" جین انقدر به در نکوب، الان زنگمیزنم یکی بیاد از بیرون بازش کنه"
با شنیدن این حرف ، کمی اعصاب متشنج جین آروم گرفت .
عصبی بود اما نه بخاطر اینکه گیر افتاده بود . عصبی بود چون نمیدونست اگه توی این موقعیت باشن چه اتفاقی ممکنه بیفته."شت....موبایلمو پایین جا گزاشتم"
و نتونست حتی به جین نگاه کنه.چند ساعت گذشته بود اما هنوز کسی درو باز نکرده بود.
البته چه انتظاری میشد داشت وقتی همه این ها برنامه ریزی شده بود.
جین گوشه ای از اتاق زانوهاش رو بغل کرده بود و از سرما نامحسوس میلرزید که کت گرم تهیونگ جلوش گرفته شد:"اینو بپوش"
ولی جین لجباز تر از اون بود که ازش چیزی بپذیره:"نمیخامش!"
تهیونگ جوری که انگار نشنیده باشه، کت رو دورش پیچید و از روی زمین بلندش کرد و روی مبل تک نفره ی اتاق گزاشت و خودش پشت بهش ، چند قدم دورتر ،رو به پنجره ایستاد.چیزی نگذشت که حس کرد دوتا دست دور کمرش حلقه شد و سری از پشت به کمرش چسبید و صدای ضعیف جین:
"هوا برت نداره. فقط اینکارو میکنم چون سردمه!"
هرچقدر هم دروغ به زبون میاورد اما توی اعماق قلبش میدونست اینکارو کرده تا مبادا تهیونگش سرما بخوره...
بعد از چند لحظه حس کرد تهیونگ به سمت پنجره خم شده و بدنش میلرزه .
با نگرانی رو به روش ایستاد و وقتی اشک های سرازیر شده ی مرد همیشه قویش رو دید قلبش آتیش گرفت.
ناخوداگاه دستش روی گونه ی خیسش نشست و اسمش مثل زمزمه از بین لب هاش بیرون اومد:"تهیونگ شی..."
"جین من... من میخام یچیزی ازت بپرسم..."
"..."
" میشه طلاق نگیری.. اگه بگم عاشق___"
و سرانگشت های نرم جین به نشون سکوت روی لب هاش رو لمس کرد و جمله ش رو نیمه گزاشت."چیزی رو نگو که معنیش رو نمیدونی تهیونگ شی"
حقیقت این بود که این کلمات زیبا فقط میتونستند برای جین درد به دنبال خودشون بیارن."بزار بگم جین..دارم خفه میشم
بعد این اینهمه سال جرعتمو جمع نکردم تا فقط وقتی خوابی بهت اعتراف کنم"
میدونست هنوز جواب خیلی از سوالاتش رو نگرفته.
حقیقت رابطه ی جیمین و جین چیزی نمیدونست.
هنوز برای پیدا کردم جواب هاش مصمم بود اما نه به قیمت از دست دادن عشقش:"دوستت دارم جین"
همین کلمه ی کوتاه چنان قدرت عمیقی پشتش داره که میتونه یک زندگی رو نجات بده یا نابود کنه.
عاشق شدن همیشه ساده اتفاق میفته اما مهمترین بخش قدم بعدیشه.
و برای تهیونگ اولین قدم طی شده بود و حالا نوبت اعتراف بود:" من از زمانی که یادم میاد دوستت داشتم اما
میترسیدم تو پسم بزنی. مثل یه بزدل ترسو میترسیدم که قلبم و بشکنی .
تو زیباترین کسی بودی که توی زندگیم دیدم و هرکسی آرزوش بود تا تورو داشته باشه. و کافی بود با یک انگشت اشاره کنی تا هرکسی بخوای بدست بیاری پس...
پس من مثل احمقا فکر کردم تو از اون آدم هایی که با زیباییت بقیه رو اغوا میکنی.. من..."با یادآوری ماجرایی که هوبی از نامجون تعریف کرده بود ساکت شد.
با فکر به اینکه خودش دست کمی از نامجون نداره و حتی بدتر از اونه ؛ دست هاش مشت شد"من ازت عصبانی بودم ولی نه بخاطر اینکه هرکسی و میخواستی داشتی.
بخاطر این بود که اون یکنفر من نبودم...
وقتی با دیگران بودی خوشحال بودی اما همین که من نزدیکت میشدم چهره ت ناراحت میشد
چرا نمیتونی اونطور که به بقیه لبخند میزنی به منم نگاه کنی؟؟
همونطور که به اون جونکوک عوضی میخندی؟؟"و با فکر به جونکوک آتیشی که توی قلبش به پا شده بود بیشتر زبونه میکشید و میسوزوند.
توی این نقطه از زمان ؛ سوکجین نمیدونست باید چیکار کنه و چی بگه!
حرف های همسرش توی گوشش زنگ میخورد و خاطرات گذشته مثل برق از چشم هاش میگذشت.
شاید کمی حق با تهیونگ بود.
چرا هیچوقت بهش لبخند نزده بود؟؟
دوباره توی چشم هاش نگاه کرد و منتظر ادامه صحبت هاش موند."میدونی چی از همه بدتره جین؟ اینکه منه احمق فکر میکردم که برای داشتنت باید آزارت بدم.
قلبم باور کرده بود که دوستت ندارم و اشکالی نداره اگه بهت صدمه بزنم ، دردت و ببینم ؛ چیزایی بگم که قلبت و زخمی کنه اما جین...
بهم اعتماد کن...عشقِ من...
من عصبانی بودم ، از اینکه نمیتونستم داشته باشمت درد میکشیدم .
نمیتونستم مثل یه ادم عادی عاشقت باشم.
من نابود بودم جین؛ از درون متلاشی بودم و دروغ ها کورم کرده بود تا عشق تورو نبینم "درد تموم این سال ها حالا داشت توی قالب کلمات از قلبش بیرون میومد.
"میدونم بخشیدن هیولایی مثل من ممکن نیست اما عشقِ من... تو تنها کسیی که عاشقش بودم و هستم... لطفا...
لطفا قلبمو قبول کن! "____________
این پارت چون کوتاه بود وسط هفته اپ کردم واسه جایزتون😂❤
ببخشید بچها هنوز نرسیدم درست و حسابی جواب کامنتارو بدم ولی حتما میام 🤗
YOU ARE READING
His trophy | taejin
Fanfiction. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر