تهیونگ اونجا بیجان روی تخت بیمارستان درازکشیده بود؛
لوله های پلاستیکی از دستگاه های اطراف به بدنش وصل شده بود و ماسک اکسیژن ، لب های قشنگش و پوشونده بود و
اون سوزن فلزی پوست برنز و بی نقصشو سوراخ کرده بود.چطور ممکنه کسی انقدر بیرحم باشه که بتونه اینطور به همنوعش ، یه موجود زنده دیگه آسیب بزنه؟
نفرت وادارت میکنه به چنین کارهایی دست بزنی؟
که حتی به فکر کشتن کس دیگه بیفتی..همه ی ما توی زندگی با فراز و نشیب های زیادی روبه رو میشیم که نه بخاطر خودمون،
بلکه بخاطر نگه داشتن کسایین که دوستشون داریم.
اما این ابدا بهمون حق صدمه زدن به دیگران و نمیده.
کاری که جونکوک کرد نه فقط به برادر خودش ، بلکه به جین هم صدمه زد...
.
.
.
به محض رسیدن به بیمارستان ، یونگی توی راهرو جلوش رو گرفت:"سوکجینشی!"
"کجاست؟؟"
از شدت استرس و نفستنگی حاصل از ضعف ، متوجه نبود چطور به بازوی یونگی چنگ انداخته.
" تو اتاق ریکاوریه "
قبل از حرکتش سمت استیشن پرستاری، صدای غریبه ای متوقفش کرد:
"شما باید کیمسوکجین باشید.
همسر کیم تهیونگ."با شنیدن اسم تهیونگ از افسر پلیس، بی اراده قطره اشکی از چشم های سرخش چکید.
برای نگهداشتن بغضش ، بجای صحبت کردن فقط سر تکون داد و تایید کرد.
الان بیشتر از هرچیزی فقط میخاست کنار تهیونگ باشه.
دست هاش رو بگیره و دردهاش رو پس بزنه...."همسرتون تصادف بدی داشتند_"
حتی افسر هم با دیدن نگاه دردمند جین ، کمی برای ادامه ی حرفش تعلل کرد!"درواقع یک تصادف نبوده اقای کیم"
حالا بجز درد ؛ تعجب و ناباوری هم توی چشم های جین جا باز کرده بود."براساس شواهدی که از دوربین های مداربسته پیدا کردیم؛ ماشینی با پلاک xxxx از نه صبح توی خیابونی که ساختمون کمپانی همسرتون هست ، منتظر بوده. یعنی همون ساعتی که معمولا همسرتون سرکار میره."
سوکجین بازهم به سر تکان دادن اکتفا کرد چون توی اون شرایط واقعا کلمه ای به زبونش نمیومد.
گیج بود و ترسیده؛
و بیشتر از همه قلبش درد داشت..."چون اون زمان خیابون خیلی شلوغ بوده ، راننده ماشین زمان بیشتری منتظر مونده تا دوباره فرصت مناسبی پیدا کنه.
و حدود ساعت یک بعدازظهر وقتی آقای کیم با دوستشون از شرکت خارج میشدند بهترین زمان بود"
"صاحب ماشین با فاصله ی کم از پشت سرشون حرکت میکرد تا وقتی به خیابون خلوتی رسیدند از پشت با شدت به ماشین همسرتون ضربه زده و باعث تصادف شده"
حالا دیگه تلاشی برای نگهداشتن گریه ش نمیکرد .
تحمل وزنش سخت شده بود ؛ روی دو زانو کف راهرو نشست.
یونگی هم به تبع اون کنارش زانو زد و با بغل کردن سوکجین و نوازش موهاش ؛ اجازه داد باقی اشک ها روی سینه ش بریزه.بین هقهق و گریه پرسید:
"کار کی بود؟""جئو__"
همزمان با توضیح افسر ، دکتر از اتاق روبه رو خارج شد و حواس جین رو کاملا سما خودش کشید.
سریع بی توجه به اطراف بلندشد و حین پاک کردن سریع اشک هاش خودش رو با قدم های نامتوازن به دکتر رسوند:"دکتر!
حالش چطوره؟؟"دکتر با لبخند اطمینانبخش چند ضربه اروم به شونه ش زد:
"نگران نباش اقای کیم ما همه سعی مونو میکنیم"
جین اما با التماس ، دست آزاد دکتر رو نگهداشته بود:
"خواهش میکنم دکتر نزار اتفاقی براش بیفته!""همسرتون خیلی قویه نگرانش نباشید.
و مطمئنم خیلی عاشقتونه چون توی اوج درد هم فقط اسم شمارو صدا میزد"حالا با شنیدن حرف های دکتر ؛ حالا قلبش بیشتر از قبل درد میکرد.
بعد از رفتن دکتر انگار که یادچیزی افتاده باشه کمی چرخید:
"یونگیشی افسر کجا رفت؟؟""رفت سراغ بقیه ی کارای پرونده"
"نگفت تصادف کار کی بوده؟؟"
"امم، گفت هنوز مطمئن نیستن"
دروغ گفت چون مطمئن بود اسم جئون جونکوک رو از افسر شنیده اما جین الان توی وضعیتی نبود که این خبر رو بشنوه
شاید یه زمان بهتر میفهمید.....
کنار تخت تهیونگ نشسته بود و دست راستش رو گرفته بود و با دست دیگه به آرومی موهاش رو نوازش میکرد.
"چرا همیشه توی موقعیت های دردناک اینجوری باید عشقمون و بهم ابرازکنیم؟"
"چرا نمیتونیم یه رابطه ی معمولی داشته باشیم؟؟"
"مهم نیست چقدر سعی کنم دور از تو قوی باشم یا لااقل اینطور بنظر برسم.
قلب درمونده م همیشه سمتت برمیگرده.
من توی دور بودن ازت افتضاحم .
تنها چیزی که دلم میخواد بلد باشم اینه که بغلم کنی .
حالا خیلی داغونم تهیونگشی"
"اعتراف میکنم بدون تو هیچم.
تو واسه اینکه همه ی نبودن هامو پرکنی لازمی.
من واسه بقیه ی عمرم بهت نیازدارم تهیونگشی.
ما بهت نیازداریم"
"میبخشمت تهیونگشی. فقط بمون
فقط بمون...."اونقدر توی اشک ها و افکار و کلماتش غرق شده بود که متوجه نشد یه جفت چشم کنجکاو بهش زل زده:
"شما کی هستین؟"
و سعی کرد روی تخت بشینه."تهیونگشی_
سوکجینم من. من سوکجینتم_
من__""ببخشید ولی من نمیشناسمتون. میشه دکترم و صدا کنید؟"
__________
دیرشد ولی سعی میکنم این هفته یه پارت دیگه ام داشته باشیم💜
YOU ARE READING
His trophy | taejin
Fanfiction. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر