"ااااه کوکی.....سریعترررررر..."
"جینی من میخواد تندتر توش بکوبم؟؟؟"
"آره کوککک خواهش میکنمم...تندتررررر"
خم شد تا لب هاش رو به اون لب های سرخ بچسبونه که ؛
بلند شدن صدای زنگ در ، اونم توی حساسترین لحظه باعث شد فحشی از دهن جونکوک بیرون بیاد:"فاک به هرکسی که پشت دره! اگه همسایه عوضی باشه بخدا قسم_"
هرکس که پشت در بود احتمالا خبر نداشت بیدار کردن جونکوک اونم زمانیکه رویای خیس خوابیدن با جین رو میدید قطعا خطر ناک ترین کار دنیاست.
برای جونکوک ، حالا که نمیتونست توی واقعیت جین رو داشته باشه، همین رویای خیس هم غنیمت بود.
حاضر بود همه دار و ندارش رو به تهیونگ بده اما بجاش بتونه قلب و تن سوکجین رو برای خودش داشته باشه."جونکوک درو باز کن"
"سوکجین؟؟"
"منم کوکی؛ درو باز کن"
بدون معطلی و بی توجه به وضعیت توی شلوارش سمت در رفت و قفل رو چرخوند
به محض بازشدن در ، سوکجین بدون حتی سلام و احوالپرسی خودش رو توی آغوشش انداخت و بغضشی که از صبح به گلوش چنگ انداخته بود بالاخره شکست.به محض چکیدن اشک های گرم جین روی سینه لختش افکار لعنتی مثل قطار پشت سرهم به ذهنش هجوم بردند.
نکنه جین آسیب دیده؟
یعنی تهیونگ آزارش داده؟!
اگه تهیونگ اذیتش کرده یعنی الان جین ازش متنفر شده؟
یعنی الان پیش من اومده چون منو میخواد؟
الان جین مال منه؟!
یعنی جین فهمیده که حسش به تهیونگ فقط توهم بوده و الان به من پناه اورده؟
با این فکر حلقه آغوشش رو تنگ تر کرد
لب هاش میرفت که بوسه ای روی گردن سفیدی که حالا جلوی صورتش بود بزاره که با حرف جین بوسه توی دهانش خشکید."کوکی...من ...عاشقشم!"
چقدر ساده بود که دل به افکارش خوش کرده بود
چه ساده بود فکر کرد بالاخره به حقش رسیده
چه ساده قلبش دوباره شکسته بود.
رابطه ها شکل میگیرن و محو میشن
و در آخر فقط قلب اونه که صدمه میبینه.با تکونی که به سرشونه هاش خورد به خودش اومد و دوباره چشم هاش با چشم های براق و اشکی جین تلاقی کرد
"کوکی! گوش میدی؟"
و کمی توی بغلش جا به جا شد و ادامه داد:" میدونی کوکی، اون هر روز آزارم میده
هر دقیقه تحقیرم میکنه،
بهم توهین میکنه اما؛
اما یه نگاهش کافیه تا قلبم دوباره بلرزه و تسلیمش بشه.
بدون اینکه حتی بدونه"لبخند تلخی از حرف های خودش روی لب هاش نشست ؛
همینطور که با گوشه آستین؛ اشک های خشک شده ش رو از روی صورتش پاک میکرد پرسید:"چیکارکنم کوکی؟ چیکار کنم که دوستم داشته باشه؟"
.
.
.
.
.
"ته ته"
"هوبی هیونگ! رسیدی؟"
"وقتی تهیونگی من بهم زنگ میزنه چطور میتونم نیام؟"
أنت تقرأ
His trophy | taejin
أدب الهواة. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر