با کت شلوار مشکی جلوی آینه ایستاده بود و مشغول بستن کراواتش بود اما درواقع توی آینه به انعکاس جین خیره بود و حرکاتش رو با چشم دنبال میکرد
هردو به ظاهر درحال حاضرشدن برای مهمانی سالگرد ازدواج پدر و مادر تهیونگ بودند اما ذهنشون جای دیگه ای مشغول بود.بعد از اون شب هنوز کلمه ای بینشون رد و بدل نشده بود.
قلب جین از اینکه همسرش فردای اعتراف شبانه ش دیگه حرفی نزد ، شکسته بود.با تمام وجود از اعتراف تهیونگ خوشحال بود اما چیزی توی وجودش جلوی باورش رو میگرفت.
جین میترسید بازهم خواب دیده باشه!
این موقعیت برای واقعی بودن زیادی خوب بود...حتی اگه تهیونگ عاشقش بود پس دلیل نفرت این سال هاش چی بود!
چرا اسمش رو کامل صدا میزد ؟ بهش توهین میکرد؟ تحقیرش میکرد؟ چرا؟
جین دلش میخواست حقیقت پشت تمام این سوالات رو بدونه اما قرار نبود غرورش و برای پرسیدنشون زیر پا بزاره....
به محض ورودشون به سالن خانم کیم مثل همیشه جین رو بغل گرفت:
"عزیزدلم مثل همیشه قشنگ و تو دل برویی!"جین هم با لبخندی متقابلا مادر همسرش رو بغل کرد:
"شماهم همینطور مادر. مثل همیشه زیبا"تهیونگ که انگار منتظر توجه بود ناچارا خودش پیش قدم شد :
"پدر ، مادر، سالگرد ازدواجتون مبارک"..
مهمانی شروع شده بود و اکثرا برای تبریک گفتن به زوج میانسال میومدند
خانم کیم که فرصت رو مناسب دید دست جین رو گرفت و به سمت جمع دوست هاش کشید تا همسر پسرش رو بهشون نشون بده و قطعا چیزی جز تعریف و صحبت از خوش شانسی تهیونگ قرار نبود شنیده بشه.تهیونگ که تنها مونده بود ناچارا سمت میزی که گوشه سالن بود رفت .
جایی که هوبی هیونگ و دوستش یونگی نشسته بودند:
"سلام هوبی هیونگ!""یونگی پاشو بریم جای دیگه بشینیم. اینجا هواش مسمومه.."
"هیونگ توروخدا اینطور نباش لااقل باهام حرف__"
"یونگی بهش بگو حتی نمیخام قیافشو ببینم"
تهیونگ با خودش فکر کرد که این واقعا هوبی هیونگ همیشه خندونش بود که این کلمات سنگین و توی روش زده؟
و یونگی متاثر شده از جو ، نیم نگاهی از روی ترحم به تهیونگ انداخت اما ناچارا دنبال هوسوک میز رو ترک کرد.
...."میدونی ساناشی ، سوکجین درواقع یه آشپز فوقالعاده ست. تمام قوت تهیونگ مدیون غذاهاییه که سوکجین میپزه"
خانم کیم با ذوق تمام درحال تعریف از جین بود و پسر هم به تبع دائما باید لبخند تحویل میداد اما دائما حواسش به میزی بود که بارمن نشسته بود:
'چرا هوبی هیونگ تهیونگ رو نادیده میگیره؟
چی بهش گفته که اینطور رنجیده شده؟
یعنی دعوا کردن؟؟؟'
YOU ARE READING
His trophy | taejin
Fanfiction. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر