بی حواس از پله ها پایین میرفت و همزمان سعی میکرد دکمه های لباسش رو ببنده
حس خنکی سرامیک ها کف پاهاش لذت بخش بود و فکر اینکه احتمالا الان سوکجین توی آشپزخونه داره برای هردوشون صبحانه حاضر میکنه لذت بخش تر."صبح بخیر عزیز دلم"
از پشت سر دست هاش رو دور کمر باریک جین حلقه کرد و کشیدن بینی پشت گردنش ، شیرین ترین بوی دنیا رو حس کرد."صبح توام بخیر تهیونگشی ! گرسنه ای؟"
با هومی زیر لب تایید کرد و اینبار شروع به گزاشتن بوسه های کوتاه و نرم کرد.
"تهیونگشی صبحا.ا.اه_"
با مکیده شدن محکم پوست گردنش توی دهن تهیونگ و حس زبون خیسش ؛ تقریبا ادامه حرفش رو فراموش کرد.با نیشخندی ، جین رو وادار به چرخیدن کرد و روبه خودش برگردوند .
همزمان که لب پایین خودش رو بین دندون هاش نگه داشته بود به لب های سرخ جین زل زد"میدونی ؛ نیازی نیست خیره بشی تهیونگشی.
اگه میخوای میتونی ببوسی !"
با لحن شیرین جین و تکون خوردن اون دوتا گیلاس سرخ موقع صحبت کردن ؛ تهیونگ اختیار خودش رو کاملا از دست رفته میدید.
با بی طاقتی دهانش رو به دهان جین دوخت و بوسه آشفته ای رو شروع کرد.جین بین کابینت و تهیونگ گیر افتاده بود و کمرش بخاطر فشرده شدن روی لبه ی چوبی درد گرفته بود .
اما زمانی که تهیونگ با گرسنگی لب هاش رو میمکید دیگه هیچکدوم از اینا اهمیت نداشت."ته__"
با لمس نوک سینه های حساسش ناله ای کرد تا نشون بده دیگه نمیتونه روی پاهاش بایسته."لعنت بهت جین! چطور تنت انقدر سکسیه!!"
"بریم روی تخت . میخوامت!"
پاهاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و مسیر آشپزخونه تا اتاق خوابشون همزمان مشغول بوسیدن فکش و دست کشیدن روی پایین تنه ش شدبه محض رسیدن به اتاق ، جین رو روی تخت انداخت و در رو پشت سرش قفل کرد.
لباس هاش رو دراورد و با قدم های کوتاه سمت تخت رفت.بوسه ای نبود که به معشوقه ش تقدیم نکرده باشه و حرف شیرینی نبود که توی گوشش زمزمه نکرده باشه.
طولانی و با ملایمت بارها و بارها باهاش عشق بازی کرد تا جایی اثرات خودش رو درحال چکه از بدن جین ندید دست نکشید
و درنهایت کنار هم و با حس گرمای تن هم به خواب رفتند.____
با شنیدن صدای مزاحمی چشم هاش رو باز کرد
تهیونگ هنوز آروم خوابیده بود ؛ و کسی انگار انگشتش رو روی زنگ نگهداشته بود.
بهتر بود قبل از بیدارشدن تهیونگ در رو بازکنه
بدون توجه به درد کمی که توی کمرش میپیچید لباس هاش رو پوشید و طبقه پایین سمت در رفت.
"جیمین!""جین. باید باهات صحبت کنم"
"باشه باشه فقط بشین یکمی نفس عمیق بکش تا برات یکم آب بیارم. رنگت پریده!"
YOU ARE READING
His trophy | taejin
Fanfiction. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر