"چرا تهیونگ اینطوره؟!
چرا همیشه باید بهم صدمه بزنه؟
چرا همیشم ازم متنفره؟"
سوکجین باخودش فکر میکرد و ناخوداگاه افکارش رو به زبون میاورد که صدای زنگ در توی خونه پیچید
"کی اومده یعنی؟
تهیونگ شی گفت جلسه داره پس قطعا اون نیست"همینطور که توی ذهنش احتمال میداد چه کسایی میتونن این موقع از روز به خونش بیان سمت در رفت و بدون پرسیدن دکمه ایفون رو زد و در و باز کرد
با عجله سمت راهرو رفت اما با دیدن شخص پشت در لحظه ای خشکش زد..
بهترین دوستش توی چهارچوب در ایستاده بود
جانکوک اونجا بود و بهش نگاه میکرد
مثل همیشه جذاب بود؛ یا شایدم توی اون نور ملایم راهرو یکم بیشتر از گذشته!
هیچ حرفی بینشون رد و بدل نمیشد و فقط نگاهشون بود که انگار منتظر بودند؛
پس بالاخره جانکوک بود که قدمی به جلو برداشت و بازو های و دور سوکجین پیچید و سرش رو توی سینش پنهان کرد.
چقدر به این گرما احتیاج داشت؛
چقدر نیازداشت جین تا ابد همینجور توی آغوشش بمونه و سرشو روی سینش بزاره
چقدر دل تنگش شده بود!اما سوکجین کسی بود که اول اون آرامش و شکست و جداشد و با چشم های خیس از اشک به پسر روبه روش نگاه کرد
میخاست درباره همه اتفاقاتی که افتاد به دوستش بگه
درباره عروسی
درباره اینکه چقدر دلتنگش بود اما حرفی نزد چون نمیخاست بغضش جلوی جانکوک بشکنه!"سوکجین"
زمزمه آروم جانکوک در گوشش بود که ازش میخاست چیزی بگه اما
بجای جواب مشت های لرزون پسر کوچیکتر بود که پشت هم به سینش کوبیده میشد
"چرا رفتی؟؟؟؟
هوم؟؟؟
چی انقدر مهم بود؟؟
چی انقدر مهم بود که بخاطرش روز عروسیم از پیشم رفتی؟؟
حتی بهم زنگ نزدی!
فکرکردم میدونی تهیو_ بیخیال تو حتی_"اما حرفش با اسیرشدن ناگهانی مچ دستش نصفه موند
"تهیونگ چیکار کرده سوکجین؟؟""هیچی... بیخیال..نگفتی اینجا چیکار میکنی؟
یعنی..منظورم اینه مگه نباید خونه عمه باشی؟""بودم.اما منو فرستاد تا بیام دنبالت و ببرمت اونجا واسه ی شام"
"اما ته_"
"اها راستی تهیونگ گفت نمیتونه بیاد.
عمه بهش زنگ زد.
پس فقط من و تو میریم..بدون تهیونگ!"جانکوک سعی کرد قبل از اینکه این تنهایی شون باعث بشه کنترلش رو از دست بده و کاری کنه که پشیمونی به بار بیاره زودتر از اونجا برن:
"منظورم اینه تهیونگ بخاطر جلسه نمیاد..
حالاهم زودباش حاضرشو که دیر شد"سوکجین با عجله سمت اتاق خوابشون دویید و ندید که جانکوک چطور با عشق و حسرت به رفتنش نگاه میکنه و سعی میکنه افکار تیره ش رو پس بزنه.
آسمون من به زمین تو میرسه
تو برای کامل کردن همه ی نداشته های من کافیی
من توی این سفر یک طرفه دنبال مقصد نیستم
راهی که کنار تو باشه از مقصد ارزشمند تره
حتی اگر ناقص باشم اما با اطمینان میگم که عشقم به تو کامل تر از هر عشق دیگه ای هست که میتونی تجربه کنی
اگر روی زمین نشد
بیا توی آسمون همدیگه رو ببینیم
قول میدم تا ابد دوستت داشته باشم!
YOU ARE READING
His trophy | taejin
Fanfiction. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر