر نمیرسید و همین بیشتر از قبل ناراحت میکرد+"یچیزی بگو تهیونگ"
تهیونگ از تخت پایین اومد و روبه روی هیونگش ایستاد:
"اون دوستم داره؟"
+"چی_ خب منظورم اینه اره دوستت داره.
تو تنها کسیی که تمام عمرش عاشقش بود و میخواد باهاش باشه.
حتی با وجود کارهایی که باهاش کردی..."و جمله ی اخر رو آروم گفت اما جوری که مطمئن باشه تهیونگ شنیده.
"من...من چیکار کردم هیونگ؟"
YOU ARE READING
His trophy | taejin
Fanfiction. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر