با حس سردرد چشم هاش رو باز کرد اما با دیدن خودش توی جایی غیر از تخت همیشگیش از جا پرید.
ولی با دیدن جونکوک که کنارش خوابیده بود خیالش کمی راحت شد:
" بازم منه احمق مست کردم و دردسر درست کردم. کوکی عزیزم حتما مجبور شده ازم مراقبت کنه!"
هنوز بازدمش رو بیرون نداده بود که با دیدن ساعت دوباره نفسش حبس شد
ساعت از ده گذشته بود و حالا حتما تهیونگ عصبانی شده بود
"میترسم تهیونگ شی عصبانی باشه .
ولی مطمئنن اون حتی بهم اهمیت هم نمیده.
البته مهم نیست چون بهرحال داریم جدا میشیم"بی اینکه سرو صدایی ایجاد کنه لباس هاش رو توی تنش مرتب کرد و با گزاشتن یادداشت تشکری برای جونکوک، بدون اینکه بیدارش کنه اونجا رو ترک کرد.
با رسیدن به خونه از دور متوجه شد همه ی چراغ ها خاموشه!
اگه خدمه مرخصی بودند حداقل تهیونگ میبایست خونه باشه
"هرچند منکه برام مهم نیست کجاست"
شونه ای بالا انداخت و سعی کرد خودش رو بی توجه جلوه بدهسمت اتاقش توی طبقه ی بالا حرکت کرد اما هنوز پاشنه ی پاش پله ی اول رو لمس نکرده بود که صدای عمیقی توی سالن پیچید:
"دیر کردی!"
سعی کرد خودش رو به نشنیدن بزنه و پله ی دوم رو بالا رفت که فریاد تهیونگ بین دیوار های خونه اکو شد:
" دارم باهات حرف میزنم، بهت گفتم دیر رسیدی!!!!"جین که انتظار فریاد رو نداشت هول شده بود اما سرش رو بالا گرفت و تمام تلاشش رو کرد که صداش ضعفش رو نشون نده:
"به تو ربطی نداره من چیکار میکنم"
توی کمتر از یک ثانیه تهیونگ دقیقا جلوی صورتش ایستاده بود:
"هر کاری که تو بکنی به من مربوطه. هرکاری!!""چرا؟"
"چون من شوهرتم!"
جین از شنیدن کلمه ی 'شوهر' پوزخندی زد :
"اوه خداروشکر بالاخره یادت اومد که باهم نسبت داریم. ولی دیگه نه کیم تهیونگ!"سمت اتاق برگشت که مچ دستش بین دست های تهیونگ گیر افتاد:
"ولی من قصد ندارم ازت جدا بشم جین!"
هر کلمه از حرف هاش انگار قلب جین رو سوراخ میکرد
"تو فقط یه دروغگوی متظاهری. . .""چرا؟"
"چون نمیخوای پیش پدر و مادرامون آدم بدی به نظر بیای!
نگرانش نباش تهیونگ-شی. بهشون میگم که خودم خواستم""سوکجین من___"
"چیه؟ زبونت و گربه خورد؟؟"
اما جمله ی که توی قلبش آرزو میکرد رو به زبون نیاورد:
'بگو تهیونگ. بگو که نمیخوای از هم جدا بشیم'"سوکجین من. . . من گرسنمه"
جین که انتظار هر حرف دیگه ای جز این رو داشت با ناباوری پرسید:
"چی؟؟""واسم غذا درست کن..."
"چرا به یکی از خدمه نمیگی.
بهرحال از غذاهایی که من درست میکنم متنفری"
و زمانی از خاطرش گذشت که تهیونگ غذاش رو توی سینک ریخته بود و به آشپز گفته بود نزاره جین پاش رو توی آشپزخونه بزاره."از دیشب هنوز چیزی نخوردم"
و صدای ضعیف تهیونگ ، عصبانیتش رو توی ثانیه ای کنار زد.با یک نگاه به جین میشد عذاب وجدان و ناراحتیش رو بابت گرسنه نگهداشتن همسرش توی چشم هاش دید. و این چیزی نبود که از نگاه تهیونگ دور بمونه.
به خودش لعنت فرستاد که چرا همچین مزخرفی گفته و سعی کرده از حس عذاب وجدان جین سواستفاده کنه اما اون لحظه چیز دیگه ای برای طفره رفتن از سوال جین به ذهنش نمیرسید.
و حقیقتا گرسنه هم بود چون بعد از اینکه جین خونه رو ترک کرده بود هنوز چیزی نخورده بود.چند دقیقه بعد وارد آشپزخونه شد و جین رو مشغول آشپزی دید.
همونطور که ذهنش مهارت پسر رو توی خرد کردن سبزیجات تحسین میکرد ناخوداگاه پاهاش سمت جین کشیده شد و پشت سرش ایستاد.نفس جین از برخورد لب های تهیونگ با گردنش حبس شد و چاقو رو زمین گزاشت.
به هدف گرفتن یک عکسالعمل دیگه، گاز ملایمی از گردن جین گرفت و زبونش رو جاش کشید.
اما هیچ اتفاقی نیافتاد و جین با برداشتن کارد دوباره شروع به کار کرد.دست های تهیونگ از روی شونه هاش به سمت مچ هر دو دستش حرکت کردند و مانع ادامه کارش شدند.
"اگه فکر کردی با این کارات میتونی بازم خامم کنی سخت در اشتباهی. اون روزها تموم شده تهیونگ-شی"
"منکه سعی ندارم اغوات کنم. فقط میخام بهت توی اشپزی کمک کنم___"
همونطور که بدن جین رو چرخوند اونو بین حصار دست هاش و کابینت پشت سر گیر انداخت:"___و منظورت اینه که اگه لمست کنم روت تاثیری نداره؟؟"
"نه نداره"
دستش رو زیر چونه ی جین برد ، سرش رو بالا آورد و توی چشم هاش زل زد:
"وقتی سوال میپرسم درست جواب بده"
"نه لمس هات هیچ تاثیری روم نداره .حالا هم برو کنار داری مزاحم کارم میشی"
"حتی اگه اینجا رو لمس کنم؟"
و سر انگشت هاش رو اروم از گونه تا روی لب های پف دار جین حرکت داد."تاثیر نداره!"
انگشت هاش رو برداشت و لب هاش رو جایگزین کرد و مک عمیقی به هر دو لبش زد
پایین تر رفت و ترقوه خوش تراشش رو بوسید
اما جین همچنان مثل یه بچه ی لجباز با بی محلی به دیوار چشم دوخته بود"حتی اینجا؟"
و با دو دست نوک سینه هاش رو محکم گرفت و با مهارت شروع به وارد کردن فشار و چرخوندن اونا از روی لباس شد"نه...آه...تهیو..آههه"
اما تهیونگ سریع دست هاش و پایین انداخت و حین صحبت کنار رفت و سمت خروجی اشپزخونه حرکت کرد:
"من گرسنمه اگه یکم سریعتر کار کنی ممنون میشم"
و با پوزخند که نشون از رضایتش میداد بیرون رفت
'به هر لمس من حساسی و هنوز طلاق هم میخوای؟'__________
ووت یادتون نره💙
![](https://img.wattpad.com/cover/258676480-288-k554269.jpg)
YOU ARE READING
His trophy | taejin
Fanfiction. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر