با حس سنگینی و سردرد بیدارشد و احتمالا بخاطر تبی بود که شب قبل داشت.
تمام دیروز منتظر اومدن تهیونگ بودتا لااقل توضیحی بشنوه
بعد از اون بوسه دور از انتظار و ترک شدن ناگهانی ش واقعا گیج شده بود.
نقطه امیدی توی دلش روشن شده بود.
شاید میتونست یه جایی توی قلب تهیونگ پیدا کنه.
حتی فکر کردن بهش باعث میشد لبخند رو لبش بشینهبا حس رضایت از یاداوری اون بوسه بالاخره از تخت دل کند اما قبل از اینکه بتونه بلند بشه متوجه جسم سنگین روی دست چپش شد.
کمی طول کشید تا موقعیت رو توی ذهنش تحلیل کنه،
اون توی اتاق تهیونگ و روی تختش خوابیده بود و خوده تهیونگ روی صندلی کنار تخت نشسته خوابش برده بود و سرش رو به لبه تخت تکیه داده بود و با دو دست جوری که انگار میخواست از چیز مهمی مراقبت کنه به دست سوکجین چنگ زده بود.
قطعا حالا که توی این حالت خوابش برده بود وقتی بیدارمیشد تموم بدنش دردمند و کوفته میشد.
سعی کرد با اروم ترین حالت ممکن دستش رو از بین دست های تهیونگ بیرون بکشه تا همسرش رو بیدار نکنه.
اما انگار زیاد موفق نبود چون به محض اولین تکون تهیونگ از جا پرید :
"سوکجین! حالت خوبه؟ سرت درد میکنه؟ تب نداری؟"
و با چسبوندن کف دستش روی پیشونی جین دمای بدنش رو چک کرد."حالم خوبه تهیونگ-شی نیازی نیست نگران بشی"
چرا تهیونگ حس میکرد جین ازش عصبانیه؟
شاید هم واقعا بود.
از لحظه ای که نگاه نگران تهیونگ رو دیده بود تمام خوشحالیش به عصبانیت تبدیل شده بود.
چرا تظاهر میکرد که حال جین براش مهمه؟!
با همین افکار خون توی رگ هاش جوشید.
مگه جین چیکار کرده بود که لیاقتش این زندگی بود
اون یه اسباب بازی نبود که تهیونگ هر زمان بخواد ازش استفاده کنه بعدم به راحتی دورش بندازه"دکتر گفت که به استراحت نیاز داری چون__"
"گفتم که حالم خوبه، حالام برو کنار باید برم حموم"
و از جلوی تخت رد میشد که با حس سرگیجه فاصله ای تا افتادن نداشت اما حلقه شدن دست های قوی دور کمرش مانع از افتادنش شد"که حالت خوبه؟"
و بدون اینکه منتظر جوابی از جین بمونه با دو دست زیر زانوها و کمرش رو بلند کرد و تا حمام باخودش برد و توی وان گزاشت:"کارتو بکن. همین جا منتظر میمونم"
"چی؟؟ نه!! فقط برو بیرون خودم میتونم انجامش بدم کمک نیاز ندارم"
حالا دیگه تهیونگ هم کم کم داشت عصبی میشد
سمت وان رفت و بافشار کمی بازو های جین رو نگهداشت و با تکون کوچیکی سعی کرد پسر رو متوجه جدی بودن حرف هاش بکنه:
"دیروز حین آشپزی بیهوش شدی!!
میفهمی چقر خطرناک بود و شانس اوردی؟
اگا خدمتکار نمیرسید...."نفس عمیقی کشید تا کمی از عصبانیتش کم بشه اما با تجسم جسم بیهوش جین روی زمین دیگه نتونست خود دار باشه و توی صورت پسر فریاد زد:
"حق نداری آسیب ببینی سوکجین...حق نداری!!!"جین هم انگار دیگه دلیلی برای آروم بودن نمیدید با فشار دست های تهیونگ رو از دور خودش باز کرد و متقابلا فریاد زد:
"خب که چی؟ حتی اگه آسیب ببینم به تو چه ربطی داره؟
چرا میخواهی مراقبم باشی وقتی ازم متنفری؟؟
توکه بهرحال همیشه دنبال فرصت بودی تا منو از زندگیت بیرون بندازی. خب حالا فرصتی که میخواستی زودتر بدست اومده
ایرادش چیه؟؟
جواب بده تهیونگ-شی ؟؟؟"و بدون اینکه بفهمه با هر سوالی که میپرسید اشک هاش روی صورتش می ریخت.
اما تهیونگ انگار زبونش قفل شده بود.
سعی میکرد چیزی بگه اما بدنش یاری نمیکردضربات آروم اما پشت سرهم مشت های جین که با هر هق هق روی قفسه سینه ش فرود میومد نشون میداد پسر گریون منتظر یه جوابه!
"چرا تهیونگ-شی؟ حتی نمیتونی بهم یه جواب بدی؟ پس لااقل...لااقل از این بدبختی آزادم کن__"
و بالاخره انگار قفل ذهن و دهان تهیونگ باز شد اما هنوز ناباوری توی صداش موج میزد:
"منظورت چیه؟"
"بیا طلاق بگیریم."
_____
بچها نگید چرا پارت ها کوتاهه
نویسنده اصلی اینطور نوشته خبدیگه اپ منظم داریم شنبه ها❤
YOU ARE READING
His trophy | taejin
Fanfiction. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر